-
۷ اردیبهشت- برنده بلاگ اسکای!
دوشنبه 7 اردیبهشتماه سال 1388 23:41
صبح ساعت نزدیک پنج از خواب بیدار شدم و کمی بعد صدای اذان رو هم شنیدم. خواهری رو هم برای نماز بیدار کردم و خودم هم دیگه خوابم نبرد تا حدود ساعت ۷. ساعت ۷ باز یه کمی خوابیدم تا ۹ که با صدای بقیه بیدار شدم اما این اصلا به این معنا نیست که از رختخواب بیام بیرون! تا یازده واسه خودم وول میزدم. امروز هم به علت کسالت قرار...
-
۶اردیبهشت-***
یکشنبه 6 اردیبهشتماه سال 1388 23:21
سلام صبح ساعت ۹ بیدار شدیم و من طبق معمول نیم ساعتی وول زدم و بعد پا شدم. ساعت ۹.۵ رفتم حمام و یه دوش یک ساعت و نیمه گرفتم! ساعت یازده هم صبحانه خوردم و کم کم حاضر شدم. ساعت یک ربع به دوزاده هم وسایلمو جمع و جور کردم و راه افتادم. مثل هر روز با اتوبوس و هندزفری در گوش. به این نتیجه رسیدم که به شدت آدم گریز شدم. وقتی...
-
۵ اردیبهشت
شنبه 5 اردیبهشتماه سال 1388 23:07
سلام امروز صبح ساعت ۹ بیدار شدیم. تا ساعت ۱۰ وول میزدم و بعد هم دیگه پا شدم و به خودم رسیدم. غذا برای امروزم برداشتم و ساعت یک ربع به دوازده از خونه زدم بیرون. طبق معمول هم با اتوبوس رفتم تا شرکت. ساعت یک بود رسیدم و یه کمی کارایی که باید انجام بدم رو بررسی کردم و نمازمو خوندم و بعد هم رفتیم برای ناهار. من برای...
-
۴اردیبهشت- قرض الحسنه
جمعه 4 اردیبهشتماه سال 1388 23:46
سلام امروز صبح ساعت ۱۰ پاشدم و خواهری همچنان خواب بود. دیشب ساعت حدود ده و نیم بود که رسید اصفهان. به مدت دوهفته تهران خونه ی خانومی بود. بی سر و صدا کارا رو شروع کردیم و من مواظب بودم که خواهری بیدار نشه و به استراحتش برسه. ساعت یازده بود که بیدار شد. من میوه ها رو شستم و بعد هم اتاق و بقیه ی خونه رو مرتب کردم. وسایل...
-
۳اردیبهشت-مونیتور
جمعه 4 اردیبهشتماه سال 1388 00:26
سلام خسته تر از اونی هستم که کامل بنویسم پس فهرست وار می گم: صبح دانشگاه یه کوچولو ظهر ناهار و شستن و ظروف عصر نظافت خونه شامل: جاروبرقی- پله ها- گردگیری- مرتب کردن اتاق- شستن سرویس شب: برگشت خواهری از تهران - آقای ناصری دوتا مونیتور برای من و بابا آورد- شام- گپ با خواهری الانم لالا شب بخیر
-
۲اردیبهشت
چهارشنبه 2 اردیبهشتماه سال 1388 23:49
سلام امروز حدود ۹ از خواب پا شدم و دیدم مامان و بابا و داداشی حاضر شدن که برن. منم خوابالو یه سلام علیک مختصری کردم و دوباره تعطیلش کردم!:دی اونا رفتن و منم زودی حاضر شدم و یه دونه بیسکوییت های بای با یه استکان شیر خوردم و غذامو ورداشتم و از خونه زدم بیرون. ساعت حدود ۱۰.۵-۱۱ بود. ساعت نزدیک دوازده هم رسیدم شرکت....
-
۱ اردیبهشت
سهشنبه 1 اردیبهشتماه سال 1388 21:57
سلام امروز صبح ساعت ۷ یه بار بیدار شدم و دوباره خوابیدم تا ۹. مامان داشت میرفت قرآن خونه ی دوستش. باباهم پای کامپیوتر خودش بود. منم به اصرار بابا یه چند لقمه ای صبحانه با بی میلی خوردم و دوباره دراز کشیدم و کتاب (یک فنجان چای داغ) هدیه ی آقای ناصری رو می خوندم. تا ساعت ۱۰ خوندم و بعدش زنگ زدم شرکت تا به آقای ناصری...
-
بدشانسی موبایلی!
