-
۹تیر
سهشنبه 9 تیرماه سال 1388 19:17
سلام امروز صبح ساعت ۹ بیدار شدیم و مثل هرروز با بچه ها سرگرم بودیم. سهیل صبح زود نون بربری تازه گرفته بود که با نون و پنیر و چایی شیرین خوردیم و بعدش من باز یه عالمه با نینی ها حال کردم و بعد ساعت یک رفتم حمام. وقتی اومدم برنامه ی رنگین کمان رو به اتفاق خانومی و بچه ها میدیدم. حدود ساعت ۴.۵ سهیل اومد و ناهار خوردیم....
-
۸ تیر
دوشنبه 8 تیرماه سال 1388 14:23
سلام امروز صبح هم مثل هرروز حدود ساعت ۱۰ بیدار شدیم. با بچه ها سرگرم بودیم و تلویزیون میدیدیم و خانومی هم مشغول آماده کردن ناهار بود که یه نوع مرغ سوخاری توووووووووووپ بود. ظهر باهم خوردیم ناهارمون رو و بچه ها هم شیر خورده بودن و خوابیده بودن. ما هم دراز کشیدیم و شوهر خواهر هم اومد و دراز کشید. از مینا هم خبری نبود که...
-
۷ تیر - حاجی خوری و مینا!
دوشنبه 8 تیرماه سال 1388 14:23
سلام امروز صبح حدود ساعت ۱۰ با صدای تلفن بیدار شدم. دایی سهیل بود و برای کاری که قبلا برای من پیشنهاد داده بود زنگ زده بود. یه دفتر بازرگانی لوازم خونگی نیاز به مترجم داشت و شماره ی طرف رو داد و گفت حتما زنگ بزنه. من هم زنگ زدم و کمی درمورد کار و شرایطش صحبت کردیم. بعدش به مامان زنگ زدم و ازش نظرشو خواستم که مخالفت...
-
۶ تیر-میلاد
شنبه 6 تیرماه سال 1388 15:14
¤ ¤ سلام امروز صبح ساعت ۱۰ بیدار شدیم و بچه ها هم بیدار شدن و تا ظهر باهم مشغول بودیم. قرار بود پدیده بره برای ثبت نام دوره ی تی.تی.سی که توی دانشگاه اصفهان برگزار میشه و اسم من رو هم بنویسه. جلسات از دوشنبه شروع میشه و من بهشون گفتم که برای چهارشنبه خودمو میرسونم. که پدیده هم طی تماس تلفنی گفت یادم نبوده امروز آخرین...
-
۵ تیر-رستوران و دخترخاله ها!
جمعه 5 تیرماه سال 1388 11:30
سلام صبح ساعت ۷.۵ بیدار شدم و دیدم همه خوابن. منم توی رختخواب به حرفهای همسایه که توی حیاط بودن گوش میکردم!:دی ساعت ۱۰ بقیه هم بیدار شدن و نرگس زنگ زد و برای ناهار دعوتمون کرد رستوران که شیرینی خونه و ماشینی که تازه خریده بود بده. تا ظهر با بچه ها سرگرم بودیم و بعد آماده شدیم و ساعت دوازده و نیم راه افتادیم به طرف...
-
۴ تیر- سفر به تهران
جمعه 5 تیرماه سال 1388 11:29
سلام امروز صبح ساعت ۷ بیدار شدم و شروع کردم به جمع کردن وسایلم برای سفر به تهران! دیروز برای ساعت ۹ صبح بلیت رزرو کردیم. مامان هم بیدار شد و شروع کرد به درست کردن کتلت برای ناهارم. منم تا تونستم لفتش دادم تا حاضر بشم!!:دی البته دست خودم نبود دیگه به تاخیر عادت کردم! خلاصه ساعت ۸.۳۰ راه افتادیم به سمت ترمینال و خواهری...
-
۳ تیر - عقد پسرخاله!
چهارشنبه 3 تیرماه سال 1388 11:21
سلام امروز عصر ساعت ۳ تا ۷ مجلس عقد حمید و فائزه هست و من و خواهری و مامان زودتر می ریم برای فیلمبرداری. هروقت فرصت شد میام می گم بقیه شو! * * * ظهر ساعت ۳.۵ من و خواهری و مامانی با آژانس رفتیم خونه ی عروس و حمید هم تازه رسیده بود و با همون آژانس رفتیم جلوی آرایشگاه. با هماهنگی حمید رفتیم داخل و عروس خانوم رو به همراه...
-
۱ تیر- ***
دوشنبه 1 تیرماه سال 1388 17:10
سلام فعلا اینترنت خونه قطعه. الان از شرکت آنلاین شدم اما نمی خوام زیاد تایپ کنم که جلب توجه کنه. این دو روزه خبر خاصی نبود فقط دیروز رفتم دانشگاه و به هر زحمتی بود نامه از اداره ی رفاه گرفتم و تحویل دادم و پرونده ی فارغ التحصیلیم تکمیل شد. خانومی که اونجا بود پیشنهاد داد برم عکس جدید بگیرم برای مدرکم. منم امروز صبح با...
-
۲۹ خرداد- حمید عروس می شود!
جمعه 29 خردادماه سال 1388 20:35
سلام امروز همگی حدود ساعت ۹ بیدار شدیم. من صبحانه ی مختصری خوردم و اومدم آنلاین. مامان داشت آماده میشد که به اتفاق خاله منصوره و خانواده ش برن برای حمید خواستگاری. البته یه جلسه رفته بودن و جلسه ی اول خاله محبوبه باهاشون رفته بود. این دفعه که دیگه برای بعله برون(!) می خواستن برن به مامان و دایی گفته بودن که دایی...
-
۲۸ خرداد
پنجشنبه 28 خردادماه سال 1388 23:45
سلام امروز صبح مامان حدود ساعت ۹ میخواست بره خونه ی دوستش و طبق معمول همینجور که من مست و ملنگ خواب بودم کلی برای غذا بهم سفارش کن که این کارو بکن و اون کارو بکن و مرغ رو بشور و بذار بپزه واسه ته چین و این مسائل! منم یکی درمیون میشنیدم و جالبه که آخر هر جمله هم ازم امتحان می گرفت ببینه من حواسم هست یا نه! منم آخر هر...
-
۲۷خرداد
چهارشنبه 27 خردادماه سال 1388 10:06
سلام امروز صبح مامان اینا می خواستن برن خرید و در حالیکه من خواب بودم مامان کلی سفارش غذا رو بهم کرد و منم گاگول وار یه چیزایی دستگیرم شد. ناهار چلو ماهیچه بود که خودم با صلاحدید خودم خاموش کردم و نمک و این جور چیزا بهش زدم!:دی بعد هم برای خودم کشیدم توی ظرفم و راه افتادم برم که مامان اینا اومدن با یه عاااااااااااالمه...
-
۲۶ خرداد- تولد پدیده
سهشنبه 26 خردادماه سال 1388 22:24
سلام امروز هم مثل دیروز و روز قبل و قبل ترش... با این تفاوت که تولد پدیده هم بود و صبح زنگ زدم بهش تبریک گفتم. اما نه اون حس و حال تولد داشت نه من شور و شوق همیشگیمو داشتم. ظهر بابا کباب درست کرد و جای همگی خالی داداشی که اومد دور هم خوردیم و من مشغول شستن ظرفها شدم که خواهری هم اومد و ناهارشو خورد و دراز کشیدیم یک...
-
۲۵ خرداد- همچنان آشوب
دوشنبه 25 خردادماه سال 1388 23:44
سلام امروز حدود ساعت ۱۰ بیدار شدم. خواهری و داداشی رفته بودن. منم دیگه رفتم کمک مامان که می خواست دلمه درست کنه و رفتم سبزی پاک کنم. باهم مشغول بودیم و بابا هم داشت گوشت ها رو تمیز و خورد می کرد که یهو خاله محبوبه به صورت سر زده اومد. البته بانک کار داشت و سبزی خوردن هم خریده بود و بعدم پیاده اومده بود تا خونه ی ما....
-
۲۴ خرداد- آشوب
یکشنبه 24 خردادماه سال 1388 20:45
سلام دیروز عصر یکی از دوستای مامان زنگ زد و گفت با یکی دیگه از دوستان میاد دیدن مامان. اونم چه ساعتی؟!؟!؟!؟! ۸.۵ صبح! چون باید ساعت ۹.۵ خودشونو به یه جلسه می رسوندن. واسه همینم دیشب با اینکه تصمیم گرفته بودم زود بخوابم اما تا حدود ۱۲.۵ مشغول ردیف کردن کارا بودم واسه اینکه بیش از ۱۰۰٪ مطمئن بودم که امکان نداره من ۸.۵...
-
۲۳ خرداد- نتیجه ی انتخابات تقلبی!
شنبه 23 خردادماه سال 1388 21:53
سلام امروز با صدای مامان و داداشی که داشتن درصد های آرا رو می خوندن بیدار شدم و وقتی دیدم اینجوریه مطمئن شدم یه جای کار می لنگه! بعدشم با تماسی که با تهران و مشهد داشتیم فهمیدیم چی به چیه اما خب چاره ای نیست یعنی فعلا دست مردم به هیچ جا بند نیست. تا ظهر آنلاین بودم و اخبار رو دنبال می کردم. تهران که حسابی بزن بزن و...
