´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

۲۹ خرداد- حمید عروس می شود!

سلام 

امروز همگی حدود ساعت ۹ بیدار شدیم. من صبحانه ی مختصری خوردم و اومدم آنلاین. مامان داشت آماده میشد که به اتفاق خاله منصوره و خانواده ش برن برای حمید خواستگاری. البته یه جلسه رفته بودن و جلسه ی اول خاله محبوبه باهاشون رفته بود. این دفعه که دیگه برای بعله برون(!) می خواستن برن به مامان و دایی گفته بودن که دایی اصفهان نبود و با مامان قرار گذاشتن. اسم عروس فائزه س و ۱۸ ساله! ما موندیم حمید اینو از کجا گیر آورده! 

خلاصه خاله منصوره زنگ زد و با مامان برای ساعت ۱۰ قرار گذاشتن. مامان رفت و لیلا مشغول ناهار شده و منم کمی کتاب خوندم. حدود ۱۲ مامان اومد با یه عالمه خبرای داااااااغ البته به همراه خاله اینا و ما کلی حمید رو دست انداختیم و خندیدیم و عکس عروس فسقلی رو هم از توی گوشیش دیدیم! 

دیگه مامان تعریف می کرد که چی شده و من یه کمی باز عصبانی شدم چون خانواده ی عروس ظاهرا زیادی رو داشتن! 

از یه طرف گفتن جهیزیه نمیدیم و از طرف دیگه کلی مهریه و حق طلاق و خونه و این بند و بساط ها رو خواستن!
البته مامان هم حواسش بوده و موقع ناهار هم باز زنگ زد به حمید و نصیحتش کرد که احساساتی برخورد نکنه. 

ساعت ۱.۵ که داداشی اومد ناهار که سبزی پلو ماهی بود خوردیم و من ظرفهای سبک رو شستم چون هنوز دستم درد می کنه. 

بعد یه کمی دراز کشیدیم و جوجم نذاشت بخوابیم! بعد هم نمازمو خوندم و گاهی آنلاین بودم و گاهی با تلفن حرف می زدم. 

مامان برای خانومی هم گزارش کار داد. حدود نیم ساعت پیش هم خواهری املت درست کرد که با نون بربری داغ خوردیم جای همگی خالی. 

شب هم قراره بریم خونه ی خاله محبوبه برای بازدید مکه ی مامان اینا. 

فعلا همین 

تا بعد... 

ساعت ۹ نماز می خوندم که پدیده زنگ زد و چند دقیقه با خواهری و بعدم با من حرف زد و گفتم می خوایم بریم خونه ی خاله و حرف رو کوتاه کردیم.  

ساعت ۹.۳۰ بود که رفتیم و خاله و شوهرش و احسان و فاطمه بودن. بعد از پذیرایی رفتیم تو اتاق بچه ها که برای فاطمه نقاشی بکشم طبق معمول. 

بعدشم کلی حرف زدیم و خندیدیم و به میکروسکوپ فاطمه ور رفتیم. در کل باحال بود دیگه. 

ساعت ۱۱.۳۰ شب هم رسیدیم خونه و الان همه سی دی یکی از فیلمهای دایی رو گذاشتن و منم که اینجام. 

همین 

 

*** 

امروز ظهر جایزه ی مسابقه ی وبلاگ زیباترین دعا ی نوروز به دستم رسید. شاهنامه ی فردوسی  و نرم افزار ندای توحید که به نیت مامان سفارش داده بودم. 

۲۸ خرداد

سلام 

امروز صبح مامان حدود ساعت ۹ میخواست بره خونه ی دوستش و طبق معمول همینجور که من مست و ملنگ خواب بودم کلی برای غذا بهم سفارش کن که این کارو بکن و اون کارو بکن و مرغ رو بشور و بذار بپزه واسه ته چین و این مسائل! منم یکی درمیون میشنیدم و جالبه که آخر هر جمله هم ازم امتحان می گرفت ببینه من حواسم هست یا نه! منم آخر هر جمله می گفتم موبایلتو حتما وردار!:دی 

خلاصه حدود ساعت ۱۰ بیدار شدم و دیدم بابا مرغ تازه گرفته و تمیز و خورد کرده. زنگ زدم به مامان و دوباره هرچی اینجا گفت برام تکرار کرد. منم مچ دست چپم از دیروز خیلی درد می کرد. بهش فشار اومده بود. با یه دست و البته همراه دستکش مرغ ها رو شستم و انداختم تو قابلمه و افزودنی های مجاز(!!!) هم بهش زدم و اومدم پای کامپیوتر. حدود یازده بود مامان اومد. 

بقیه ش رو باهم انجام دادیم و یه ته چین توپ ازش در آوردیم!
ظهر داداشی و خواهری اومدن و دور هم خوردیم و دراز کشیدیم. 

عصری هم کار خاصی نکردم و بیشتر وقتم رو آنلاین بودم. 

کتاب مسخ کافکا رو هم شروع کردم به خوندن. امیدوارم زیاد فلسفی نباشه. 

ساعت ۸.۱۵ شب هم فیلم مادرزن سلام رو گذاشت که من و مامان و خواهری دیدیم. 

دیگه اتفاق خاصی نیفتاد. 

حدود ساعت یک خوابیدیم. 

۲۷خرداد

سلام 

امروز صبح مامان اینا می خواستن برن خرید و در حالیکه من خواب بودم مامان کلی سفارش غذا رو بهم کرد و منم گاگول وار یه چیزایی دستگیرم شد. ناهار چلو ماهیچه بود که خودم با صلاحدید خودم خاموش کردم و نمک و این جور چیزا بهش زدم!:دی 

بعد هم برای خودم کشیدم توی ظرفم و راه افتادم برم که مامان اینا اومدن با یه عاااااااااااالمه خرید میوه و انواع خوراکی های توپس و شوینده و این مسائل. بعدشم چون خاله محبوبه زنگ زده بود به مامان گفتم و مامان زنگش زد و منم همون موقع زدم بیرون.

 اول یه سر رفتم دانشگاه. بعدش هم رفتم شرکت. 

ناهار خوردیم  چلو ماهیچه و عدس پلوی بسیار خوشمزه اما خب فکر می کنم گرما زده شده بودم که اصلا هیچ اشتهایی نداشتم. 

بعدشم که خوشبختانه یه ترجمه ی خوب اومد و مشغول شدم. دیگه تا حدود ساعت ۷.۵ مشغول بودیم و بعد هم تعطیل کردیم. 

مستقیم اومدیم خونه و من می خواستم دوش بگیرم که فشار آب کم بود. 

برای همینم یه کمی دراز کشیدم و کتاب خوندم و بعدم آنلاین شدم تا حدود ساعت ۱۰.۵. بعدشم رفتم حمام و وقتی اومدم کتاب رو تموم کردم و خوابیدم. 

همین!