´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

کوزت ماهی!

سلام 

امروز صبح مامان اینا به پیشنهاد خود ما سبزی گرفتن و نشستیم دور هم پاک کردیم! آخه ما همیشه از یه جایی می گرفتیم که خودش سبزی رو پاک می کرد و میشست و خورد می کرد و به ما زنگ می زد که بریم بگیریم وقتایی که بهش سفارش میدادیم. بعد مامان و بابا پریروزرفته بودن سبزی بگیرن ازش٬ دیده بودن که قاطیش سبزی های بیخودی هم هست٬ تا بهش اعتراض کرده بودن گفته همینه که هست!!! 

مام به رگ غیرتمون برخورد و من و خواهری و داداشی هرسه متفق القول گفتیم سبزی بگیرین خودمون درستش می کنیم. 

از شانس ما همین امروز که میلاد پیامبر بود با اینکه تعطیلی بود اما سبزی بسییییییار خوب و خشک و تمیزی گیرمون اومد و من و مامان و خواهری نشستیم به پاک کردن. حدودا ده کیلو بود. آخرین باری که سبزی پاک کرده بودیم رو اصلا به یاد نمیاوردیم!! 

منم که مثل همیشه معین گوش می کردم و زنده رود می دیدم و با مامان اینا گپ می زدم و سبزی هم گاهی پاک می کردم! تازه پدیده هم این وسط حال داد و زنگ زد! (بابا حالا ما جوگیر شدیم یه چیزی گفتیم)!!
به همان نام و نشن تا ۱۲.۵ ظهر گیر بودیم. 

بعدم که ناهار سبزی پلو با قزل زدیم تو رگ. یه کمی استراحت کردیم تا عصری که من ظرفهای ناهارم شستم. تا شب هم هرکدوم مشغول بودیم تا ساعت ۹.۱۵ رفتیم نمایشگاه. 

غلغله و قیامتی بود هاااااا!! از لباس و خوراکی و بهداشتی و آرایشی تا بستنی داییتی! 

جاتون خالی یه مگنونمم زدم تو رگ اساسی حالشو بردم! کلی هم خریدها مختلف کردیم. بعدم جلوی نمایشگاه یه پارکی هست که توش یه تانک جنگی رو رنگ کردن و گذاشتن! منم رفتم واستادم کنارش و داداشی ازم عکس گرفت! عین این خوشحالا! 

تازه برگشتیم خونه. نمایشگاه تا ساعت ۱۱ شب بود که ما تا ۱۱.۵ اونجا بودیم. 

الانم که با کلی میوه ی خورد شده و آماده ی خوردن در خدمت اینترنتم!!  

اما شب باید زود بخوابم که فردا جون داشته باشم برم شرکت.

 

تا فردا...

نظرات 1 + ارسال نظر
فرزاد دوشنبه 26 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 02:39 ب.ظ http://petti.blogsky.com

خوبم ماهی خانمی !

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد