´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

۲۸ آبان

سلام 

اینترنتم قطع شده فعلن 

نمیتونم هر روز بنویسم 

این چندروزه کار خاصی نکردم به جز طرح سوال برای امتحان فاینال آموزشگاه 

خیلی خسته شدم و خیلی وقتمو گرفت اما بالاخره تموم شد 

دیشب هم آخرین جلسه ی کلاسهام بودو خوشبختانه به خیر و خوشی تموم شد. ترم کشدار و طولانی و پر زحمتی بود.الانم اومدم کافی نت تا این موضوعاترو ثبت کنم 

دلم برای مامان اساسی تنگولیده 

خ زمانی هم که ازسمت منشی استعفا داد و الان فقط تدریس می کنه.  دوشنبه هم یه گودبای پارتی اساسی با حضور خ عامری گرفتیم. از ساعت ده و نیم که کلاس من تموم شد تا ساعت یک مشغول خنده و خوردن و غیبت و اینا بودیم و اساسی خوش گذشت.کلی هم عکس گرفتیم.

دیگه باید برم 

احتمالن مامان خانوم فردا تشریف بیارن منزل!
قربونشون برم من 

خداحافظ 

(ضمنن امروز تولد زهراس)!

۲۴ آبان

سلام 

امروز صبح ساعت ۷.۵ با صدای جوجه بیدار شدم و دیگه نخوابیدم. قرار بود با خواهری بریم بیرون خرید. برای همینم خواهری ساعت ۸ بیدار شد و مشغول تهیه ی ناهار شد که لوبیا پلو بود. ساعت نه و نیم هم از بابا خدافظی کردیم و رفتیم. داداشی هم صبح ساعت ۸ رفت دانشگاه. ما هم رفتیم میدون نقش جهان و کلی توی بازار گشت زدیم و طلا دیدیم و منم یه شال صورتی خریدم. خیلی جیگول بود. بعد هم توی میدون گشتیم و خواهری به من اصرار می کرد کفش بخرم منم نخریدم! آخه گرون بود! :دی 

بعدش کلی پیاده روی کردیم و بعد هم با اتوبوس برگشتیم تا نزدیکی خونه. دوتا ذرت مکزیکی گرفتیم خوردیم و رفتیم خونه. بابا رو سر کوچه دیدیم و رفت شیر بخره. ماهم اومدیم خونه. بلافاصله بابا اومد و من مشغول طرح سوال شدم تا ساعت ۱.۵ که داداشی اومد و ناهار خوردیم و من ظرفها رو شستم و کمی استراحت کردیم. ساعت ۴ پا شدم و باز سوال طرح کردم. سوالای یه کلاسم تقریبن تموم شد. ساعت ۵ شاگردم اومد و تا ۶.۵ بودش و بعد رفت. منم کمی با تلفن حرف زدم و رفتم آموزشگاه. کلاس برگزار شد و کمی هم با آ.ت حرف زدم راجع به تاریخ امتحان. بعد از کلاس هم سریع خدافظی کردم و اومدم خونه. نزدیک خونه بابا رو دیدم که داشت با موبایلش با مامان حرف میزد و گفت اشتباهی به جای تو شماره ی مامان رو گرفتم! بعد من اومدم خونه و بابا رفت میوه بخره. تا رسیدم مشغول خوندن قرآنم شدم. داداشی هم همزمان با من رسیده بود. بعد از قرآنم نشستیم با بابا و داداشی دلنوازان که خواهری رکورد کرده بود دیدیم. بعد هم زنگیدم به یکی از بچه ها و نیم ساعتی حرف زدیم. الانم که اومدم اینجا و بعد از چک کردن کامنتها می رم لالا. 

خواهری هم می خواد فردا روزه بگیره. 

با مامان هم یکی دوباری حرف زدم امروز. 

شب خوش

۲۳ آبان

سلام 

امروز صبح ساعت هفت بیدار شدم. مامان و بابا هم بیدار بودن و مشغول تهیه ی صبحانه و البته مامان داشت ناهار هم درست می کرد. آخه مامان می خواست بره تهران و داشت برای توی راهش غذا درست می کرد و چلو جوجه گذاشت که یه باره ناهار ما هم باشه. منم فامیلیا با شیر خودم و آماده شدم و از مامان خداحافظی کردم و یه عالمه بوسیدمش و رفتم کلاس. ساعت هشت رسیدم آموزشگاه. قرار بود امروز خ موسوی بیاد و نیم ساعت اضافه تر باهاش کار کنم. با خ زمانی احوالپرسی کردم و رفتم سراغ خ موسوی که سرکلاس بود. کلی هم ازم تشکر کرد که اومدم. درسش رو شروع کردم و خ شجاعی هم هشت و نیم اومد و خ اردستانی هم نزدیک نه بود که با تاخیر زیاد اومد. دیگه تا ساعت ده و نیم مشغول بودیم و بعد کلاس رو تموم کردم. تا ساعت ۱۲ با خ زمانی نشستیم به صحبت و شربت خوردن و کیک و بادوم زمینی و اینا! بعد هم داشتم می رفتم که آ.ت اومدش و سلام علیک کردیم و رفتم خونه. حدود ساعت یک و نیم داداشی اومد و ناهار رو خوردیم و من ظرفها رو شستم و نشستم به درس خوندن تا ساعت دو و نیم. بعد هم خوابیدم تا سه و نیم. آماده شدم و رفتم آموزشگاه چون قرار بود اولین جلسه ی ترم جدید کلاس آ کاظمی باشه. ساعت ۴ رفتم و هنوز نیومده بود. پنج دقیقه ی بعد رسید و کلاس رو شروع کردیم تا ساعت ۵.۵ که خوب بود. تقریبن یک درس رو تموم کردم. سر کلاس بودم که شاهین (شوهر نگار) زنگ زد و گفت پدربزرگ نگار فوت کرده. منم بعد از کلاس زنگیدم به نگار برای تسلیت که جواب نداد. پیام دادم بهش و رفتم سر کلاس.قبل از کلاس دخترا و بعد از کلاس کاظمی هم چرخا*بی شوخی بیجایی کرد که سبکش کردم. سر کلاس دخترا بودم که نگار زنگید و نتونستم جواب بدم. باز بعد از کلاس خودم زنگیدم بهش و چند دقیقه حرف زدیم. کلی هم تشکر کرد.باز چرخ*ابی یه فوضولی کرد که اساسی نوکشو چیدم. از مردای سبک و خاله زنک شدیدن متنفرم. بدبختانه هرجا هم میرم سر کار یکیشون باید اون جاها بپلکه! بعد هم رفتم سر کلاس پسرا و کلاسشون مثل همیشه عالی بود. بعد از کلاس سریع خداحافظی کردم و رفتم درخونه ی آصفه خانوم و دفتر مامان رو ازش گرفتم. بابا و خواهری داشتن فیلم میدیدن. منم از فرصت استفاده کردم و سهم قرآن روزانه مو خوندم. بعد هم کمی با تلفن حرف زدم. مامان اومد پشت خط. باهاش حرف زدم و بعد هم بابا صحبت کرد. بعد من آنلاین شدم . کمی بعد داداشی فیلم دلنوازان رو که بابا اینا ضبط کرده بودن گذاشت و دیدیم و میوه خوردیم. بعد هم اومدم اینجا تا روزانه مو بنویسم. الانم به طرز فجیعی خوابم میاد. 

چهارتا کلاس توی یک روز واقعن خسته م کرد. 

دلم برای مامان تنگولیده.شب خوش