´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

۳۱ اردیبهشت

سلام 

دیشب دوست امریکاییم برام کاری که خواسته بودم انجام داد و منو کلی جلو انداخت. 

شب با مامان سریال فاکتور هشت (و به قول بابا فیلم خرگوشه!) رو دیدیم. بعدش اومدم آنلاین (با ایرانسل) تا حدود ساعت یک. 

بعد هم خیلی دیر خوابم برد برای همینم صبح برای نماز بیدار نشدم!:دی  

صبح هم باز جوجه خیلی اذیت کردو باید یه فکری به حالش بکنم. از بیرون که صدای گنجشکها رو میشنوه شروع میکنه به جواب دادن!
خب توی این فصل ها هم که گنجشک ها از ساعت ۶ صبح ولو میشن تو خیابون!
خلاصه ساعت ۱۰ پا شدم و ظرفهای دیشب رو شستم و یه کمی با مامان که سبزی پاک می کرد اختلاط کردیم و بعدم اومدم پای کامپیوتر تا ترجمه کنم . 

هالو هم فراخوان شعر گذاشته که اجابت کردیم!
ناهار آش رشته هستش و جای شما خالی دلتون نخواد الان من یه کاسه ی عظیم برای خودم ریختم و پای کامپیوتر مشغولم!:دی 

فعلا همینا!  

 

ادامه:
هالو شعرمو تو وبلاگش چاپ کرد!
ترجمه انجام شد!
دارم با جاشوا چت می کنم 

بحث سر تفاوت های شیعه و سنیه! 

این بابا چقدر کتاب خونده و چیز حالیشه!
هرچی من میگم یه جمله از امام خمینی یا قرآن یا دانشمندان مستشرق برام میاره! 

کم آوردم!
البته خودش شیعه هستش اما اطلاعاتش به طرز خوفناکی زیاده! 

با خانومی چت کردم 

کلی خندیدیم 

دلم برای استار و سونجوقکم یه نقطه شده!
چقدر هوا گرم شده !
لعنتی! بازم باید توی مانتو و مقنعه زرت و زرت (شرشر سابق) عرق بریزیم!  

خیلی خستم 

اما خوابمم نمیاد 

بازم یه بشکه کافی... 

بذار از این دوستم بپرسم چطوری اینهمه کافی می خورن اما میتونن بخوابن؟
پرسیدم خبر میدم 

فعلا


۳۰ اردیبهشت

سلام 

دیشب دیگه حدود ساعت ۸ تعطیل کردیم تا آقی ناصری هم به جومونگ جونش برسه! 

و از اینکه من هنوز داشتم کارامو انجام میدادم داشت عصبانی میشد/!! 

راستی امروز پفک نمکی مینو خریدم! 

به یاد قدیما و خونه ی مامان بزرگ و دخترخاله ها و پسر خاله ها و دعوای سر پفک و آدامس خرسی و روزای واقعا شاد کودکی... 

وقتی رسیدم خواهری پفک رو دید و باز کرد و باهم به اضافه ی مامان خوردیم و برای داداشی هم گذاشتیم که شب وقتی اومد و دید اونم کلی ذوق کرد و دوست داشت. 

خواهری ساعت ۱۰.۵ و منم ساعت یک خوابیدم. پدیده هم زنگ زد و تا یازده حرف زدیم و کلی خندیدیم سر جوک هایی که برای هم می فرستادیم. 

 

امروز صبح هم باز ساعت ۸ با صدای جوجه بیدار شدم اما دلم نیومد انتقام بگیرم! 

تا ۹ توی رختخواب بودم و بعدشم نشستم پای کامپیوتر و با ایرانسل کانکت شدم و خوشبختانه همونی که می خواستم آنلاین بود! 

جاشوا شهاب نوریل که یکی از دوستان امریکایی و مسلمانم هستش و یه فایل داشتم که برای الان فرستادم تا گوش کنه و متنشو برام ایمیل کنه. اگه انجام بده که البته گفته میده٬ کمک بزرگی کرده. 

