´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

آغاز سال ۱۳۸۸

سلام 

عید همه مبارک 

امروز صبح با بی آبی کامل روبرو بودیم! مامان ترتیب ناهارو داد و من باز به قول آقا محسن لحاف دوز شده بودم! 

انگشت اشاره ی دست راستم کاملا ورم کرده دیگه! عین این زنان سرپرست خانوار شدم!:دی 

ظهر ناهار چلو ماهیچه داشتیم. خوردیم و من سفره ی هفت سین انداختم. بعدشم یه عاااااااااالمه پیام تبریک دادم به ملت! البته با ایرانسل! خط ثابتم که چند روزه نمیشد پیام بدم. 

خلاصه جمع و جور کردیم و نشستیم پای تی وی برای تحویل سال. شبکه ی سه رو میدیدیم که فرزاد حسنی برنامه داشت و مهمونشم احسان خواجه امیری بود که خیلی خوشم میاد از بعضی از آهنگاش. 

بعدم که سال تحویل شد ساعت سه و ربع بعد از ظهر و ماهم همه همدیگه رو ماچ و موچ کردیم و عیدی گرفتیم! 

بابا نفری یه تراول ۵۰ تومنی 

مامان ۲۰۰۰ تومنی 

داداشی هم ۲۰۰۰۰ تومن 

وضعمون در یه لحظه توپ شد! 

بعدم دهنمون رو با گز وشیرینی شیرین کردیم و بعدشم من پای تلویزیون منتظر حضور آقای خلیل جوادی شدم که توی وبلاگشون نوشته بودن ساعت ۳.۴۵ اجرا دارن که البته درست یک ساعت تاخیر داشتن و ما دیگه کم کم داشتیم آماده میشدیم که بریم سرخاک مامان بزرگ و بابابزرگ نازنینم که امسال اولین سالی بود که دیگه از هردوشون محروم بودیم. ساعت ۵.۲۰ حرکت کردیم و اونقدددر ترافیک بود توی راه که ساعت ۷ شب رسیدیم سر خاک مامان بزرگ!!! فقط رسیدیم یه فاتحه بخونیم و بریم چون خیلی باد میومد و سرد بود و مسیری هم که به قبر بابابزرگ منتهی میشد بدجوری شلوغ و پر ترافیک بود. شاید راس میگن که ما ایرانی ها مرده پرستیم!
خلاصه راه افتادیم سمت خونه ی دایی که اونجا برای شام دعوت بودیم.  

تا رسیدیم اونجا کلی با خاله ها و دایی و دختراشو و اینا بازار ماچ و موچ داغ بود. یک ساعتی باهم بودیم و ما بچه ها به هرهر و کرکر و بعدم شام جوجه کباب و قرمه سبزی بود که خوردیم بازم با کلی خنده. 

بعدم جمع و جور کردیم و ساعت ۱۰ راه افتادیم سمت خونه. 

تا رسیدیم فیلم یوسف رو دیدیم و بعدم که اومدم اینجا!
 

تا فردا... 

 

****** 

دلم برای چند نفر خیلی تنگه. یه جورایی خیلی دلم گرفته... 

امیدوارم امسال برای همه بهترین سال عمرشون باشه پر از سلامتی و پول!

لحافدوز!

سلام 

امروز صبح به دنبال خبر ناگوار(میهمان) همه مون مشغول فعالیت بودیم. 

مامان و بابا هم رفتن بازار و کللللللللی خرید کردن. تا ظهر مشغول بریدن و دوختن ملافه به یه عالمه پتوی نو بودیم که بتونه مهمونارو ساپورت کنه. مامان می برید و خواهری هم با چرخ خیاطی خودش حاشیه های ملافه ها رو می دوخت تا ظهر. 

ظهر سبزی پلو با قزل خوردیم و چون فشار آب کم بود نشد ظرفهارو بشوریم. مامان زنگ زد به عمه و عمه گفته بود فعلا منتظر نباشین! اول میریم کرمان و بعد بندرعباس و بعد شیراز و بعدم اصفهان! بنده هم بسی بسیار خوشحال شدم و با خیال راحت اومدم وبلاگ ماهینامه رو آپ کردم. 

