-
پیتزا ماهی
جمعه 7 فروردینماه سال 1388 23:56
سلام امروز صبح ساعت ۸ بیدار شدم اما دوباره خوابم برد تا ۱۰! یک اتفاق نادر! مهمونا هم پیام دادن که فردا شب میرسن اصفهان و بنده بسی بسیار غمگینم و جماعتی را می خواهم که برایم دلشان بسوزد! از اینکه مجبور میشوم از اتاق نازنینم اخراج گردم و به اتاق مامان اینا کوچ کنم دل کوچولویم غصه ها دارد! از ساعت ۱۱ مشغول لغت درآوردن و...
-
شرط بندی
پنجشنبه 6 فروردینماه سال 1388 22:29
سلام امروز صبح ساعت ۱۰ بیدار شدم و با کمک خواهری و مامان مشغول آماده کردن ناهار و جمع و جور کردن خونه شدیم چون منتظر عاطفه و فاطمه بودیم. ساعت ۱۱.۵ بود که احسان رسوندشون و خودش رفت. عاطفه لپ تاپش رو که تازه از تهران خریده بود آورد تا برنامه هایی که لازم داره من و داداشی روش بریزیم . کلی باهم صحبت کردیم و خندیدیم و از...
-
ترجمه
چهارشنبه 5 فروردینماه سال 1388 23:30
سلام امروز صبح ساعت ۸.۵ بیدار شدم اما تا ۱۰ توی رختخواب موندم اصلا حال و حوصله ی شروع یک روز تعطیل دیگه رو نداشتم. بعدشم که پاشدم رفتم سراغ ترجمه ای که از یک دوست پیشمه و اونو شروع کردم. تا ظهر سرگرم پیدا کردن لغت بوم. با یکی از دوستان در شیراز هم تلفنی صحبت کردم و کلی حال و هوام عوض شد. شیراز بارون و تگرگ بهاری...
-
هنرپیشه!
سهشنبه 4 فروردینماه سال 1388 22:14
سلام امروز صبح ساعت ۱۰ بیدار شدم. یه دونه تخم مرغ آبپز کردم و خوردم با اینکه اصلا میل به غذا نداشتم اما به خاطر تهوع دیروز نزدیک ۲۴ ساعت بود چیزی نخورده بودم. خالی خالی خوردمش و دوباره چپیدم تو اتاق. یه کمی مجله خوندم. به نگار هم زنگ زدم که بندرعباس رفتن با شوهرش و پدرو مادر شوهرش. تا ظهر سر خودمو گرم کردم و ظهر وقتی...
-
دوروزگی!
سهشنبه 4 فروردینماه سال 1388 00:30
سلام دیروز رو ننوشتم! اتفاق خاصی نیفتاد. از صبح تا شب توی اتاق بودم. یعنی دقیقا از صبح تا شب توی اتاقم بودم و حتی حوصله ی بیرون رفتن از اتاق برای غذا خوردن هم نداشتم! با یه بسته چیپس زندگی کردم!! اما اینا دلیل این نبود که دیروز رو ننوشتم! یه دلیل ساده داشت! یادم رفت! توی رختخواب و ساعت ۱.۵ بامداد یادم افتاد که دیگه...
-
تراکتوری به نام ماهی خانوم!
شنبه 1 فروردینماه سال 1388 23:14
سلام امروز روز مهمونی عید ما بود و قرار بود دوتا خاله ها و دایی به اتفاق خانواده هاشون برای ناهار بیان خونه ی ما. از صبح زود ما بینواها رو گرفتن به کار! من هنوز دست و صورتمو از خواب نشسته بودم که مشغول ظرفشویی و کاهو خورد کنی و هویج رنده کنی و ... شدم! تا حدود ساعت ۱۱ که اولین گروه مهمونا (خاله محبوبه) اومدن مشغول...
-
آغاز سال ۱۳۸۸
جمعه 30 اسفندماه سال 1387 23:56
سلام عید همه مبارک امروز صبح با بی آبی کامل روبرو بودیم! مامان ترتیب ناهارو داد و من باز به قول آقا محسن لحاف دوز شده بودم! انگشت اشاره ی دست راستم کاملا ورم کرده دیگه! عین این زنان سرپرست خانوار شدم!:دی ظهر ناهار چلو ماهیچه داشتیم. خوردیم و من سفره ی هفت سین انداختم. بعدشم یه عاااااااااالمه پیام تبریک دادم به ملت!...
-
لحافدوز!
پنجشنبه 29 اسفندماه سال 1387 23:39
سلام امروز صبح به دنبال خبر ناگوار(میهمان) همه مون مشغول فعالیت بودیم. مامان و بابا هم رفتن بازار و کللللللللی خرید کردن. تا ظهر مشغول بریدن و دوختن ملافه به یه عالمه پتوی نو بودیم که بتونه مهمونارو ساپورت کنه. مامان می برید و خواهری هم با چرخ خیاطی خودش حاشیه های ملافه ها رو می دوخت تا ظهر. ظهر سبزی پلو با قزل خوردیم...