دوشنبه 31 فروردینماه سال 1388 22:44
سلام امروز صبح از حدود ساعت ۷.۵-۸ بیدار بودم اما چون قرار نبود زود برم تا ۱۰ موندم توی رختخواب! هرکاری می کنم نمیتونم صبح ها بعد از نماز بخوابم. ساعت ۱۰ پاشدم یه صبحانه ی مختصر خوردم و یه کمی با بابا حرف زدم. مامان هم رفته بود خونه ی یکی از دوستاش دعا. پدیده زنگ زد به موبایلم چون فکر می کرد شرکتم بعدش که فهمید خونه ام...
-
ماهی غرغرووووو!
یکشنبه 30 فروردینماه سال 1388 23:12
سلام از اونجایی که من عادت دارم هر روزم رو با غرغر کردن درمورد کم خوابی شروع کنم٬ امروز اساسی حالم گرفته شد! قرارمون با ماشین شرکت ساعت ۹ صبح بود و منم گوشیمو برای ۸.۲۰ دقیقه تنظیم کرده بودم. بعدش همینجوری یهویی ساعت ۸.۱۵ بیدار شدم و دیدم همکارم پیام داده که ماشین نیم ساعت زودتر میاد! یعنی یکربع دیگه! منم مثل ترقه از...
-
کویت!
شنبه 29 فروردینماه سال 1388 23:46
سلام امروز صبح من طبق قرار ساعت ۸.۵ آماده بودم اما ماشین ساعت ۹ اومد و تا شرکت همه ی جمعیت مجبور به شنیدن غرغرهای اینجانب شدن! از همون لحظه ای که رسیدم مشغول کار شدم تا ظهر. ظهر هم قبل از نماز یه زنگ به خونه زدم و با مامان حرف زدم. بعد هم رفتم نماز و ناهار که شوید پلو با کوکوسبزی بود به اضافه ی چیپس و گوجه فرنگی و...
-
کدبانو
جمعه 28 فروردینماه سال 1388 23:56
سلام امروز ساعت ۹ با صدای بابا از خواب بیدار شدم! هر چی هم که تذکر دادم بابا جان پدر من ! من فقط یه روز جمعه رو دارم که می تونم صبح بخوابم گوشش بدهکار نیست که نیست! به همین جهت لجبازی نموده و تا ساعت ۱۱.۵ توی رختخواب ماندیم! :دی البته از ۱۰.۵ تا ۱۱.۵ با یکی از دوستام توی رختخواب صحبت می کردم! بعد هم موهامو شونه کردم و...
-
خوابالو!
پنجشنبه 27 فروردینماه سال 1388 23:54
سلام امروز صبح ساعت ۷ یکبار بیدار شدم و برای اینکه روی سیستم ساعتی بدنم رو کم کنم دوباهر خوابیدم تا ۹! آی حال داد آی حال داد!:دی بعدش مونده بودم که برم شرکت یا نه. آخه پنجشنبه ها میل خودمه میتونم برم میشه هم تعطیل باشم. اما خب دیدم اگه بخوام خونه هم بمونم حالا که خواهری نیست حوصله م سر میره دیگه. این بود که ساعت ۱۰.۳۰...
-
خنده ناک!
چهارشنبه 26 فروردینماه سال 1388 23:16
سلام امروز صبح باید یه سر می رفتم دانشگاه برای همین حدود ساعت 9 از رختخواب زدم بیرون البته ساعت 7 بود که بیدار شدم. یعنی من انقده بدم میاد این بدن بی جنبه م هی به یه سیستم عادت می کنه! درک نمیکنه که فقط وقتی صدای زنگ گوشی رو میشنفه باید بیدار شه! یه کمی جزواتم رو جمع و جور کردم و آماده شدم که برم. ساعت 10.5 از خونه...
-
ای ول به محسن!
سهشنبه 25 فروردینماه سال 1388 23:01
سلام دیشب وقتی رسیدم خونه آقای ناصری زنگ زد و گفت اتومبیل خراب شده و فردا صبح منتظر خبر باشم که ببینیم ماشین درست شده یا خودم باید برم شرکت. منم با خوشحال و خندان هردوتا خط ها رو سایلنت کردم و با قلبی آرام و خیالی آسوده ساعت دوازده و نیم خوابیدم ! اما از اونجایی که همیشه کارا برعکسه٬ ساعت ۷ از خواب بیدار گشتم و دیگر...
-
همدردی با حضرت معین!!
دوشنبه 24 فروردینماه سال 1388 23:45
سلام امروز صبح ساعت ۸.۱۵ از خواب بیدار شدم. کم کم حاضر شدم تا ساعت ۹ که کاملا آماده بودم و رفتم بیرون. ماشین اومده بود و سوار شدم پیش به سوی یک روز کاری دیگه! ساعت حدود ۹.۵ بود که رسیدیم شرکت. خوشبختانه برای امروز کار زیادی نداشتم و کارهای امروز رو قبلا انجام داده بودم. تا رسیدم از گرسنگی دلم داشت غشمولک میرفت! یه...
