-
۷ خرداد - پارک
پنجشنبه 7 خردادماه سال 1388 23:41
سلام امروز صبح ساعت ۹.۵ همگی بیدار شدیم و سه تایی باهم صبحانه خوردیم (اتفاقی نادر در منزل ما)!! بعدش من مشغول ترجمه شدم و خواهری رفت ناهار درست کنه و داداشی هم رفتا پای کامپیوترش. تا ظهر مشغول بودیم و منم یک ساعتی با پدیده حرف زدم و کلی خندیدیم و غیبت کردیم و حالی به حولی! ظهر ناهار که باقالی پلو با مرغ بود خوردیم...
-
۶خرداد
چهارشنبه 6 خردادماه سال 1388 23:58
سلام امروز ساعت ۸ با رفتن خواهری بیدار شدم و چون دیشب زود خوابیده بودم دیگه پا شدم و کلی سروصدا کردم تا داداشی هم نزدیک ۹ بیدار شد و هی غر میزد که حالا یه امروزی زود بیدار شدی ببین چیکار می کنی هااااااا!!!:دی داداشی رفت و منم سرگرم بودم تا ظهر که دیگه آماده شدم برم سر کارم. توی راه و نزدیک شرکت ودم که داداشی زنگ زد و...
-
۵خرداد
سهشنبه 5 خردادماه سال 1388 23:36
سلام امروز صبح با رفتن خواهری که حدود ۸.۵ بود بیدار شدم اما چون رو خونه ی جوجه یکی از مانتوهای مشکیمو انداخته بودم و جوجه ساکت بود٬ به شدت توی خواب و بیدار بودم که ساعت ۹ داداشی اومد یه توت (که از درخت حیاط که شاخه هاش توی بالکن هست چیده بود) چپوند تو دهنم و حسابی بیدارم کرد و خداحافظی کرد و رفت. منم حدود یازده و نم...
-
۴ خرداد- رفتن مامان و بابا به مکه
دوشنبه 4 خردادماه سال 1388 16:33
امروز صبح حدود ساعت ۸ بیدار شدم. خواهری رفت سر کار. منم توی آشپزخونه پیش مامان بودم و هی بغلش می کردم و می بوسیدمش. آخه قرار بود عصری برن مکه. بابا هم دنبال کاراشون بود و خرید و پر کردن یخچال برای ما سه تا! ساعت ۱۲.۵ از خونه زدم بیرون در حالیکه باهاشون خداحافظی سفتی کرده بودم و اشکهام جاری بود... حالم گرفته ست......
-
۳ خرداد
یکشنبه 3 خردادماه سال 1388 23:19
سلام امروز صبح جوجه حال داد و ساعت ۸.۵ بیدارم کرد. خواهری رفته بود. مامان هم رفت قرآن. منم بلند شدم و ظرفهایی که از دیشب مونده بود شستم. بعدم چلچراغ خوندم. بعدم به گوشیم ور رفتم و در کمال حیرت دیدم خود به خود همه ی اینباکسم خالی شده! تا ظهر مشغول بودم و یکی دوبار با محل کارم تلفنی حرف زدم و ساعت ۱۲ عازم شدم. ساعت یک...
-
۲ خرداد
یکشنبه 3 خردادماه سال 1388 16:20
سلام امروز صبح آلارم جوجه من و خواهری رو بیدار کرد! خواهری که ساعت ۸ رفت سر کار و منم ساعت ۸.۱۵ راه افتادم سمت دانشگاه برای شرکت در همایش دیدار با میرحسین موسوی. یکی از دوستان رو دیدم و باهم رفتیم تا سالن و اونجا تفکیک جنسیتی شدیم!:دی پدیده و نگار هم یک ساعت بعد رسیدن و چون کنار من جا نبود رفتن بالا ایستادن. ساعت ۱۰.۵...