-
۲۲ خرداد- انتخابات
جمعه 22 خردادماه سال 1388 22:14
سلام امروز صبح ساعت ۱۰.۵ از خواب بیدار شدم!!! سحر خیزم از بس که! اما خب دیشب به خاطر التهاب گلو خیلی بدخواب شدم و تا صبح چند دفعه بیدار شدم. خلاصه صبحانه خوردم و یه کمی با مامان اینا گپ زدیم بیشتر راجع به انتخابات و اینکه چه موقع بریم برای رای دادن. دیگه تا ظهر هم پای کامپیوتر بودم و هم مجله می خوندم. ظهر ساعت حدود ۲...
-
۲۱ خرداد
پنجشنبه 21 خردادماه سال 1388 21:52
سلام امروز صبح ساعت ۷.۵بیدار شدم با صدای کاغذی که خواهری درست بالای سر من زرتی جر داد!!! دیگه من حدود ساعت ۸ بود که پا شدم و دیدم گلوم به طرز فجیعی ورم کرده و درد می کنه. شروع کردم به آماده شدن و یه لیوان شیر برای خودم گرم کردم تا با عسل بخورم. تا شیر گرم شد آقای ناصری اومد دم در خونه چون می خواست کیس کامپیوتر بابا رو...
-
۲۰ خرداد- خاتمی می آید!
چهارشنبه 20 خردادماه سال 1388 23:05
سلام امروز صبح حدود ۸ با رفتن خواهری بیدار شدم و احساس کردم کمی گلوم تحریک میشه و انگاری قراره اتفاقایی بیفته! خلاصه پاشدم و یه کمی آشپزخونه رو مرتب کردم و ساعت ۱۱ با نگار (دوست دوران دبیرستانم) قرار گذاشتم که ببینمش و ترجمه ای که خواسته بود بهش بدم. ساعت ۱۱.۵ همو دیدیم و کلی خوشحال شدیم تقریبا بعد از ۴-۵ سال همدیگه...
-
۱۹ خرداد
سهشنبه 19 خردادماه سال 1388 00:31
سلام امروز صبح حدود ۹ با صدای زنگ تلفن بیدار شدم. عمو اینا بودن از مشهد و می خواستن به مامان و بابا زیارت قبولی بگن. مامان رفت جلسه قرآن و خواهری و داداشی هم رفتن سر کار. دلم برای دوقلوها که صبح سروصداشون توی خونه می پیچید خیلی تنگ شده بود :( وقتی پا شدم بلافاصله رفتم توی آشپزخونه و کللللللللللللللللللللی ظرف که از...
-
۱۸ خرداد- رفتن مسافران
دوشنبه 18 خردادماه سال 1388 14:22
سلام امروز صبح ساعت ۸ بیدار شدم و آماده شدم که ساعت ۹ برم شرکت که آقای ناصری تماس گرفت و گفت بمون خونه کمک مامانت کن! میبینین تورو خدا؟! آخر زمون شده! به جای اینکه من چونه بزنم برای مرخصی٬ خود مدیر می گه نیا! منم با کمال میل از این پیشنهاد استقبال کرده و به مدت یک ساعت دیگه خوابیدم! بعدشم مامان به زور اومد بیدارم کرد!...
-
۱۷ خرداد-مهمونی
یکشنبه 17 خردادماه سال 1388 12:46
سلام امروز صبح ساعت ۸ بیدار شدم. تقریبا همه بیدار بودن. صبحانه خوردیم سریع و یه حال اساسی به حول خونه دادیم. چون کم کم وقت اومدن مهموناست. کار خاص دیگه ای نکردم جز بازی با نی نی ها و خوندن چلچراغ. خانومی ناهار ماکارونی درست کرده. شب هم که قراره فامیل برای شام بیان. خانومی و همسرش رفتن بیرون برای خرید. خاله محبوبه و...
-
۱۶خرداد- بازگشت مامان و بابا از مکه
شنبه 16 خردادماه سال 1388 15:43
سلام امروز صبح با صدای آواز ستاره ی سهیل ساعت ۷ بیدار شدم. خواهری هم بیدار بود داشت آماده میشد که بره سر کارش. خانومی و همسرش و دوتا جوجه ها هم بیدار بودن. ساعت حدود ۸ داداشی هم بیدار شد. باهم صبحانه خوردیم و ماشین اومد دنبالم و رفتم شرکت. البته قرار بود زود برگردم چون هم خانومی دست تنها بود هم باید خونه برای ورود...
-
۱۵ خرداد
جمعه 15 خردادماه سال 1388 19:03
سلام امروز صبح حدود ساعت ۹.۵ بیدار شدیم و صبحانه خوردیم و کم کم نینی ها بیدار شدن و مشغول بازی شدیم باهاشون. تا ظهر مشغول بازی با بچه ها و سرگرم وبلاگم بودم. ناهار هم که از قبل خواهری آماده کرده بود (عدس پلو) و دلمه های فریز شده که ساخته ی دست من و مامان بود هم بهش اضافه شد و ساعت حدود یک بود خوردیم. بعد هم من سر...
