´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

بدشانسی موبایلی!

سلام 

امروز صبح از حدود ساعت ۷.۵-۸ بیدار بودم اما چون قرار نبود زود برم تا ۱۰ موندم توی رختخواب!
هرکاری می کنم نمیتونم صبح ها بعد از نماز بخوابم. 

ساعت ۱۰ پاشدم یه صبحانه ی مختصر خوردم و یه کمی با بابا حرف زدم. مامان هم رفته بود خونه ی یکی از دوستاش دعا. 

پدیده زنگ زد به موبایلم چون فکر می کرد شرکتم بعدش که فهمید خونه ام زنگ زد خونه. داوود یه پرینتر گرفته بود و برای پرینت از گواهینامه ش سوال داشت.با خود پدیده هم که حدود نیم ساعت صحبت کردم. 

بعدم کم کم آماده شدم تا ساعت ۱۱ و از خونه رفتم بیرون. قرار بود برای داداشی هم باتری بخرم. سر راهم به یه ساعت فروشی سر زدم و یکی از باتری ها رو داشت و اون یکی هم رفت برای فردا 

بعدم که سوار اتوبوس شدم و داشتم موزیک گوش می کردم که خانوم بغل دستیم زد بهم و درمورد بلوتوث گوشیش پرسید. می گفت گوشی رو تازه گرفتم و هرچی میگردم بلوتوثش رو پیدا نمیکنم. منم با یه نگاه به گوشیه گفتم اینا که بلوتوث نداره!!
خیلی ناراحت شد و تعریف کرد که یه گوشی کا۸۰۰ داشته و روز سیزده به در که توی پارک میره دستشویی از جیبش می افته تو چاه دستشویی و سابقه ی خراب شوهر خودش و شوهر خواهرشم گفت و گفت دستشویی های ما یکی یه موبایل دارن!!
تا مقصد باهم راجع به این موضوع صحبت کردیم و من پیاده شدم. واقعا موجود بدشانسی بود!

ساعت حدود دوازده بود که رسیدم و کارمو شروع کردم. 

تا یکساعت بعد مشغول بودم و بعد هم نماز خوندم و رفتیم برای ناهار که فقط ماکارونی بود. 

منم که زیاد دوست ندارم رفتم دوتا دونه سس کچاپ خریدم و به زور سس و چیپس و دوغ و سبزی خوردن خوردمش!!:دی 

بعد هم کمی استراحت کردم و دیگه حسابی به کارام رسیدم که نگن دختره جنبه نداره!! 

تا ۸ شب مشغول بودیم. آقای امیری هم یکی دوباری اومد و یه کم سر به سر آقای ناصری گذاشت و کلی خندیدیم. بعدم که خداحافظی کردیم و اومدیم سمت خونه. 

وقتی رسیدم خونه مامان داشت با خاله محبوبه صحبت می کرد و منم یه کوچولو با خاله به شوخی حرف زدم و رفتم لباسمو عوض کردم. 

همون موقع بود که بابا هم از نماز اومد و سه تایی نشستیم به خوش و بش و یه عالمه خندیدیم و حال کردیم.  

دکتر احمدی نژاد هم که توی ژنو حسابی ترکونده بود! هرچی این صهیونیست ها می خواستن جلسه رو به هم بزنن با اعتماد به نفس به حرفاش ادامه داد. برای اولین بار احساس مثبت داشتم نسبت بهش! 

دعواهای خونگی رو نباید به بیرون بسط داد دیگه!!:دی

نیم ساعت بعد هم که داداشی اومد و بازم مشغول صحبت شدیم و هرکدوم از اتفاقای امروز برای هم گفتیم خندیدیم. عاشق این گپ زدن های خانوادگیمونم. همه ی خستگی هام در میره. 

یه کمی هم اومدم توی اتاق و با جوجوم بازی کردم پدرسوخته عاشقشم!
بعدشم یه کاسه از همون ماست دیشبی برای خودم ریختم و به عنوان شام خالی خالی خوردم!
الانم که اینجام!
 

فعلا همینا دیگه 

 

شب بخیر

ماهی غرغرووووو!

سلام 

از اونجایی که من عادت دارم هر روزم رو با غرغر کردن درمورد کم خوابی شروع کنم٬ امروز اساسی حالم گرفته شد!
قرارمون با ماشین شرکت ساعت ۹ صبح بود و منم گوشیمو برای ۸.۲۰ دقیقه تنظیم کرده بودم. بعدش همینجوری یهویی ساعت ۸.۱۵ بیدار شدم و دیدم همکارم پیام داده که ماشین نیم ساعت زودتر میاد! یعنی یکربع دیگه!
منم مثل ترقه از جام پریدم و شروع کردم حاضر شدن درحالیکه اعصابم به شدت خاکشیری بود! آخه من حتما حتما باید حداقل ده دقیقه بعد از خوابم توی رختخواب وول بزنم تا هم اخلاقم و هم فکر و حواسم بیاد سر جاش! واسه همینم حسابی از این بی برنامگی شاکی بودم. 

وقتی هم ماشین رسید و قیافه ی خواب آلود و عصبی منو دید جرات نداشت جیک بزنه!
تا خود شرکت هم غر زدم به جیگرشون!  

بعدشم که ماجرا رو به اطلاع آقای ناصری با نق و نوق و غرغر پیرزنی رسوندم و ایشونم کلی عذرخواهی کرد. 

خلاصه تا رسیدم کارامو شروع کردم. تا ظهر اتفاق خاصی نیفتاد. 

ظهر هم با مامان صحبت کردم و بعد رفتم برای نماز. بعد از نماز هم که ناهار پلو خورشت کرفس (که من عااااااااااشقشم) و پلو مرغ بود به اضافه ی چیپس و پیاز و فلفل دلمه ای که به سفارش من تهیه شده بود!:دی 

بعد از ناهار سهیل زنگ زد و یه سوال زبان داشت اما قبلش یه کمی شیطنت کرد و گوشی رو داده بود به دوستش! با اس ام اس کلی خندیدیم!:دی واقعا مثل برادرم برام عزیزه.. تازه شم توی چت گفت که برام یه دی وی دی رایتر و یه دونه مودم وایرلس (مثل همونی که بابا از من کش رفت!!) خریده. کلی ذوق مرگ گشتیم!
خلاصه بعد از ناهار یک ساعتی استراحت کردم و بعد دوباره مشغول شدم. شب ساعت ۷ هم یکی از مشتریام اومد و کارشو تحویل گرفت و رفت. 

قبل از ناهار رفتم از سوپرمارکت نزدیک شرکت برای ناهار دوغ با سلیقه ی خودم خریدم و چندتا هله هوله ی دیگه هم گرفتم. از جمله بیسکوییت های بای و بادوم زمینی و مغز تخمه آفتابگردون مزمز! برای آقای ناصری هم یه بیسکوییت کرم دار پرتقالی (چون میدونستم آخرش نصفش نصیب خودم میشه!):دی  

آقای ناصری یه پیشنهاد توپ بهم داد! اونم اینکه صبح ها دیرتر برم سرکارم یا حتی مثلا ظهر اونجا باشم. برای اینکه صبح ها هم به استراحتم برسم چون واقعا گاهی شبها نمیتونم زود بخوابم. 

قرار شد فکر کنم و نظرمو بگم. هرچند بنده کاملا موافقم!

ساعت ۸ بود که دیگه کم کم کارو تعطیل کردیم. از آقای امیری هم خداحافظی کردم و رفتم توی ماشین .  

آقای ناصری می خواست بیاد شرکت که ازش خواهش کردم ببینه اگه روزنامه فروشه که دیگه کلی باهاش رفیق شدیم چلچراغ داره برام بگیره که خوشبختانه داشت و خرید برام منم همون موقع پولشو دادم که یادم نره.

ساعت حدود ۸.۵ بود که رسیدم خونه و سریع پریدم دوش گرفتم. بعدشم که با مامان و بابا و داداشی مشغول بگو و بخند شدیم و خوش گذشت!
بعدم داداشی رفت حمام و مامان و بابا رفتن از همون جایی که همیشه میرن ماست و شیر گرفتنو یه نوع ماست هست که من و داداشی فقط از اون می خوریم و دوست داریم برای همینم همیشه از اونجا میگیرن. (ماست مخلوط) 

وقتی هم اومدن با کلی خنده و شوخی یکی یه دونه کاسه ی ماست برای خودمون ریختیم و خوردیم جاتون خالی. 

بعدش اومدم بیام پای کامپیوتر دیدم به به! به به! یه کاسه پر از مغز فندق و بادوم هندی روی میز کامپیوترمه!‌ (محسن جون دلت بسوزه عزیزم)!!!:دی 

سه سوته همشو خوردم و اومدم اینجا خدمت شما!
 

فعلا همینا دیگه!
احتمالا توی پست های آینده خبری از غرغر کردن های من نباشه!
 

شب بخیر

کویت!

سلام 

امروز صبح من طبق قرار ساعت ۸.۵ آماده بودم اما ماشین ساعت ۹ اومد و تا شرکت همه ی جمعیت مجبور به شنیدن غرغرهای اینجانب شدن!
از همون لحظه ای که رسیدم مشغول کار شدم تا ظهر. ظهر هم قبل از نماز یه زنگ به خونه زدم و با مامان حرف زدم. 

بعد هم رفتم نماز و ناهار که شوید پلو با کوکوسبزی بود به اضافه ی چیپس و گوجه فرنگی و حالی به حولی. 

بعد از ناهار حدود یک ساعت استراحت کردیم و دوباره مشغول شدیم. دوتا از مشتریهام اومدن کاراشونو تحویل گرفتن و تسویه کردن و ما بسی لذت مضاعف می بردیم مادامی که پیاده شان می نمودیم و پولها را تحویل می گرفتیم!
برای آقای ناصری هم حسابی مشتری میومد و خیلی خوشحال بودیم خلاصه. 

عصری یه استراحت مشتی به خودم دادم مخصوصا وقتی که آقای ناصری روزنامه ی جام جم خرید و منم از قدیما دوست داشتم این روزنامه رو. با چایی و بیسکویت نشستم به روزنامه خوندن و البته معین هم که داشت می خوند برام!
خلاصه جای دشمنان اسلام خالی یه کویت کوچکی برای خود ابتیاع نمودیم! 

 

دیگه مشغول بودیم بدون اتفاق خاصی 

ساعت ۸ هم تعطیل کردیم و پیش به سوی منزل!
از راه که رسیدم نماز خوندم و مامان برام غذا رو آماده کرد و خوردم و کلی سرحال شدم. 

بعدم یه کمی باهاشون گپ زدم و اومدم توی اتاقم و آنلاین شدم 

با یه دوست امریکایی که سال ۲۰۰۳ مسلمان شده هم چت کردم و لذت بردم . 

بعدم که رفقا اومدن آنلاین و گپ زدیم 

الانم دیگه میرم لالا 

شب بخیر