-
۱ خرداد-تولد بابا
جمعه 1 خردادماه سال 1388 23:55
سلام امروز صبح درحالیکه هنوز مقیم رختخواب بودم تولد بابا رو با یه اس ام اس لب و لوب تبریک گفتم! مشغول صبحانه بودن و کلی خندیدن! ساعت ۱۰ از جام بلند شدم و ظرفایی که از دیشب مونده بود شستم. بعدم یکی دوتا شیرینی با شیر خوردم و اومدم نت تا ظهر با کامپیوتر مشغول بودم و یه کمی به گوشیم ور رفتم و یه کمی هم چلچراغ خوندم یکی...
-
۳۱ اردیبهشت
پنجشنبه 31 اردیبهشتماه سال 1388 13:08
سلام دیشب دوست امریکاییم برام کاری که خواسته بودم انجام داد و منو کلی جلو انداخت. شب با مامان سریال فاکتور هشت (و به قول بابا فیلم خرگوشه!) رو دیدیم. بعدش اومدم آنلاین (با ایرانسل) تا حدود ساعت یک. بعد هم خیلی دیر خوابم برد برای همینم صبح برای نماز بیدار نشدم!:دی صبح هم باز جوجه خیلی اذیت کردو باید یه فکری به حالش...
-
۳۰ اردیبهشت
چهارشنبه 30 اردیبهشتماه سال 1388 14:59
سلام دیشب دیگه حدود ساعت ۸ تعطیل کردیم تا آقی ناصری هم به جومونگ جونش برسه! و از اینکه من هنوز داشتم کارامو انجام میدادم داشت عصبانی میشد/!! راستی امروز پفک نمکی مینو خریدم! به یاد قدیما و خونه ی مامان بزرگ و دخترخاله ها و پسر خاله ها و دعوای سر پفک و آدامس خرسی و روزای واقعا شاد کودکی... وقتی رسیدم خواهری پفک رو دید...
-
۲۹ اردیبهشت
سهشنبه 29 اردیبهشتماه سال 1388 16:53
دیروز دم دمای رفتنمون برادر میوه فروش نزدیک شرکت که آقای ناصری باهاش سلام و علیک داره اومد یه عکس پرینت بگیره بصورت تکرار روی صفحه. یعنی می خواست یه عکس ۸ بار روی صفحه تکرار بشه. آقای ناصری از من خواست البته با ترس و لرز! چون من وقتی میگرنی میشم خیلی هار میشم! منم البته خب انجام دادم و هرچی آقاهه می خواست حساب بکنه...
-
۲۸ اردیبهشت-نشونه؟
دوشنبه 28 اردیبهشتماه سال 1388 18:37
دیروز چند تا کاری که به اتمام رسونده بودم تحویل دادم. کادویی هم که برای النا٬ دختر آقای امیری خریده بودم از تهران و از طرف آقای ناصری و من بود دادشم بهش. خیلی خوشش اومد. هم آقای امیری و هم آقای ناصری. وقتی از اینجا می خوام روزانه هامو بنویسم همش از ذهنم می پره!:( هیچی یادم نمیمونه. امروز صبح هم مامان رفت دیدن دوتا از...
-
۲۷ اردیبهشت- اینترنت دزدی!
یکشنبه 27 اردیبهشتماه سال 1388 15:59
سلام الان از محل کارم و به صورت کاملا دزدیانه دارم می نویسم! امیدوارم وبلاگها لو نرن. مجبورم خلاصه ی خلاصه بنویسم. جمعه: تمام روز رو ترجمه کردم. الکی الکی با بابا بحثم شد و قهر کردم و نتونستم ناهار بخورم. واقعا روز گندی بود. شنبه: اولین روز کاری بهد از یک مسافرت دلچسب. خیلی دلتنگ دوقلوهام. همینطور خواهری. خیلی خوش...