-
۱۴ خرداد- پارک و خاله!
پنجشنبه 14 خردادماه سال 1388 02:09
سلام امروز صبح حدود ۸.۵ بیدار شدیم و باقیمونده ی کارها رو انجام دادیم و ساعت ۱۰.۱۵ بود که خانومی و همسرش و دوتا جوجوی ناز از راه رسیدن و کلی ذوق کردیم و مشغول نی نی بازی شدیم! به قول خانومی گفت دیگه ما برگردیم تهران دیگههههههههه!!!! تا ظهر مشغول بازی با بچه ها بودیم و خانومی و شوهرش یک ساعتی خوابیدن و خواهری هم توی...
-
۱۳خرداد-مناظره
چهارشنبه 13 خردادماه سال 1388 23:50
سلام امروز صبح حدود نه و نیم بود که با چشمانی خوابالو! بیدار شدیم و تا خود ظهر هم خواب از سرمان نپرید! از اونجایی که ناهار نداشتیم رفتم دانشگاه و اسنک خوردم و بعدم رفتم سر کار. ظهر حدود ساعت سه به موبایل بابا زنگ زدم و احوالپرسی کردم. دیگه تا ساعت ۸ مشغول بودیم و کلی از دست آقای امیری و منصوری خندیدم. ساعت حدود یکربع...
-
۱۲ خرداد- شهر بازی
سهشنبه 12 خردادماه سال 1388 16:03
سلام امروز صبح مثل بچه ی آدم از خواب برخاسته و به سوی محل کارمان رهسپار گردیدیم! بعدش تا ظهر مشغول بودیم. همساده مون (!!!) می خواست ای دی اس ال نصب کنه و از ما که بسیار ذکاوت و فراست داریم کمک گرفت و ما نیز با کمک تماس های تلفنی با برادرمان حلش کردیم البته تا حدودی!! ظهر هم ناهار عدس پلو با گوشت چرخ کرده دستپخت خانوم...
-
۱۱خرداد
دوشنبه 11 خردادماه سال 1388 23:20
سلام امروز صبح با رفتن خواهری بیدار شدم و پاکنویس هامو ادامه دادم. ساعت حدود ۱۰ خاله محبوبه زنگ زد و احوالپرسی کرد. ظهر رفتم شرکت. اونجا هم تا رسیدم نماز خوندم و ناهار جای همگی خالی بریون خوردیم و حالی به حولی! بعد هم کارمو به شدت ادامه دادم چون قول امروز عصر رو دادم و سخت مشغول بودم. عصری حدود ساعت ۶.۵ کارم تموم شد و...
-
۱۰خرداد
یکشنبه 10 خردادماه سال 1388 21:53
سلام امروز صبح ساعت ۷.۵ بیدار شدم و دیدم پیام دیروزم به مدیر شرکت نرسیده که گفتم صبح میام و ماشین بیاد دنبالم. ساعت ۸.۵ دوباره زنگولیدم و خود آقای ناصری اومد در خونه دنبالم. یه عالمه ترجمه باید پاکنویس می کردم که تا ظهر فقط دوصفحه ش پاکنویس شد. خانومی زنگ زد و گفت دوتا عکس از ستاره برام ایمیل کرده. دیدم ترکیدم و...
-
۹ خرداد
شنبه 9 خردادماه سال 1388 23:05
سلام امروز صبح ساعت 7.45 بیدار شدم و بیدار موندم. مونده بودم برم دانشگاه برای گرفتن آخرین نامه جهت فارغ التحصیلی یا نه که خب ترجیح دادم خونه بمونم. تا ظهر خوب بود و ساعت 2 داداشی اومد و ناهار که پلو قیمه بود گرم کردیم خوردیم با کلی شوخی و خنده. ساعت 3 هم خواهری اومد و من داشتم دیروز رو می نوشتم. ناهارشو خورد و خوابید...
-
۸خرداد
شنبه 9 خردادماه سال 1388 18:25
سلام امروز صبح مثل بچه ی آدم ساعت ۹ بیدار شدم و شروع کردم به ترجمه. البته بازم تا ظهر زیاد جدی نبود و بیشتر پای وبلاگ و چت و این حرفها بودم. جاشوا که یادتونه؟ همون دوست امریکایی-ایرانی مسلمون من. امروز صبح توی چت از من خواست که به یکی از آشناهاشون توی اصفهان زنگ بزنم و ببینم می تونه میزبانش باشه به مدت دو هفته یا نه....