´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

۳۱ تیر- سرزمین موج های آبی و ***


سلام 

امروز صبح ساعت ۸ بیدار شدیم طبق قراری که دیشب با بچه ها گذاشته بودیم. آخه قرار بود امروز من و خانومی و نفیسه و فهیمه و مژگان و عاطفه بریم سرزمین موج های آبی. قرار بود یکی از دوستای عاطفه که توی شرکت ایرانسل کار می کنه برامون بلیت تخفیفی جور بکنه که نشد و دیگه ساعت ۹ بود همراه شوهر فهیمه رفتیم  تا پارک‌‌ آبی. ساعت ۱۰ رسیدیم و تا ۱۱ معطل بودیم که خوشبختانه چون مژگان و دوتا از دوستاش زودتر رفته بودن صبح٬ جلوهای صف بودن و تونستیم زود بلیت بگیریم و بعد از عبور از ۷ خوان٬ بالاخره وارد پارک آبی بشیم. جای بزرگی و باحالی بود و پر بود از وسایل تفریحی هیجان انگیز. دیگه چون تابستون بود و خیلی شلوغ بود برای هر بازی باید کللللللللللی تو صف می ایستادیم. البته به جز استخر شنا و استخر موج که خب همینجوری بود و البته رودخونه ش هم خلوت تر بود و ما اول اینا رو رفتیم که بدنمون به دما عادت بکنه و بعد رفتیم توی صف سرسره ها. 

خب از بین این جمع فقط من و خانومی بودیم که تجربه ی اولمون بود و همه چیز برامون خیلی تازگی داشت. تا ساعت ۱۲.۵ کلی بازی کردیم و خندیدیم. بعد هم چون خیلی احساس گرسنگی کردیم بچه ها پیشنهاد غذا دادن اما من گفتم اگه غذا بخوریم سنگین میشیم و دیگه اینجوری نمیتونیم حال کنیم و خوش بگذرونیم. این شد که رفتیم کافی شاپ و شیر موز و شیرنارگیل به همراه کیک شکلاتی خوردیم و بعدشم رفتیم توی سونا. آآآآآآآآآآآآآآآآآآآییییییییی که چقدر توی این سوناهای بخار و خشک خندیدیم و به هم کرم ریختیم و همو سوزوندیم.  

صدای خنده هامون همه جا باعث تابلو شدنمون بود. بعد هم رفتیم بقیه ی سر سره ها و یکی از باحالترین هاش سرسره ای بود به شکل (یو) که حدود یکساعت و نیم توی صفش منتظر موندیم برای فقط ۵ثانیه اما می ارزید چون خیلی خیلی باحال بود. 

دیگه حسابی سرگرم بودیم تا حدود ساعت ۴.۵ که دیگه به شدت احساس گرسنگی و ضعف کردیم و رفتیم توی بخش فست فود و اونجا هم بعد از یک صف طولانی٬ همه همبرگر سفارش دادیم به جز مژگان و فهیمه که هات داگ خوردن. سیب زمینی و نوشابه هم سفارش دادیم و حدود ۴۵دقیقه سرگرم غذا و گپ زدن بودیم و حسابی استراحت کردیم. بعدش هم که دیگه تا وقت رفتن توی استخرش حال می کردیم. یکی از تفریحات مورد علاقه ی من خوابیدن روی آبه که همیشه وقتی با خاله اینا هم می رفتیم استخر کلی حال میکردم. اینجا هم خانومی بعد از مدتها برام یادآوری کرد و دیگه من همش روی آب می خوابیدم. یه بار که حدود ۱۰دقیقه روی آب خوابیده بودم و کیف می کردم٬ یهو نفیسه و عاطفه زیر بدنمو گرفتن و بلند می گفتن:«بگو لاالاه الاالله»!!! و منو مثل جنازه روی آب سر میدادن. منم از خنده منفجر شدم و رفتم زیر آب! 

این دفعه چون عینک شنا هم داشتم خیلی زیر آب برام جالب بود که چشمام بازه. راستی یادم رفت بگم اسم نفیسه رو بنا به دلایلی توی استخر گذاشته بودیم «کوسه»! از بس که به همه کرم می ریخت. دیگه چنان قهقهه می زدیم گاهی که حواس همه ی ملت میومد سمت ما! 

ساعت ۶ هم به طرز آش و لاش و درب و داغون دوش گرفتیم و رفتیم تا من و عاطفه موبایل هامون رو از بخش امانات تحویل بگیریم. نفیسه هم پفک خرید که من اصلا میل نداشتم. بیرون هم یه تاکسی دربست گرفتیم و اول عاطی رو پیاده کردیم و بعد هم ما به همراه مژگان رفتیم خونه ی عمو. عمه مهری و عمه صدیق هم اونجا بودن. کمی بعد اعظم و بچه هاش هم اومدن.ماها که همگی چرتی بودیم اما کلی دلمون بای دوقلوها تنگولیده بود و یه عالمه باهاشون بازی کردیم. بعد هم مامان و بابا رفتن حرم. ما هم استراحت کردیم. بچه ها شام تخم مرغ آب پز و استانبولی(از ظهر) گذاشتن که من کمی از استانبولی خوردم.

بعد رفتیم طبقه ی دوم و فیلم بله برون فهیمه رو (که ما حضور نداشتیم) دور هم دیدیم. لیلا و ندا هم که رفته بودن بیرون قبل از فیلم اومدن. نادر عمه صدیق رو برد خونه رسوند. عمه مهری و اعظم هم قبلش رفته بودن. بعد که عمو اومد گیر داد به کولر و نادر و بابا رفتن روی پشت بوم تا کولر رو درست کنن که بابای حرفه ای من خیلی سریع عیب یابی و تعمیر کرد. 

عمو هم کلی صحبت می کرد و از دستش می خندیدیم. بعد باز رفتیم طبقه ی بالا و فیلم عروسی نفیسه رو دیدیم (که متاسفانه الان در آستانه ی جدایی هستش). زن عمو هم اومده بود بالا و با ناراحتی فیلم رو میدید. بعد از فیلم هم تا ساعت ۲.۵ با دخترا گپ زدیم و بعد نفیسه و فهیمه و خواهری همون طبقه ی بالا توی اتاق خوابیدن و منم نزدیک مامان و دوقلو ها ولو شدم و پس افتادم!

۲۹ و 30 تیر


بیست و نهم تیر ماه: 

امروز صبح ساعت 8 سجاد بی دلیل گریه کرد و تقریبا همه بیدار شدیم. دیگه طبقه ی دوم نخوابیدیم چون فهیمه و شوهرش اونجا بودن و همون طبقه پایین توی اتاق خوابیده بودیم. من که دیگه خوابم نبرد. بقیه هم حدود ساعت 11 بیدار شدن و صبحانه خوردیم. صبحانه هم یک طبقه از کیک عقد بود که آورده بودن خونه. من یه لیوان نسکافه هم درست کردم و خانومی هم خورد و بعد مامان و بابا رفتن حرم. قرار بود ناهار امروز خونه ی عمه صدیق باشیم. زن عمو اینا که گفته بودن نمیان چون خیلی خسته بودن. ماهم زیاد حالشو نداشتیم مخصوصا اینکه دیشب دیر شام خوردیم و خیلی دیر هو خوابیده بودیم اما خب به خاطر اصرار زیاد عمه قبول کردیم که بریم. منتظر شدیم تا بچه ها بیدار بشن و خانومی صبحانه بهشون داد و دیگه از این طرف فقط من و خانومی و خواهری بودیم که ساعت یک زنگ زدیم به عمو مهربان اومد دنبالمون و رفتیم خونه ی عمه. چیزی نگذشته بود که مامان و بابا هم اومدن. من و خانومی می خواستیم بریم کافی نت که ببینیم شوهر خواهر برامون پیام رسیدنشو گذاشته یا نه. آخه دیروز رفته بود مصر برای ماموریت. کافی نت تعطیل بود و تا برگشتیم شربت خوردیم و میوه و چایی و بعد هم ناهار که پلو قیمه و مرغ شکم پر بود آماده شد و سفره انداختیم. نینی نرگس تو اتاق خواب بود و ایلیا هم مدام به سجاد و ستاره ور میرفت و پر حرفی می کرد. سر سفره ی ناهار موبایلم زنگ زد که دیدم شماره برام آشنا نیست. خط همراه تهران بود. وقتی صحبت کردم دیدم کورش بود دوست سهیل و خبر رسیدشو بهمون داد و بعد هم یه شماره موبایل اعتباری که سهیل اونجا خریده بود داد به خانومی. بعد از ناهار خواهری و ندا ظرفها رو شستن و من و بقیه هم سفره رو جمع کردیم. برای ناهار شوهر نیر هم اومد. نادر بعد از ظهر اس ام اس زد و پرسید تا کی اونجاییم که مامان گفت معلوم نیست. گفتم نادر گفته شاید عصری مامانش بخواد بیاد اینجا که دیگه ما تا ساعت 7 بودیم و بعد چون بچه ها داشتن اذیت می کردن برگشتیم خونه ی عمو. همون موقع ها بود که زن عمو هم از خونه ی خواهرش اومد و بعد هم عمه مهری با عاطفه اومدن اونجا.  

مامان و بابا رفتن حرم. 

بچه ها شام بندری درست کردن و خانومی هم سالاد کلم براشون درست کرد که حالشو بردن!  

عمه و قاسم آقا و عاطفه رفتن و ما هم تا ساعت 3 گپ می زدیم و بعد هم رفتیم لالا. 

سی تیر ماه:
امروز صبح ساعت 9.5-10 بیدار شدیم و صبحانه ی مختصری خوردیم و شروع کردیم به حاضر شدن تا بریم خونه ی آقای مقدم بعد از چند سال. قرار بود خود عمو مقدم بیاد دنبالمون. ما ساعت 11 بهش زنگ زدیم اما چون کار بانکی داشت تا ساعت 1 طول کشید. ساعت یک اومد دنبالمون و سر راه از داروخونه برای بچه ها پوشک گرفتیم و رسیدیم خونه. شربت و چای و میوه و شیرینی و بعد هم ناهار مرغ و قرمه سبزی. حالا صاف همین امروز سجاد  و ستاره بد اخلاق بودن و همش خرابکاری می کردن!  

تا ساعت 5 اونجا بودیم و بعد با آژانس برگشتیم خونه ی عمو. خاله ی نفیسه اونجا بود. همگی دور هم جومونگ دیدن و نماز خوندیم و همگی آماده شدیم به اتفاق دوقلوها بریم حرم. نادر تا چهار راه شهدا ما رو برد. وسط راه سجاد خرابکاری کرد و در به در دنبال پوشک بودیم من و خانومی. قبلشم عینک شنا برای من و هدبند برای ستاره خریدیم و توی یه آتلیه هم از دوقلوها عکس گرفتیم. 

بعد هم رفتیم حرم یه زیارتی کردیم سریع و بعد برگشتیم خونه. ساعت 12.5 رسیدیم خونه. نادر روی پشت بوم خوابیده بود (شبهای قبل هو توی حیاط توی ایوان می خوابید که خنکتره) و بابا هم رفت طبقه ی سوم و ما هم که پایین بودیم. تا ساعت 2.5 زن عمو و مامان حرف می زدن و بعد هم خوابیدن. منم برای جلوگیری از بیماری دوتا قرص خوردم.

۲۸ تیر - جشن عقد فهیمه


سلام 

صبح ساعت 9 بیدار شدیم و تقریبا همه مخصوصا خانواده ی عمو در تکاپو بودن و مشغول تهیه ی سایر وسایل و لوازم مورد نیاز برای جشن امشب. زن عمو هم یکی دوبار رفت برای پرو لباسش و بالاخره قبل از ظهر بود که با نادر رفت و لباسش رو گرفت. نفیسه هم تلفنی به نادر گفت تا شنل لباسش رو بگیره. خود لباس رو دیشب گرفته بود که خوشگل بود.  