-
پوووووووول!!
یکشنبه 23 فروردینماه سال 1388 23:43
میام می نویسم چند دقیقه ی دیگه! اومدم! میام می نویسم چند دقیقه ی دیگه! سلام! امروز صبح ساعت ۹ رفتم از خونه بیرون و سوار ماشین شرکت شدم. خوشبختانه امروز زیاد بد اخلاق نبودم وقتی بیدار شدم! ساعت حدود نه و نیم بود رسیدیم شرکت و من اول از همه یه دونه کیک با یه کاپ نسکافه خوردم و زنده شدم! بلافاصله مشغول ترجمه شدم. پسر...
-
تنوع!
شنبه 22 فروردینماه سال 1388 23:57
سلام دیشب با جون کندن ساعت دو خوابم برد! چشمم کور! تا دیگه آدم شم وقتی ساعت ۹ شب هوس نسکافه می کنم جلوی این هوس کوفتیمو بگیرم و نرم دوتا نسکافه توی یه لیوان آب جوش بریزم و بخورم! بله! این تیکه دعوای خودم با خودم رو شاهد بودید دوستان! امروز صبح ساعت ۷.۴۵ از خواب بیدار شدم و با نفرت از رختخوابم دل کندم! بیخوابیدیشب...
-
مهمونی
جمعه 21 فروردینماه سال 1388 23:23
سلام یکی از دوستای قدیمی مامان اینا از مکه اومده٬ به همین مناسبت باشکوه ما رو ساعت ۸ از خواب پروندن! که ماااااااهیییییی پاشو بریم دیدن مهری خانوم! گفتم مادر جان خدا پدر و مادرتو بیامرزه نمیشد حالا صبح جمعه این موجود فلاکت بار رو نادیده بگیری و خودت بری؟! نفرین آمون بر شماها باد! گفت خاله هم میاد هاااااا!! گفتم خب الان...
-
یک روز عالی
پنجشنبه 20 فروردینماه سال 1388 23:26
سلام امروز صبح ساعت ۸ با صدای رعد و برق و بارش بسیاااااااااااااار شدید تگرگ و باورن از خواب پریدم! بعدش خوابالو خوابالو یه نیگا به گوشیم انداختم و دیدم شرکت مالیده امروز! باید میرفتم دیدن دوستم. البته برای من که بد نبود چون با اون وضعی که از خواب پریده بودم و قرار بود اخلاقم خیلی قشنگ باشه حداقل میشد یه نیم ساعت دیگه...
-
به ملاقات آمدم...
چهارشنبه 19 فروردینماه سال 1388 23:16
سلام علیکم جمیعا! خوبین که؟ امروز صبح می خواستم یه کمی دیرتر برم دانشگاه اما از بس خانواده ی محترم رفتن و امدن گفتن :«اهه؟!! ماهی؟ چرا هنوز نرفتی؟!» ترجیح دادم دمم رو بذارم رو کولم و برم! والا! خواب به ما نیومده! حالا از خونه زدم بیرون میبینم به ازای هر یه نفر آدم ۴نفر پلیس ایستاده! نگو جناب عشق سابق ما تشریف آوردن...
-
اینم یه روزی بود دیگه!
سهشنبه 18 فروردینماه سال 1388 23:35
سلام امروز صبح یه سر رفتم دانشگاه. توی اتوبوس ندای خاله زنگ زد و شماره حساب می خواست برای ترجمه ای که قبل از عید براش انجام دادم. با اینکه نزدیک ده دقیقه اصرار کرد اما من قبول نکردم. گفتم هروقت تو از ما پول ویزیت گرفتی منم از تو پول ترجمه میگیرم! ساعت یک بعد از ظهر بود که رسیدم شرکت و ناهار ماکارونی خوردم. یه دونه...
-
امر خیر!
دوشنبه 17 فروردینماه سال 1388 23:12
سلام امروز صبح با گیجمنگولی شدیدی از خواب برخاستم! سریع زنگ زدم و گفتم که میرم شرکت. من اصلا نمیدونم این هفته چی شده بودم که کلا روزای هفته رو گم کردم! با اینکه میدونستم سه شنبه باید برم دانشگاه دیروز گفته بودم که امروز صبح دانشگاه دارم!! یعنی عملا تبدیل به یک عدد هویج شده ام! خوابالو حاضر شدم بدو بدو رفتم که به ماشین...
-
آفت دهان!
