-
۹ مرداد
جمعه 9 مردادماه سال 1388 12:07
سلام امروز صبح دقیقا ساعت یک ربع ۱۰ بیدار شدم و کلی خوشحال بودم که تا این موقع خوابیدم! بعدم هم صبحانه خوردم و دراز کشیدم تا خستگی خوابم در بره!:دی تا ظهر همینجوری بیکار تو خونه می چرخیدم و به همه کرم میریختم و خونه ی جوجه رو هم تمیز کردم. کمی هم آنلاین بودم و وبلاگ آپ کردم. ناهار ماکارونی بود که خواهری مشغول آماده...
-
۸ مرداد
پنجشنبه 8 مردادماه سال 1388 12:58
سلام امروز سومین جلسه ی کلاسم بود. مثل همیشه پسرا شر و شیطون و داد و بیداد و دعوا! من طفلکی هم نه دلم میومد بهشون چیزی بگم نه می تونستم زیادی بهشون رو بدم. این بود که همش داشتم تذکر می دادم. امیرحسین و علی آخرش یه کاری دست خودشون و من می دن! هیچی خلاصه تا ۹.۵ که با پسرا کلاس داشتم و ساعت بعدیم هم با دخترا بود که واقعا...
-
۷ مرداد
چهارشنبه 7 مردادماه سال 1388 00:22
سلام امروز صبح ساعت ۷ بیدار شدم و آماده شدم تا برم سر کلاس. دیشب با زهره در مورد نحوه ی اداره ی کلاس مشورت کردم و راهنماییم می کرد. ساعت ۷:۴۵ از خونه رفتم بیرون و دو دقیقه ی بعد توی آموزشگاه بودم!:دی چند تا از شاگردام اومده بودن که رفتن سر کلاس. امروز با اون خانومی که سطح بعدی من رو تدریس می کنه آشنا شدم و از اون هم...
-
۶ مرداد - اولین روز کلاس
سهشنبه 6 مردادماه سال 1388 12:48
سلام امروز صبح ساعت ۷:۵ بیدار شدم و سعی کردم قیلفه مو سرحال و شاداب کنم و خواب رو از سرم بپرونم تا برای کلاس آماده باشم. ساعت یک ربع به ۸از خونه زدم بیرون و رسیدم جلوی در آموزشگاه که دیدم شاگردا اومدن اما هنوز در آموزشگاه رو باز نکردن. نزدیک ساعت ۸ بود که مسئولش اومد و در رو باز کرد. یه دختر جوان دیگه هم که اونم مدرس...
-
۵ مرداد- خانوم معلم می شویییییم!
دوشنبه 5 مردادماه سال 1388 23:05
سلام امروز صبح از ساعت ۵ به حالت بی قراری بیدار بودم و همش یه استرس عجیبی داشتم. نمیدونم چه م بود؟ ساعت ۱۰ با صدای مامان بیدار شدم و دیدم مامان گوشی تلفن به دست ایستاده بالای سرم. انقدر گیج و منگ بودم که کلی طول کشید تا گوشی رو بگیرم. از همین آموزشگاه بود. گفتن عصری ساعت شش برم و با مسئول بخش زبان صحبت کنم. وقتی تلفن...
-
۴ مرداد - آموزشگاه
یکشنبه 4 مردادماه سال 1388 02:15
سلام امروز صبح ساعت ۱۰ بیدار شدم و توی رختخواب بودم هنوز که اون خانومی که هم فامیلی من بود و توی تاکسی باهاش آشنا شدم بهم زنگ زد. یکی از آشناهاشون یه موسسه ی فرهنگی و هنری داره که زبان هم تدریس می کنن و از من برای همکاری دعوت کرد. البته درست شب عقد فهیمه که ما توی باغ و وسط مجلس بودیم بهم زنگ زد که من گفتم فعلا مشهدم...
-
۳ مرداد - دلم می خواد به اصفهان برگردم...
شنبه 3 مردادماه سال 1388 00:46
سلام امروز صبح ساعت ۹ بیدار شدیم و دیدیم که مامان اینا میگن بریم! منم موافق بودم چون قرار بود برم که به این آموزشگاه سر بزنم که نزدیک خونمون بود و ازم دعوت به کار کرده بودن. و این مشروط بر این بود که من به استراحت کاملم برسم تا اخلاقم سگ نباشه! خلاصه وسایل رو جمع و جور کردیم و زنگ زدیم آژانس و منتظر سهیل شدیم که چمدون...