-
ماهی مهماندوست!!
چهارشنبه 28 اسفندماه سال 1387 23:48
سلام امروز صبح به سختی و مرارت شدید از خواب پا شدم و درحالیکه به سختی از رختخواب گرم و نرم وداع می کردم راهی شرکت شدم!! (خوبه با سرویس انحصاری هم میرم!!) خلاصه مشغول ترجمه ی دخترخاله شدم و چون دیشب قرص آنتی هیستامین خوردم آلرژیم ساکت بود. تا ظهر مشغول بودیم و ظهر هم به محض اذان نماز خوندم چون خیلی گرسنه بودم. بعدم...
-
مرگ بر آلرژی
سهشنبه 27 اسفندماه سال 1387 23:07
سلام امروز صبح ساعت ۹ رسیدم شرکت. چون کار خاصی نداشتم مشغول ادامه ی ترجمه ی دخترخاله شدم. ساعت ۱۰.۵ صبح هم بعد از هماهنگی با آقای ناصری یه سر تا فروشگاه لباس پسرخالم اینا رفتم تا یه لباسی که برام کنار گذاشته بود ببینم و اگه دوست داشتم بخرم. با شروع بهار لعنتی بادهای لعنتی و گردوخاک لعنتی هم شروع شده و به دنبال اینها...
-
مترجم دردها
دوشنبه 26 اسفندماه سال 1387 23:45
سلام دیروز ندا-دختر خاله بزرگه- زنگ زد و گفت می خوام برام یه متن پزشکی ترجمه کنی. اواخر دوره ی پزشکی هستش. منم با کمال میل قبول کردم. وقتی برام فرستاد دیدم ای دل غافل! فارسی به انگلیسیه! یعنی فکر و کار و وقت دوبرابر! متن هم ۱۲ صفحه هست راجع به یه بیماری به اسم هومیوپاتی ! که بیمارای مختلفی که مراجعه کردن و علایم...
-
کوزت ماهی!
یکشنبه 25 اسفندماه سال 1387 23:56
سلام امروز صبح مامان اینا به پیشنهاد خود ما سبزی گرفتن و نشستیم دور هم پاک کردیم! آخه ما همیشه از یه جایی می گرفتیم که خودش سبزی رو پاک می کرد و میشست و خورد می کرد و به ما زنگ می زد که بریم بگیریم وقتایی که بهش سفارش میدادیم. بعد مامان و بابا پریروزرفته بودن سبزی بگیرن ازش٬ دیده بودن که قاطیش سبزی های بیخودی هم هست٬...
-
ماهی پیتزافروش!!
شنبه 24 اسفندماه سال 1387 23:18
سلام صبح با صدای بابا از خواب بیدار شدم. ساعت حدود نه بود. از پیتزای دیشب سه تا تیکه اضافه اومده بود که مامان برام گذاشته بود توی ظرف تا برای ناهار امروزم ببرم شرکت. امروز با بچه ها ساعت ده جلوی درب دانشگاه قرار داشتیم. من و زهره و نگار خونه هامون تقریبا توی یه مسیره. برای همینم من و زهره قرار گذاشتیم که زهره با ماشین...
-
ماهی سرآشپز
جمعه 23 اسفندماه سال 1387 23:48
سلام امروز صبح باز هم با گلودرد از خواب بیدار شدم. مامان برای من و خواهری نفری یک لیوان شیر داغ با عسل آورد. اتاقمون شده بود مثل بیمارستان. برای همینم برای ظهر آش رشته گذاشت که من در پوست خود نمی گنجیدم! تا ظهر کار خاصی نداشتم فقط کتاب هزار خورشید درخشان رو تموم کردم. واقعا حیف شد تموم شد! ظهر هم ناهارو خوردیم و من...
-
عروسی!!
جمعه 23 اسفندماه سال 1387 01:09
سلام امروز صبح که پاشدم باز دیدم یه کمی احساس گلودرد دارم اما محل نذاشتم! باید یه سر می رفتم دانشگاه چون دیگه بچه های خوابگاهی برمیگشتن شهراشون. جلسه ی آخرم بود. ظهر ساعت ۱۱.۵ بود که راه افتادم سمت خونه. چون شب عروسی یکی از دوستای دوران کودکی دعوت بودیم نرفتم شرکت. اومدم خونه ناهار از دیروز جوجه بود و املتم درست کردیم...
-
قلعه ی حیوانات!