بعدم یک ساعتی خوابیدم. عصری هم تمامی اون ملافه های دوخته شده رو باید به پتوها می دوختیم و من نهایت تلاشمو کردم که فرار کنم اما واقعا انقدر مامان و خواهری خسته بودن که دلم نیومد و نشستم به پتو دوزی! (یا به قول محسن لحاف دوزی)!!!
تا ده و نیم شب!
کمرم خورد و خاکشیر بود. برای بچه ها پیام تبریک گذاشتم و با پدیده هم تلفنی صحبت کردم. 

الانم بسیار خسته ام. 

همین! 

 

********** 

سفر همه ی مسافرا بی خطر 

به همتون خوش بگذره 

محسن جان بادوم هندی بردی واسه تو راه؟!! 

*************** 

 

تا فردا...

ماهی مهماندوست!!

سلام 

امروز صبح به سختی و مرارت شدید از خواب پا شدم و درحالیکه به سختی از رختخواب گرم و نرم وداع می کردم راهی شرکت شدم!! (خوبه با سرویس انحصاری هم میرم!!) 

خلاصه مشغول ترجمه ی دخترخاله شدم و چون دیشب قرص آنتی هیستامین خوردم آلرژیم ساکت بود.  

تا ظهر مشغول بودیم و ظهر هم به محض اذان نماز خوندم چون خیلی گرسنه بودم. بعدم قیمه و سبزی پلو با ماهی قزل خوردیم و حالی بردیم و ترکیدیم! 

بعدم سرمو گذاشتم روی میز و چند دقیقه ای چرت زدم! عین این پیرمردا شدم من! تا چشمامو بستم خوابم برد! یهو دیدم آقای ناصری داره با تعجب صدام میزنه! به صورت :دی گفتم خوابم برده بود!
گفت خب در اتاقتو ببند و درست بخواب! گفتم نه دیگه حسش رفت!!
خلاصه بعد از ظهر هم چندتا تلفن زدیم به بدهکارا و از دیشب هم نمیتونم با خط همراه اولم پیام بدم. ایرانسلمم که گوشیش شارژش تموم شده بود و تو کیفم مرده بود! بدین ترتیب کلا با جهان خارج ارتباطم یک طرفه بود! فقط دریافت کننده بودم! 

شب هم حدود ساعت ۷ راه افتادیم سمت خونه. سر راه چندجا برای خریدهای کوچولو نظیر چیپس٬ پفک٬ تنگ ماهی و اینا ایستادیم. بعدم یه چیپس توی ماشین خوردیم.  

نزدیک خونه هم برای همدیگه آرزوی سال خوشی رو داشتیم توام با سلامتی و رسیدم خونه. 
 

از راه که رسیدم نماز که خوندم با فراغ بال دراز کشیدم کف اتاق و می خواستم ۴۰چراغ بخونم که یهو یکی از دختر عمه هام به گوشی خواهرم خبر داد که عمه مهری و خانواده٬ عموکاظو و خانواده و پسر عمه مهری و خانوادش دارن میان اصفهان منم که مهمان دوووووووووووست!!! گفتم یه پیام بده ببین شاید شوخی کرده ایشالا! اما زهی خییال باطل! موضوع کاملا جدی بود و همگی مشغول آماده کردن خونه برای مهمونای نوروزی شدیم. حیف خانومی اینا هم رفتن سفر وگرنه پناهنده میشدم تهران!  

با خواهری افتادیم به نرده تمیز کردن و گرگیری و این کارایی که من به شدددددددت علاقه دارم!
 تازه یه کار دستی هم درست کردم که اگه درست شد بهتون نشون میدم! 

انقدر خوشحال و هیجان زده هستم از ورود مهمانان(!!) که حتی حوصله ی میوه خورونم ندارم!
یه ماست میوه ی توت فرنگی گذاشتم جلوم دارم با عصبانیت می خورم! 

  

************ 

کسی یه گله جا اندازه ی یه تنگ بلور و یه کم خوراکی نداره منو به فرزندخواندگی قبول کنه؟!
فقط تا بعد از مهمونی!! 

************ 

بادوم هندی هم نخواستیم ! 

************

آقا ما بریم! 

 

تا فردا..