-
۸ شهریور- افطاری پیک نیکی!
یکشنبه 8 شهریورماه سال 1388 23:24
سلام امروز سحری مثل هر روز بیدار شدیم و لوبیا پلو خوردیم و بعد از نماز خوابیدیم. صبح ساعت هشت و نیم بیدار شدم و رفتم پست و کاری که داشتم رو انجام دادم. بعد هم برگشتم خونه و نیم ساعتی استراحت کردم و رفتم آموزشگاه. کلاس خوب بود. درسمون خوب پیش رفت. بعد از کلاس زودی اومدم خونه و نماز خوندم و خوابیدم تا برای کلاس عصر...
-
۷ شهریور- اولین جلسه ی کلاس خصوصی
شنبه 7 شهریورماه سال 1388 21:28
سلام امروز صبح زود بیدار شدم تا برم برای کاری که پست داشتم اما متاسفانه نشد انجام بدم. سهم قرآنم رو خوندم و آماده شدم و رفتم برای دومین جلسه ی کلاس با پسرای سرتق و شیطون!:( واقعا اعصابمو خورد می کنن خدا به خیر بگذرونه. احساس می کنم نمی تونم از پسشون بر بیام. بعد از کلاس زودی اومدم خونه و استراحت کردم. آقای تبا*شیری...
-
۶ شهریور - قرض الحسنه ی فامیلی
جمعه 6 شهریورماه سال 1388 23:23
سلام امروز صبح نزدیک ساعت ده بود بیدار شدم. سحر هم پلو قیمه داشتیم که من زیاد میلی نداشتم. وقتی بیدار شدم تا سرحال بودم سهم قرآن امروزم رو خوندم. بعد هم کمی کتاب خوندم. ظهر که مامان اینا رفتن نماز رئیس آموزشگاه زنگ زد و گفت که یه نفر کلاس خصوصی خواسته و می خوان اگه من مایلم من رو معرفی کنن که من هم قبول کردم. بعد هم...
-
۵ شهریور- شروع ترم دوم
پنجشنبه 5 شهریورماه سال 1388 17:02
سلام امروز صبح از ساعت هفت مدام بیدار می شدم و دوباره خوابم می برد تا اینکه ساعت هشت و نیم دیگه بیدار شدم. سحری چلو مرغ خوردیم. کمی سرحال که شدم سهم قرآن امروزم رو خوندم و کمی کتابم رو خوندم و بعد هم آماده شدم و ساعت ۱۲ رفتم سر کلاس ترم جدید که همون پسرای ترم قبلیم بودن! دلم می خواست سرمو بکوبم به دیوار! اما سعی کردم...
-
۴ شهریور- اولین حقوق!
چهارشنبه 4 شهریورماه سال 1388 17:14
سلام امروز صبح حدود ساعت ۹ بیدار شدم. مثل هرروز اولین کاری که کردم این بود که اون جز از قرآن که امروز باید می خوندم رو خوندم. وسطای قرآن بود که پستچی اومد و بابا رفت دم در و دیدم یکی از دوستان شناسنامه ش رو برای گرفتن کارت ملیش فرستاده و چون اصفهان هیچ آشنایی نداره این کار رو به عهده ی من گذاشته. بعد از قرآن کمی کتاب...
-
۳ شهریور- جییییییییییگر!
سهشنبه 3 شهریورماه سال 1388 23:43
سلام امروز صبح ساعت ۱۰ از خواببیدار شدم. مامان و خواهری رفته بودن قرآن و بابا هم پای کامپیوترش بود و توی اینترنت. یه کمی کتاب خوندم و بعد با شرکت تماس گرفتم و با آقای ناصری هماهنگ شدم و تصمیم گرفتم برم شرکت فایل رو ادیت کنم چون خودم ورد۲۰۰۷ ندارم. مامان اینا ساعت ۱۲ اومدن و دیگه تا از خونه راه بیفتم شد ۱ حدود ۲ رسیدم...