یکشنبه 16 فروردینماه سال 1388 23:19
سلام امروز صبح یه سر رفتم دانشگاه. ساعت یک هم رفتم شرکت. از فکر و خیال مرحوم مغفور همایون (گوسفند قربونی خاله اینا) کابوس دیدم و با وحشت از خواب پریدم و نتیجه ی نکبتبارش شد یه آفت سرتاسری لعنتی سمت راست لپم! هیچی نمیتونم کوفت کنم! اصلا از فکر ناهار خوردن و اینا اومدم بیرون! آقای ناصری ناهار نخورده بود و منم که نه...
-
اولین روز کاری در سال جدید!
شنبه 15 فروردینماه سال 1388 22:18
سلام امروز صبح با ناله و گله و شکایت و گیر دادن به زمین زمون(!!) از خواب بیدار شدم و زنگ گوشیمو با نفرت بستم. خیییییییییلی خوابم میومد خب! :( صبحانه که نخوردم و ناهار هم نداشتم که ببرم! بدین ترتیب با روی باز و اخلاقی نیک شروع کردم به آماده شدن! حالا هرچی می خوام بپوشم باید کلی دنبالش بگردم. توی نقل و انتقالات عیدانه و...
-
حاج خانوم خاله وحاج آقاشوهرخاله!
جمعه 14 فروردینماه سال 1388 23:02
سلام ادامه ی دیروز نوشت: (میام می نویسم بعد از مرد دوهزار چهره)!!! دیشب ساعت نه و نیم رفتیم سمت فرودگاه برای استقبال از خاله اینا. سر راه از یه گلفروشی یه دسته گل هم خریدیم من و مامان. من و مامان و داداشی و سهیل بودیم. خانومی و دوقلوها و خواهری و بابا هم رفتن مستقیما خونه ی خاله. اول ما رسیدیم بعد عاطفه و فاطمه و...
-
سیزده به در!
پنجشنبه 13 فروردینماه سال 1388 18:42
سلام امروز صبح که بیدار شدیم پس از کلی مشورت و رایزنی قرار شد بریم همینجوری یه دوری بیرون بزنیم و زودی برگردیم! حتی این احتمال رو دادیم که از ماشین هم پیاده نشیم. آخه امروز قرار بود خاله اینا که روز اول عید رفتن مکه از مکه برگردن. و چون ظهر ساعت یک و نیم پرواز داشتن دیدیم نمیرسیم که بخوایم بریم درست و حسابی بیرون....
-
دلقک ماهی!
چهارشنبه 12 فروردینماه سال 1388 23:34
سلام امروز صبح ساعت حدود ۱۰ بود که بیدار شدم. بلافاصله مشغول ترجمه شدم. البته تا هنوز توی رختخواب بودم مامانم یکی یکی بچه هارو آورد و گذاشت کنار ما. میدونه که این تنها راهیه که ما دلمون ضعف بره برا بچه ها و از جامون پاشیم و سر نینی ها دعوا کنیم باهم! به خانومی اون اوایل می گفتیم باید ۷ قلو می آوردی تا به هممون یکی یه...
-
نی نی های خاااااااااااله!
سهشنبه 11 فروردینماه سال 1388 23:56
سلام دیشب خیلی وضعیت هوا بد بود. تا ساعت ۲.۵ رعد و برق و تگرگ و بارون بسیار شدیدی بود. نور رعد کل خونه رو مثل روز روشن می کرد. من که همیشه از رعد و برق وحشت داشتم. توی رختخوابم با دختر عمو اس ام اس بازی میکردم. طفلکی ها اونا هم نتونسته بودن توقف کنن به خاطر هوای بد. ساعت ۱۲.۵ گفتن توی راه جمکران هستن. خیلی می ترسیدم....
-
پایان میهمانان نوروزی!!
دوشنبه 10 فروردینماه سال 1388 22:37
سلام امروز صبح که از خواب پا شدم مثل یه غنچه وا شدم!! مثل دیروز یه تخم مرغ آبپز خالی خالی خوردم و یه کمی حالم داشت به هم می خورد! اصصصصصصلا میلی به صبحانه نداشتم هیچوقت تو زندگیم! پسرا فوری یه ماشین ورداشتن و رفتن باغ پرنده ها. خانواده ی عمه مهری هم رفتن میدون نقش جهان برای خرید ظروف آشپزخونه. عمو هم امیر حسین رو بردش...
-
و بالاخره... میهمانان نوروزی!!
یکشنبه 9 فروردینماه سال 1388 10:32
سلام دیروز صبح دختر عمه م خبر داد که شب میرسن اصفهان. ماهم خونه رو برای ورودشون آماده کردیم. تا ظهر هم مشغول ترجمه و لغت پیدا کردن بودم. ظهر ناهار ماکارونی بود که من مقداری از پیتزای شب قبلم که اضافه مونده بود رو خوردم و ماکارونی نخوردم چون اصلا دوست ندارم. بعدش یه کم دراز کشیدیم و استراحت کردیم تا شب که مهمونا میان...