چهارشنبه 21 اسفندماه سال 1387 22:50
سلام امروز صبح از خواب بیدار شدیم دیدیم آب کلا قطعه!! حالا ماها همه نیاز شدید به دبلیو.سی از هر لحاظ (!!) داشتیم و حتی یک لیوان آب توی خونه نداشتیم! دیگه داشتیم فکرامونو میریختیم رو هم که یادمون بیاد تو کتاب دینی نوشته بود باید با سنگ و کلوخ چیکار کنیم که یهو یکی از همسایه هامون زنگ زد و تا مامان گفت آب نداریم سریع...
-
آلرژی
سهشنبه 20 اسفندماه سال 1387 23:34
سلام امروز صبح طبق معمول ساعت 9 شرکت بودم. (پیش خودمون بمونه 9.5 رسیدم!) چند تا کار کوچیک داشتم که انجام دادم و بعد رفتم سراغ کتاب زیبای (هزار خورشید تابان / اثر خالد حسینی) ظهر هم ناهار پلوقیمه برده بودم و مرغ (+ سیب زمینی مهرکوثر) خوردم. قبلشم نمازمو خوندم. باز هم کتاب خوندم. بعد از ظهر یکی از مشتری ها برای ادیت...
-
کفتربازی!
دوشنبه 19 اسفندماه سال 1387 23:53
سلام امروز در کمال ناباوری و تعجب دیدم که هییییییییییییچ اثری از کسالت در من باقی نمونده! باورم نمیشد خدا انقدر جنبه داشته باشه! خدا جون نوکرتیم به مولا!! بعدش با هزار و یک جون کندن از رختخواب عزیز و دوست داشتنیم جدا شدم و آماده شدم برم به سوی دانشگاه. ساعت یازده بود که رسیدم. ساعت ۱۲.۵ هم رفتیم ناهار (رسالت) کباب...
-
جوجه چرتی!
یکشنبه 18 اسفندماه سال 1387 22:02
سلام امروز صبح که برای نماز بیدار شدم در کمال مسرت دیدم گلوم ورم کرده اااااااااایییییین هوااااا!! خدای بزرگ را سپاس گفتم که اینهمه لطف و عنایت به من ارزانی داشته و اینکه درست همون موقعی که من اصلا حوصله ی خودمو ندارم به این روزم انداخت! خلاصه اینکه صبح هم با بدخلقی آماده شدم که برم شرکت. از وقتی هم که رسیدم همینجور بق...
-
کارت دانشجویی سولاخ سولاخ!
شنبه 17 اسفندماه سال 1387 23:05
سلام امروز با زهره و نگار و پدیده قرار داشتیم که بریم برای ادامه سریال فارغ التحصیلی! ساعت نه و نیم صبح همگی جلوی درب ورودی دانشگاه بودیم. کلی التماس و خواهش و تمنا کردیم تا بهمون برای ماشین مجوز دادن. اول رفتیم دانشکده و کتابخونه ی مرکزی تا پدیده امضاهایی که نگرفته بود رو بگیره. بعدش هم رفتیم سالن همایش ها واقع در...
-
سوء تفاهم فیلتری!
شنبه 17 اسفندماه سال 1387 00:55
سلام امروز صبح زیاد خوب شروع نشد. داشتم توی رختخوابم کتاب شاعر و دوست عزیز آقای (بی تو) رو می خوندم که از دوستی برام اس ام اس اومد که ماهی چرا وبلاگت فیلتر شده؟!! ؟آقا اینو گفت من همینجوری خوابالود پاشدم پریدم پشت کامپیوتر و بعد از کلی زور زدن بالاخره به اینترنت وصل شدم و دیدم نه! وبلاگم که بازه! بعدا فهمیدم دوست...
-
پالتوی سایز مانکن
پنجشنبه 15 اسفندماه سال 1387 23:14
سلام امروز صبح رفتم شرکت. مثل همیشه. کارای فارغ التحصیلی که انجام بشه دیگه مثل سابق به صورت منظم باید برم شرکت. شرکت رفتن رو دوست دارم چون همه ی روز و وقتم رو پر می کنه. ساعت حدود ۹:۳۰ بود که رسیدم. با همکارها سلام و علیک مختصری داشتم و مجال برای سوال درباره ی نبودنم ندادم. خوشبختانه بین همکارها به دختری مغرور و عصا...
-
حضور
چهارشنبه 14 اسفندماه سال 1387 22:33
استاد سید محمد رضا عالی پیام در اصفهان. امروز فقط همین...
-
فارغ التحصیلی
سهشنبه 13 اسفندماه سال 1387 19:01
سلام امروز صبح با پدیده و نگار و زهره ساعت ۱۰:۳۰ جلوی در دانشگاه قرار داشتم تا بریم برای تسویه حساب و اتمام امور مربوط به فارغ التحصیلی. ساعت ۱۰:۴۵ همگی باهم با ماشین زهره وارد دانشگاه شدیم (یعنی تونستیم قاچاقی ماشین رو ببریم داخل!). اول از همه رفتیم دانشکده ی خودمون و پیش مسئول امور دانشجویی و ازش راهنمایی گرفتیم که...