-
اینترنت قطعه
یکشنبه 27 اردیبهشتماه سال 1388 07:48
ای دی اس ال خونه خوشبختانه قطعه و طبق نظر داداشی و من و مامان فعلا وصل نمیشه اینترنت محل کارم قطعه سیماشو موش جویده ابنترنت خونه قطعه سیماشو سگ دریده فعلا روزانه بی روزانه ٫٫٫٫٫٫٫ خدایا! تا اطلاع ثانوی٬ حالم از تو و همه ی این چیزها و آدمهایی که آفریدی به هم می خوره. برو حالشو ببر
-
۲۴ اردیبهشت
پنجشنبه 24 اردیبهشتماه سال 1388 22:54
سلام امروز ساعت نزدیک ده صبح از خواب بیدار شدم و خوشبختانه اثری از سردرد میگرنی هولناک دیشب نبود. یه تیکه باقلوا که از قبل توی یخچال مونده بود شد صبحانه ی من و بعد به محل کارم زنگ زدم و با آقای ناصری حرف زدم و کسب خبر کردم از اوضاع و احوال. تصمیم داشتم امروز یه سر برم اما اصلا حسش نبود هیچ رقمه! تا ظهر سرگرم ترجمه...
-
۲۳ اردیبهشت-به خانه برمیگردیم!
چهارشنبه 23 اردیبهشتماه سال 1388 11:52
سلام امروز صبح حدود ساعت ۹ بیدار شدیم و صبحانه ی مختصری خوردیم و من با بچه ها سرگرم شدم و مامان و خانومی هم یه مقداری کار داشتن که مشغول شدن. وقتی کارشون تموم شد من خونه رو جارو زدم و گردگیری کردم. بچه ها هم چند نوبت خوابیدن و بیدار شدن. ناهار باقالی پلو با ماهیچه بود که حدود ساعت ۲ خوردیم و ظرفها رو شستم. من و مامان...
-
۲۲ اردیبهشت- تولد خواهری
سهشنبه 22 اردیبهشتماه سال 1388 21:47
سلام امروز صبح بعد از نماز به سختی خوابم برد و ساعت ده بیدار شدم و رفتم پیش جوجه ها که هنوز خواب بودن و خانومی هم خواب بود و فقط مامان بیدار بود و داشت صبحانه رو آماده میکرد. کم کم بچه ها و خانومی هم بیدار شدن و کلی نی نی بازی کردیم و حال و حول کردیم. من چلچراغ میخوندم و چون لپ تاپ نبود نمیتونستم به ترجمه هام برسم....
-
۲۱ اردیبهشت-بوستان
دوشنبه 21 اردیبهشتماه سال 1388 23:24
به علت نداشتن حس و حال٬ فردا مرقوم می فرماییم! سلام امروز صبح حدود ساعت ۸ بیدار شدم و بعد با صدای مامان و خواهری و جوجه ها از اتاق رفتم بیرون. به شدت احساس هپلی بودن داشتم برای همینم حدود ساعت ۱۲ که دیگه حسابی نی نی بازی کرده بودم رفتم حمام. وقتی دراومدم حسابی قبراق و سرحال شده بودم. ناهار مقداری از کلم پلو و ماهی روز...
-
۲۰ اردیبهشت
یکشنبه 20 اردیبهشتماه سال 1388 23:55
سلام امروز صبح حدود ساعت ۱۰ بیدار شدم. خانومی و مامان بیدار بودن و داشتن به بچه ها میرسیدن و صبحانه می خوردن. منم یه لیوان شیر داغ کردم و با عسل خوردم. ضعف عمومی که داشتم بهتر شده بود. یه کمی آشپزخونه رو مرتب کردم و بعدش رفتم سراغ جوجه ها. خیلی دلم میخواست ترجمه ای که دیروز آقای ناصری برام فکس کرده بود رو انجام بدم...
-
۱۹ اردیبهشت- کسالت+آیس پک!!!
شنبه 19 اردیبهشتماه سال 1388 21:45
سلام امروز صبح حدود ساعت ۷.۵ بیدار شدم اما تا ۱۰ توی رختخواب بودم. بدن درد شدیدی داشتم به خاطر پیاده روی های سنگین دیروز توی نمایشگاه. صدای بچه ها و مامان و خانومی رو میشنیدم اما عاطفه تا ساعت یازده خوابیده بود. صبحانه ی مختصری خوردم چون اصلا میل نداشتم. بعد هم با عاطفه و بچه ها سرگرم بودم. مامان و خواهری مشغول انجام...
-
۱۸ اردیبهشت- نمایشگاه کتاب
جمعه 18 اردیبهشتماه سال 1388 23:41
سلام امروز صبح ساعت ۸ بیدار شدیم و صبحانه خوردیم و من و خانومی آماده شدیم که بریم نمایشگاه. تا حدود ساعت ۹-۹.۵ طول کشید که حاضر شیم و همینکه خواستیم بریم جوجه ها یکی یکی بیدار شدن و خانومی سرگرم غذا دادنشون شد و یه کمی باز طول کشید. فکی می کنم حدود ده و نیم بود که زدیم بیرون و من به عاطفه پیام دادم که اونم آماده بشه....
-
۱۷ اردیبشهت- جوجوبازی در پارک
پنجشنبه 17 اردیبهشتماه سال 1388 22:44
سلام امروز صبح حدود ساهت ۸ بیدار شدم اما تا ساعت ۱۰ توی رختخواب بودم. بعد دیگه جوجه ها و بقیه بیدار شدن و زندگی عادی شروع شد و پر از سروصدای و خنده های بچه ها و ماهم کلی نی نی بازی کردیم و حالی به حولی! خانومی و سهیل رفتن بیرون خرید. من و مامان با نینی ها تنها بودیم. وقتی بچه ها برگشتن ناهار که جوجه کباب بود آماده...
-
۱۶ اردیبهشت- تهران سیتی!!
چهارشنبه 16 اردیبهشتماه سال 1388 23:50
سلام امروز کله ی سحر با صدا زدن های مامان از خواب بیدار شدم و هرکاری کردم چشمام از ۵۰ درصد بیشتر باز نمیشد! همینجوری شروع کردیم حاضر شدن چون باید ساعت ۸.۵ نهایتا ترمینال میبودیم تا بلیتی که رزرو کرده بودیم برامون نگه دارن. خلاصه تا ساعت ۸ که من فقط دور خودم می چیرخیدم و هی فکر میکردم که چی بردارم و چی جا گذاشتم! آخرشم...
-
۱۵ اردیبهشت
سهشنبه 15 اردیبهشتماه سال 1388 23:43
سلام امروز صبح حدود ساعت ۸ بیدار شدم. خواهری ساعت ۸.۱۵ رفت سر کارش. منم دیگه نتونستم بخوابم. البته تا ساعت ۱۰ توی رختخواب بودم! به شدت سردرد و سوزش چشم داشتم. دیروز فشار کاریم خیلی زیاد بود. بعدش یه کمی به کارام رسیدم و با مامان و بابا یه کمس سر به سر هم گذاشتیم و خندیدیم و بعد هم راه افتادم به سمت محل کارم. تا رسیدم...
-
۱۴اردیبهشت
دوشنبه 14 اردیبهشتماه سال 1388 23:47
سلام امروز صبح مامان ساعت ۹ بیدارم کرد و گفت دارن می رن خرید. منم خیلی خوابم میومد اما خب دیگه پاشدم. خواهری هم رفته بود سر کار جدیدش. منم خوابالو خوابالو پاشدم یه کمی توی خونه چرخیدم و یه زنگ به شرکت زدم. تا ساعت ۱۱ مشغول کارام بودم و بعد حاضر شدم که برم سر کارم. البته قبلش یه سر رفتم تا دانشگاه. ساعت یک ربع به دو...