-
۲ مرداد - بازگشت به تهران
جمعه 2 مردادماه سال 1388 02:03
سلام ساعت 5 هم مامان اینا بیدار شدن. ما هم شروع کردیم به جمع و جور کردن وسایل و دیگه ساعت پنج و نیم نادر بیدار شد ماشین رو آماده کرد و وسایل رو با کمک بابا گذاشت توی ماشین و بعد از خداحافظی از خانواده ی عمو رفتیم سوار شدیم به سمت راه آهن. وقتی رسیدیم نادر به بابا کمک کرد و چودان ها و سایر وسایل رو از ماشین گذاشتیم...
-
۱ مرداد - آخرین بیت سفر..
پنجشنبه 1 مردادماه سال 1388 01:32
سلام دیشب بنا بر پاره ای دلایل تا ساعت ۴-۴.۵ صبح بیدار بودم و نمیتونستم بخوابم. حدود ۵ خوابیدم تا ۹ که دیگه همه بیدار شدن. وقتی رفتم پایین دیدم زن عمو بی بی طاهره و سعیده اومدن. سلام و احوالپرسی کردیم و نشستیم سر سفره ی صبحانه. صبحانه خوردن من هم برای همه عجیب بود چون یه تیکه نون اندازه ی کف دستم برمی داشتم و با پنیر...
-
۳۱ تیر- سرزمین موج های آبی و ***
چهارشنبه 31 تیرماه سال 1388 00:28
سلام امروز صبح ساعت ۸ بیدار شدیم طبق قراری که دیشب با بچه ها گذاشته بودیم. آخه قرار بود امروز من و خانومی و نفیسه و فهیمه و مژگان و عاطفه بریم سرزمین موج های آبی. قرار بود یکی از دوستای عاطفه که توی شرکت ایرانسل کار می کنه برامون بلیت تخفیفی جور بکنه که نشد و دیگه ساعت ۹ بود همراه شوهر فهیمه رفتیم تا پارک آبی. ساعت...
-
۲۹ و 30 تیر
سهشنبه 30 تیرماه سال 1388 01:46
بیست و نهم تیر ماه: امروز صبح ساعت 8 سجاد بی دلیل گریه کرد و تقریبا همه بیدار شدیم. دیگه طبقه ی دوم نخوابیدیم چون فهیمه و شوهرش اونجا بودن و همون طبقه پایین توی اتاق خوابیده بودیم. من که دیگه خوابم نبرد. بقیه هم حدود ساعت 11 بیدار شدن و صبحانه خوردیم. صبحانه هم یک طبقه از کیک عقد بود که آورده بودن خونه. من یه لیوان...
-
۲۸ تیر - جشن عقد فهیمه
یکشنبه 28 تیرماه سال 1388 01:04
سلام صبح ساعت 9 بیدار شدیم و تقریبا همه مخصوصا خانواده ی عمو در تکاپو بودن و مشغول تهیه ی سایر وسایل و لوازم مورد نیاز برای جشن امشب. زن عمو هم یکی دوبار رفت برای پرو لباسش و بالاخره قبل از ظهر بود که با نادر رفت و لباسش رو گرفت. نفیسه هم تلفنی به نادر گفت تا شنل لباسش رو بگیره. خود لباس رو دیشب گرفته بود که خوشگل...
-
۲۷ تیر -
شنبه 27 تیرماه سال 1388 01:05
سلام امروز صبح ساعت 9.5 بیدار شدیم و بعد از خوردن صبحانه (که من فقط یه لیوان نسکافه خوردم) مامان و بابا و خواهری رفتن حرم. من و خانومی هم موندیم خونه و با دوقلوها بودیم. نفیسه و زن عمو مشغول تهیه ی ناهار بودن که چلو مرغ بود. من و مونا و فهیمه و خانومی هم صحبت می کردیم باهم و حواسمون به دوقلوها بود. مامان و بابا و...
-
۲۶تیر - طرقبه
جمعه 26 تیرماه سال 1388 14:52
سلام امروز صبح ساعت 10 بیدار شدیم و من و خواهری و مامان و بابا آماده شدیم که بریم حرم برای نماز جماعت. وقتی از خونه اومدیم بیرون من تازه متوجه شدم که امروز جمعه س و نمازجمعه خونده میشه و من هم که این رژیم رو قبول ندارم و نماز جمعه نمیخونم می خواستم برگردم که مامان گفت تو زیارتنامه و قرآن بخون نماز جمعه نخون.همون روزا...
-
۲۵ تیر- حرکت به مشهد مقدس
پنجشنبه 25 تیرماه سال 1388 22:42
امروز ساعت چهارو نیم بیدار شدم و بقیه رو هم صدا کردم آخه همه خیلی خواب بودن! بعدش تند تند وسایلمون رو جمع و جور کردیم و خونه رو مرتب کردیم و ساعت یک ربع به شش صبح حرکت کردیم به طرف راه آهن. ساعت شش و نیم رسیدیم و تقریبا بدو بدو رفتیم به سمت گیت و همون لحظه بیت ها رو چک کردن و وارد سالن انتظار شدیم. نیم ساعت بعد از...