خواهری هم خونه ی عمه صدیق بود و گفته بود که میاد اما بعد گفت عصری قبل از رفتن میاد. من رفتم که جوراب بلند سفید بگیرم برای خودم که لباسم تا روی زانوم بود. مامان و زن عمو و خانومی هم سفارش جوراب دادن و رفتم خریدم. همه راضی بودن به جز خانومی که یه خط با ماژیک روی جورابش بود و با نفیسه باهم رفتیم که عوض کنیم و یه باره نفیسه برای خانومی از آرایشگاه نزدیک خونشون نوبت گرفت. بعد هم برگشتیم خونه و نفیسه بلافاصله حاضر شد و رفت آرایشگاهی که فهیمه صبح ساعت 9 رفته بود. زن عمو برای ناهار خورشت بادمجون و ماهیچه گذاشته بود و مرغ هم از دیروز بود. من زیاد اشتها نداشتم و یه کمی خالی خوردم. مامان و نادر هم مرغ خوردن (نادر گفت بادمجون دوست نداره-بی سلیقه!) بعد از ناهار هم چون هیچکس نبود خودم سفره رو جمع کردم و همه ی ظرف ها رو شستم و آشپزخونه رو مرتب کردم . خانومی ساعت 3.5 آماده شد و رفت آرایشگاه. زن عمو هم حمام بود و من کمی با نادر در حین ظرف شستن گپ زدم و بعد که زن عمو اومد بیرون منم رفتم بالا جلوی کولر دراز کشیدم. البته نخوابیدم چون فرصتی برای خواب نبود. خانومی و خواهری اومدن و شروع کردیم به آماده شدن.از خانواده ی عمو فقط نادر مونده بود که  حسابی تیپ زده بود و لامصب عجب چیزی شده بود! ساعت 7 هم با نادر رفتیم تا در خونه ی عمه مهری و از اونجا به اتفاق امیر و خانواده ش رفتیم به سمت باغی که جشن اونجا برگزار می شد. 

محل با شکوهی بود و جمعیت هم خیلی زیاد بود. باغ به دوقسمت محل پذیرایی و لمکده تقسیم شده بود که ما اول رفتیم لمکده و بچه ها رو گذاشتیم روی تخت و آش رشته گرفتیم و خوردیم. بعد هم رفتیم سراغ فهیمه و بهش تبریک گفتیم. آرایشش زیاد جالب نبود چون خود فهیمه (و کلا بچه های عمو کاظم) خیلی خیلی خوشگلن و اصلا نیازی به این مدل آرایش های عجیب و غریب ندارن. تمام پشت چشمش سیاه سیاه بود و با اینکه چشماش درشته خیلی ریز به نظر میومد. اما موهاش خوب شده بود. لباس و سفره عقدش هم قشنگ بود. 

ما نشستیم پیش خانواده ی عمه صدیق و البته با بقیه هم قبلش سلام و احوالپرسی کرده بودیم. زهره ی عمه فاطمه هم که به تازگی عقد کرده دیدیمش. (همونی که به خاطر حرف مفت زدن زیادی توی زمستون که رفته بودیم مشهد حسابی سر جاش نشوندمش). 

پذیرایی هم شامل بستنی و شیرینی و شربت و میوه بود و هرکی هم دوست داشت آش و چایی هم بود و دیگه همگی مشغول بزن و بکوب بودن و ماهم مشغول گپ زدن و من پیش نرگس و نیر بودم و حسابی صحبت می کردیم و می خندیدیم. بعد هم خانواده ها و فامیل هردوطرف اومدن و هدایای عروس و داماد رو دادن و ساعت 2 بامداد هم شام رو آوردن که چلو مرغ بود و زیاد جالب نبود چون به علت طولانی شدن مراسم کمی سرد شده بود. 

برگشتیم خونه ساعت 3 بود و تا اذان صبح با زن عمو حرف می زدیم و می خندیدیم و نماز صبح رو خوندیم و ساعت 5 صبح خوابیدیم!