-
۱۳ اردیبهشت
یکشنبه 13 اردیبهشتماه سال 1388 23:42
سلام امروز به خاطر ازدیاد حجم کارام قرار گذاشته بودم که صبح زود برم و طبق معمول به خاطر بیدار شدن ساعت ۸.۲۰ عزا گرفته بودم. خلاصه یه کله خوابیدم تا سر ساعت ۸ که جوجم یه دوتا جیغ جنون آمیز زد و بنده چسبیدم به سقف! (راستش هنوز نفهمیدم جوجم به روح اعتقاد داره یا نه؟؟!) :دی خلاصه پاشدم سریع یه حالی به حول خودم دادم و حاضر...
-
۱۲ اردیبهشت
یکشنبه 13 اردیبهشتماه سال 1388 23:25
سلام امروز صبح ساعت ۴.۵ از صدای بارون البته بیدار شدم دوباره خوابیدم ساعت ۷ و ساعت ۸.۵ بیدار شدم و هنوز به شدت بدنم درد می کرد. دیشب به سختی خوابیدم از بس همه ی دیروز رو سرپا و مشغول پذیرایی بودیم. زود مشغول ترجمه شدم تا زودتر شرشو بکنم اما مگه تموم میشه؟؟!! ساعت ۱۲ از خونه زدم بیرون. ساعت حدود دو بود رسیدم شرکت....
-
۱۱اردیبهشت-مراسم سالگرد...
جمعه 11 اردیبهشتماه سال 1388 23:30
سلام امروز قرار بود ناهار همگی خونه ی مامان بزرگ باشیم به مناسبت سالگرد وفاتش. صبح ساعت حدود هشت و نیم بیدار شدم و بلافاصله مشغول ترجمه شدم. خیلی دلم می خواست که این کار امروز تموم بشه که خب نشد! تا ساعت یازده و نیم مشغول بودیم و بعد همگی آماده شدیم که بریم. دایی با خانواده ش اونجا بودن. ما که رسیدیم خاله منصوره هم با...
-
۱۰اردیبهشت
پنجشنبه 10 اردیبهشتماه سال 1388 23:31
سلام امروز صبح هم باز با صدای بارون و رعد و برق بیدار شدم. تا حدود ساعت ۱۰ توی رختخواب موندم و بعد زندگی رو شروع کردم! دیروز یه ترجمه به دستم رسید که مشتریش آشناست و یک کمی هم عجله داره برای همین تصمیم گرفتم این رو انجام بدم. کارمو شروع کردم و البته دو باره توی وبلاگ هالو شاعری کردم برای دومین بار!:دی تا ظهر مشغول...
-
۹اردیبهشت-رفیق؟!
چهارشنبه 9 اردیبهشتماه سال 1388 23:38
سلام امروز صبح با صدای رعد و برق از خواب پریدم. هنوز سرم درد می کرد. مامان و بابا بعد از صبحانه رفتن خرید و پیاده روی. من و خواهری هم گپ زدیم و من یه مقدار از سوپ دیروز که مامان برام گرم کرده بود خوردم. تا حدود ساعت ۱۱.۵ سرگرم بودم با تحقیقاتم و بعد آماده شدم که برم. ساعت حدود یک بود که رسیدم یه مقداری به کارام رسیدگی...
-
۸ اردیبهشت-وبلاگ محسن مبارک!
سهشنبه 8 اردیبهشتماه سال 1388 22:47
سلام امروز هم ساعت ۵ صبح بیدار شدم و هنوز سردرد دیشبمو داشتم. خیلی اذیت شدم با این سردردم. خواهری هم بعد از اینکه با صدای جیغ و داد جوجه بیدار شد مشغول مرتب کردن و جارو زدن خونه شد . آخه امروز عصری به مناسبت سالگرد فوت مامان بزرگ خونه مون جلسه قرآن بود که همسایه ها و خاله ها و اینا هم میومدن. حیف که منم نمیتونستم...