امروزم ساعت دوازده و نیم راه افتادم و یک و نیم رسیدم. 

ناهار چلو مرغ و خورشت بادمجون بود و سبزی خوردن و دوغ و حالی به حولی. 

الانم که می خوام مشغول ترجمه بشم. 

 

فعلا...

۲۹ اردیبهشت

دیروز دم دمای رفتنمون برادر میوه فروش نزدیک شرکت که آقای ناصری باهاش سلام و علیک داره اومد یه عکس پرینت بگیره بصورت تکرار روی صفحه. یعنی می خواست یه عکس ۸ بار روی صفحه تکرار بشه. آقای ناصری از من خواست البته با ترس و لرز! چون من وقتی میگرنی میشم خیلی هار میشم! منم البته خب انجام دادم و هرچی آقاهه می خواست حساب بکنه گفتم با خود آقای ناصری حساب کنین. آقای ناصری هم رو حساب برادرش ازش پولی نگرفت البته اونقدری هم نمیشد. حدود بیست صفحه پرینت بود. این بنده ی خدا هم رفت و ما در حال تعطیل کردن بودیم که با دوتا دونه موز اومد داخل! کلی حال کردیم. نفری یه دونه موز خوردیم که خیلی هم خوشمزه بود جای همگی خالی. 

سردرد امونمو بریده بود. وقتی رسیدم خونه مامان که داشت باهام حرف می زد اصلا نمیفهمیدم چی میگه. حتی نمیتونستم ببینمش. چشمام سیاهی میرفت و تار میدید. یواشکی مامان یه دونه قرص مسکن خوردم و رفتم حمام یه دوش گرفتم. 

حالم جا اومد اما سرم هنوز به شدت درد می کرد. پدیده زنگ زد و یک ساعتی حرف زدیم اما اصلا حالیم نبود چی دارم می گم. با شروع شدن سریال فاکتور هشت از هم خداحافظی کردیم و من نشستم سر پازلم و همزمان فیلم هم میدیدم. 

پازل تموم شد. 

سردردم با تاثیر مسکن خیلی بهتر شده بود. 

حدود ساعت یک خوابیدم. 

 

امروز صبح هم ساعت ۸ با جیغ ویغ های جوجه بیدار شدم و دیگه خوابم نبرد. خیلی حرصم گرفت از دست جوجه. به شدت کفری شده بودم. تا ساعت ۱۰ توی رختخواب موندم. حالا هرچی جوجه میومد چرت بزنه من یه سوت محکم می زدم و اون حیوونکی سه متر از جاش میپرید!ژ 

انتقاممو گرفتم ازش! ها ها ها!!:دی 

بعدم پا شدم یه دونات با آبمیوه خوردم و برای ناهارم املت درست کردم چون مامان با گوشت تازه آبگوشت درست کرده بود که نمیشد ببرم با خودم. 

سر راه از یه قابسازی درمورد قاب کردن پازلم پرسیدم. اگه فردا کالیبر اجازه بده صبح با داداشی میارمش که قاب بکنن برام. 

ساعت یک و نیم ر سیدم محل کارم و نماز خوندم و ناهار املت و چلو کباب به اضافه چیپس و دوغ خوردیم و کمی استراحت و بعد به کارام رسیدم. 

نیم ساعت قبل هم یه بشکه نسکافه برای خودم و یه فنجون هم برای آقای ناصری درست کردم. 

تا الان همینا فقط. 

اگه شد بازم میام سر میزنم. 

تا همینجاشم نزدیک بود یه لحظه دستم رو بشه. 

ای لعنت به... هرکی که اینجا آشغال بریزه!!! 

 

** نتونستم رو قولی که به خودم دادم بمونم. 

اون لکه ی سیاه خشک شده کف خیابون بود... 

بچه گربه هه له شده بود... 

و من تمام روز به خودم لغنت فرستادم که چرا نرفتم به زور بیارمش اینور خیابون...