´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

مرگ بر آلرژی

سلام 

امروز صبح ساعت ۹ رسیدم شرکت. چون کار خاصی نداشتم مشغول ادامه ی ترجمه ی دخترخاله شدم. ساعت ۱۰.۵ صبح هم بعد از هماهنگی با آقای ناصری یه سر تا فروشگاه لباس پسرخالم اینا رفتم تا یه لباسی که برام کنار گذاشته بود ببینم و اگه دوست داشتم بخرم. با شروع بهار لعنتی بادهای لعنتی و گردوخاک لعنتی هم شروع شده و به دنبال اینها آلرژی لعنتی منم لحظه به لحظه بدتر میشه و من که امروز هم یادم رفته بود آنتی هیستامین بخرم تمام راه رو توی تاکسی و اتوبوس و روی سی و سه پل و حتی توی فروشگاه همچین عطسه می کردم که انگار مغزم داشت میترکید. خیلی کلافه و عصبی بودم. لباس رو خریدم و برگشتم شرکت. به شدت گرسنه بودم. نماز خوندم و یه زنگ به خونه زدم و با مامان صحبت کردم. بعدم ناهار قورمه سبزی و زرشک پلو با مرغ بود که با بی حالی هرچه تمامتر یه کم خوردم و رفتم دوباره پای کامپیوتر. به شدت سردرد و سرگیجه داشتم.  

در اتاق رو بستم و دراز کشیدم تا بلکه سرم بهتر بشه. حالا از یکی از کامپیوترهای شرکت صدای معین میرفت روی اعصابم و داشتم روانی میشدم!! معینی که همیشه هلاکش بودم با هر کلمه انگار یه پتک می کوبید رو مخم. آخرشم خیلی خونسردانه رفتم صداشو خفه کردم و دوباره کپیدم!
اما مگه عطسه ی کوفتی آروم میشد؟ همینجووووور بینیم تحریک میشد و قلقلک میشد. 

بعد از نیم ساعت که دیدم فایده نداره دوباره رفتم پای کامپیوتر و ترجمه کردم. 

کمی هم با آقای ناصری گپ می زدیم و درمورد دستگاهها باهم صحبت می کردیم. 

تا ساعت ۷ شب که متظر چند تا مشتری بودن تا بدهی ها شونو بیارن شرکت بودیم و بعدم راه افتادیم سمت خونه. قبلشم آقای ناصری برام یه هدست گرفت برای کامپیوتر خونه. 

توی راه همش چرت میزدم. خوشبختانه امسال هیچ صدای ترقه ای نشنیدیم و هیچ آتیشی هم ندیدیم. یعنی من اگه با این وضع سروکله ام قرار بود صدای انفجارم بشنوم خودمم منفجر میشدم! 

تا رسیدم خونه حلیم خوردم یه کمی بعدم دراز کشیدم تا حالم جا بیاد. پدیده هم زنگ زد و حدود یک ساعت باهم حرف زدیم! 

بعدم که دیگه کامپیوتر و اینترنت و اینا. 

 

************ 

این روزا خیلی یاد مامان بزرگ هستم. خیلی دلم براش تنگ شده. اولین عیدیه که اون پیشمون نیست. در تمام عمرم این اولیم عید بی مامان بزرگمه...   

 

*********** 

محسن جان بادوم هندیاتون تموم نشده هنوز؟!! :دی

 

تا فردا...

نظرات 2 + ارسال نظر
محس سه‌شنبه 27 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 11:16 ب.ظ

سلام

خدا مامان بزرگ رو بیامرزه...

خیالت تخت!
حالا حالا هااااا بادوم هندی داریم!
هرچند این بابای ما زود دخلشو میاره!!

نوشا چهارشنبه 28 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 01:13 ق.ظ

الهی بمیرم چی کشیدی ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد