´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

۳۱ مرداد- اولین روزه ی تابستونی

سلام 

سحر با اندکی مشقت و مقادیر زیادی ذوق و شوق بیدار شدم. مامان دیشب چلومرغ و ماهیچه درست کرد و همون دیشب کمی از ته دیگ و گوشتش یواشکی خوردیم! سحر هم دور هم خوردیم غذا رو و بعد از اذان نماز خوندیم و دوباره خوابیدیم. من ساعت یک ربع به ده بیدار شدم و دیدم و مامان و خواهری دارن میرن قرآن. خودمم ختم قرآنی که با بچه های وبلاگی هماهنگ کردیم  رو با خوندن جز ۱۲ شروع کردم. 

مامان اینا ساعت ۱۲ اومدن. منم که فعلا مشغول قرآنم.  

ظهر نیم ساعتی خوابیدم و بعد از طریق ایمیل صاحب پروژه٬ به ادیت ترجمه پرداختم

دیگه تا عصر کمی با خواهری تی وی دیدیم و سرمون رو گرم کردیم 

چون دیگه حال نگاه کردن به مانیتوررو نداشتم بیخیال ادیت شدم 

افطار هم مامان اینا آش گرفتن و با نون و پنیر و سبزی (که من عااااااااااشقشم) خوردیم و کلی حرف زدیم و خندیدیم. 

بعدشم فیلم شبکه  ی سه رو نصفه نیمه دیدم 

بعدم به ترجمه سر و سامون دادم تا ۱۲ 

بعدشم خوابیدم

۳۰ مرداد- رمضان مبارک

سلام 

امروز صبح حدود ساعت ۸ بیدار شدم و مشغول ترجمه شدم 

دیشب تا ساعت سه بیدار بودم 

خیلی خسته بودم اما باید هرجوری بود این ترجمه رو تموم می کردم 

تا ظهر مدام مشغول بودم و بعد که داداشی اومد ناهار که باقالا پلو با ماهی بود خوردیم و رفتم زرپ!! خوابیدم. بعد از ظهر هم حدود ساعت ۴ بیدار شدم اما خواهری مجبورم کرد به خونه تکونی تا ساعت ۷ شب که کلی اتاق رو تمیز کردیم و تغییر دکوراسیون دادیم. بعدشم تا ساعت ۱۱ مشغول ترجمه بودم و خوشبختانه تموم شدم و کلی جیغ و دست و سوت و غیره از برای خودمان فشاندیم و بسی ترکیدیم از شدت خستگی!
بعدشم با مامان اینا برای اولین بار و از سر خوشی جومونگ دیدیم و کمی کتاب خوندم (ساربان سرگردان- سیمین دانور) 

ساعت ۱۲ و نیم هم خوابیدیم تا برای اولین سحری ماه رمضان بیدار شیم...

۲۹ مرداد

سلام 

امروز رفتم برای آخرین جلسه ی این ترم. مثل هر روز پسرا خیلی شیطونی کردن مخصوصا امیرحسین امروز صندلی رو از زیر پای علی کشید و دعواشون شد و منم امیرحسین رو برای ۱۰دقیقه بیرون کردم. امتحانشونم افتاد یکشنبه. 

دخترا هم خوب بودن و کمی شیطون. 

بعد از کلاسا رفتم پست و مدارکم رو پست کردم. 

بعدش اومدم خونه و رفتم حمام و بعد کمی آنلاین بودم که داداشی اومد و رفتیم ناهار (چلو جوجه) بعدم ظرفا رو شستم و خوابیدم. عصری مامان و بابا و خواهری رفتن باغ رضوان مجلس هفتم مادر عباس آقا منم سر ترجمه ها بودم و با تلفنم حرف زدم و وقتی مامان اینا اومدن آزاده زنگ زد و کللللللللللی حرف زدیم (یکساعت و نیم :دی)!! 

بعدم ترجمه رو ادامه دادم تا الان که ساعت ۲ بامداده. 

فعلا بای