-
۲۴ تیر
چهارشنبه 24 تیرماه سال 1388 00:45
سلام امروز صبح حدود ساعت ۹ بیدار بودم اما تا ۱۰ وول زدم. بعد هم رفتم از اتاق بیرون و همگی بیدار بودن و بچه ها هم کم کم بیدار می شدن. باب ارفت یه کمی سبزی خرید برای ناهار که قلیه ماهی بود که من عاااااااااااااااااااااااااااااااااشقشم! من با کمک مامان سبزی ها رو پاک کردم اما خیلی بی حال بودم. آخه دیشب خیلی بدخواب شدم :(...
-
۲۳ تیر
سهشنبه 23 تیرماه سال 1388 14:30
سلام امروز صبح ساعت ۱۱ بیدار شدیم و صبحانه خوردیم با بچه ها که کم کم بیدار می شدن مشغول شدیم. مامان و خانومی مشغول تهیه ی ناهار بودن. دیگه حسابی با بچه ها بازی می کردیم و بعد من کمی آنلاین بودم. بعد هم نماز خوندیم و ساعت ۳ ناهار که پلو قیمه ی عالی بود خوردیم و بعد من ظرفها رو شستم و رفتیم کمی دراز کشیدیم (آخه کله ی...
-
۲۲ تیر - آغاز سفر
دوشنبه 22 تیرماه سال 1388 10:13
سلام امروز روز حرکتمونه به سمت تهران. ساعت ۲ بعد از ظهر بلیت داریم.از صبح ساعت ۸ بیداریم و مشغول انجام کارهامون. انشاالله شب از خونه ی خانومی بقیه ی ماجرا رو می نویسم. فعلا... ادامه: سر ساعت ۲ رسیدیم ترمینال و به محض اینکه ما سوار شدیم اتوبوس راه افتاد و رفت! ناهار چلو جوجه بود که خونه خوردیم و رفتیم داداشی رو سوار...
-
۲۱ تیر
یکشنبه 21 تیرماه سال 1388 20:46
من اینجا رو نوشتم پس کوش؟!؟!؟ عیبی نداره دوباره می نویسم: امروز صبح ساعت ۸ بیدار شدم و آماده شدم که برم دانشگاه برای دریافت مدرک موقتم. تمام ز مانی رو که از خونه بیرون بودم داشتم از عطش و گرما هلاک می شدم. کلی با هویج بستنی و آب طالبی و آب معدنی از خودم پذیرایی کردم! برای ناهار هم رفتم خونه. مامان چلو ماهیچه ی بسیار...
-
۲۰ تیر
شنبه 20 تیرماه سال 1388 23:51
سلام امروز صبح ساعت ۷.۵ بیدار شدم. داداشی نیم ساعت قبل رفته بود حمام. قرار بود امروز بره خرید و می تونست منو تا دانشگاه ببره و بنده بسی بسیار مشعوف بودم که در این گرمایی که خر آإپز میشه مجبور نبودم آویزون تاکسی و اتوبوس بشم!:دی خلاصه مامان اینا هم بیدار شدن و داداشی صبحانه خورد و منم به زور مامان یک عدد موز برداشتم که...
-
۱۹ تیر
جمعه 19 تیرماه سال 1388 22:10
سلام امروز صبح حدودای ۹.۵-۱۰ دیگه رسما بیدار شدم اما اصولا حالشو نداشتم برم به زندگیم برسم و رختخواب رو ترجیح دادم. دیگه حدودای ۱۱ بود خجالت کشیدم یه کمی و رفتم توی زندگی! مامان مشغول تهیه ی ناهار بود. منم یه کیک از تو یخچال برداشتم و با بی میلی خوردم البته به اصرار مامان که باز مدتیه روی صبحانه نخوردن های من حساس...
-
۱۸ تیر - خرید و خواستگاری اتوبوسی!
پنجشنبه 18 تیرماه سال 1388 18:11
بله! امروز ۱۸ تیر بود! خب که چی؟؟؟! هیچی همینجوری! سلام امروز صبح در حالی که در خواب عمیق و بسیار نازی بودم مامان اومد رو مخ! بیدارم کرد و گفت پاشو اگه می خوای بریم خرید داداشی تا یه جایی برسوندمون. منم گفتم یکساعت دیگه بریم! مامان هم گفت نههههههههههه!! یکساعت دیگه گرمه و من نمیام! منم خوابالو و عصبانی پاشدم و یه آبی...
-
۱۷ تیر-تولد نگار
چهارشنبه 17 تیرماه سال 1388 22:59
سلام امروز صبح زودتر بیدار شدم و آماده شدم که برم دانشگاه. حدود ۹.۱۵ رسیدم و رفتم مرکز زبان آموزی و مشکل رو توضیح دادم. گفتن مربوط میشه به خانوم فلانی که الان نیستش و شنبه صبح میاد. کلی حالم گرفته شد! حیف اون یک ساعت خوابی که از دست دادم!:دی خلاصه تا اتمام کلاس بچه ها در جوار زاینده رود خشکیده نشستیم و غصه همی خوردیم...
-
۱۶ تیر
سهشنبه 16 تیرماه سال 1388 22:52
سلام امروز صبح ساعت ۹ زنگ زدم دانشگاه واسه کتسل کردن کلاسم به علت مسافرت که گفت یک ساعت دیگه زنگ بزن و با خود دکتر براتی صحبت کن. بابا رفته بود بیرون و گفته بود بهش یادآوری کنم که برای جوجه م ارزن بخره. قربونش برم یک هفته می شد که ارزنش تموم شده بود! ساعت ۱۰ زنگ زدم و دکتر خیلی عالی برخورد کرد و گفت مساله ای نیست. یهو...
-
۱۵ تیر- روز پدر مبارک!
دوشنبه 15 تیرماه سال 1388 22:29
سلام امروز صبح ساعت ۹ اینا بود که بیدار بودم و طبق معمول یکی دوساعتی موندم توی رختخواب و اصلا حسش نبود تا ساعت ۱۰-۱۱ . بعد هم فامیلیا با شیر و بعدم مجله ی چلچراغ. مامان مشغول آماده کردن ناهار بود و داداشی رفته بود سر کارش و بابا هم با سیستمش که ویروسیش کرده بود کشتی می گرفت! دیگه تا ظهر همش منو صدا میکرد و ازم سوال می...
-
۱۴تیر
یکشنبه 14 تیرماه سال 1388 21:31
سلام امروز صبح ساعت ۸:۱۵ بیدار شدم و آماده شدم که برم برای کلاس. اصصصصصصصصلا حالشو نداشتم و به شدت تنبلیم میومد! ساعت ۹ از خونه رفتم بیرون و بابا هم بیرون کار داشت باهم رفتیم و تقریبا مسیرمون یکی بود اما آقای ناصری تماس گرفت و گفت میاد تا دانشگاه میرسوندم چون تقریبا نزدیک محل کارمون هست و از بابا هم خواست که همراهمون...
-
۱۳ تیر
شنبه 13 تیرماه سال 1388 22:31
سلام امروز صبح ساعت ۹ از خونه رفتم برای کلاس ساعت ۱۰. خواهری هم برای ساعت ۱۱ امروز صبح بلیت داشت برای تهران. بعد از دانشگاه ساعت ۱۲ بود که آقای عالی پیام رو دیدم و خیلی خیلی از دیدنشون خوشحال شدم. کتابها و سی دی هم که قول داده بودن بالاخره به دست ما رسید! بعد از ناهار رفتم شرکت و به سرعت مشغول ترجمه شدم. از ۴۱ صفحه...
-
۱۲ تیر
جمعه 12 تیرماه سال 1388 00:27
سلام دیشب به خانومی گفتم زنگ بزنه برام بلیت رزرو کنه برای صبح فردا - اصفهان. خانومی هم گفت نه باشه فردا هروقت رفتی ماشین هست اینجوری هول هولکی میشه و اینا. من و سهیل هم عقیده داشتیم که با ماشین ساعت یازده برم. خلاصه بدون اینکه رزرو کنیم امروز صبح ساعت ۸ بیدار شدم و حدود ۸.۵-۹ هم خانومی بیدار شد و دست به کار تهیه ی...
-
۱۱تیر- شاندیز
پنجشنبه 11 تیرماه سال 1388 10:25
سلام دیشب دیروقت بود که خوابیدیم و حسابی باد میومد و هوا عالی بود. امروز هم صبح ساعت ۱۰ بیدار شدیم. بچه ها هم همون موقع بیدا رشدن و مشغول بازی شدن. مامان هم زنگ زد و صحبت کردیم. آماده شدیم و بچه ها رو هم آماده کردیم که برای ناهار و گردش بریم بیرون. ساعت حدود ۱۲ بود که رفتیم. اول رفتیم داروخانه و برای بچه ها شیرخشک...
-
۱۰ تیر
چهارشنبه 10 تیرماه سال 1388 13:53
سلام امروز صبح ساعت یک ربع به یازده به زندگی برگشتم!:دی دیشب خیلی بدخواب شدم. از اینکه قراره پس فردا برگردم اصفهان و از خانومی و جوجه ها دور شم غصه داشتم:( بلافاصله رفتم تو اتاق جوجه ها که تازه بیدار شده بودن و داشتن به هم سلام و صبح بخیر می گفتن به زبون خودشون. دیگه منو و خانومی خوردیمشون یه...