-
۲ شهریور
دوشنبه 2 شهریورماه سال 1388 15:31
سلام امروز صبح مامان و خواهری داشتن می رفتن قرآن که من بیدار شدم و جز قرآنم رو خوندم. بعدشم کمی به جوجه ور رفتم و بازی کردیم و تا ظهر کار خاصی نکردم فقط یه کوچولو آنلاین شدم. تا تونستم متن ترجمه رو ویرایش کردم و یه دستی بهش کشیدم. می خواستم امروز برم شرکت که اصلا حالم خوب نبود و حالشو نداشتم و به شدت کمبود خواب داشتم....
-
۱ شهریور-***
یکشنبه 1 شهریورماه سال 1388 13:59
سلام امروز صبح ساعت ۷ بیدار شدم با چه مصیبتییییییییی!! اصلا چشمام باز نمیشد! بعد از سحری نتونستم درست و حسابی بخوابم سحری پلو قیمه بادمجون بود رفتم آموزشگاه و بچه ها کم کم میومدن و ساعت ۸:۱۵ امتحانشون شروع شد. قبلش با پسرام یه کمی حرف زدم و جواب سوالاشونو دادم. بعدشم جای من و خانوم عامری عوض شد. امتحان پسرا اول بود و...
-
۳۱ مرداد- اولین روزه ی تابستونی
شنبه 31 مردادماه سال 1388 12:28
سلام سحر با اندکی مشقت و مقادیر زیادی ذوق و شوق بیدار شدم. مامان دیشب چلومرغ و ماهیچه درست کرد و همون دیشب کمی از ته دیگ و گوشتش یواشکی خوردیم! سحر هم دور هم خوردیم غذا رو و بعد از اذان نماز خوندیم و دوباره خوابیدیم. من ساعت یک ربع به ده بیدار شدم و دیدم و مامان و خواهری دارن میرن قرآن. خودمم ختم قرآنی که با بچه های...
-
۳۰ مرداد- رمضان مبارک
جمعه 30 مردادماه سال 1388 01:23
سلام امروز صبح حدود ساعت ۸ بیدار شدم و مشغول ترجمه شدم دیشب تا ساعت سه بیدار بودم خیلی خسته بودم اما باید هرجوری بود این ترجمه رو تموم می کردم تا ظهر مدام مشغول بودم و بعد که داداشی اومد ناهار که باقالا پلو با ماهی بود خوردیم و رفتم زرپ!! خوابیدم. بعد از ظهر هم حدود ساعت ۴ بیدار شدم اما خواهری مجبورم کرد به خونه تکونی...
-
۲۹ مرداد
پنجشنبه 29 مردادماه سال 1388 14:34
سلام امروز رفتم برای آخرین جلسه ی این ترم. مثل هر روز پسرا خیلی شیطونی کردن مخصوصا امیرحسین امروز صندلی رو از زیر پای علی کشید و دعواشون شد و منم امیرحسین رو برای ۱۰دقیقه بیرون کردم. امتحانشونم افتاد یکشنبه. دخترا هم خوب بودن و کمی شیطون. بعد از کلاسا رفتم پست و مدارکم رو پست کردم. بعدش اومدم خونه و رفتم حمام و بعد...
-
۲۸ مرداد
چهارشنبه 28 مردادماه سال 1388 00:17
سلام امروز صبح هم رفتم آموزشگاه. آقای نویدی اینا که دیروز بعد از ظهر رفته بودن جمکران و پنج صبح رسیده بودن اصفهان حسابی خوابالو بود و اصلا نای حرف زدن نداشت. خانوم عامری هم پنج دقیقه دیر رسید گفت خواب مونده. رفتیم سر کلاس و درسهای کتاب تموم شد و کمی تمرین و تکرار. هم کلاس دخترا هم پسرا. بعدشم مامان زینب اومد و اجازه ی...
-
۲۷ مرداد
سهشنبه 27 مردادماه سال 1388 23:16
سلام دیشب تا حدود ساعت سه بیدار بودم و هرکاری می کردم خوابم نمیبرد. صبح اما برای بیدار شدن زیاد اذیت نشدم. دیگه آماده شدم و رفتم آموزشگاه. کمی با خانوم عامری و آقای نویدی حرف زدیم و بعد رفتیم سر کلاس. امروز علی به خاطر تهدیدای دیروزم خیلی خوب بود. اغلب ساکت بود هرچند گاهی شیطنت می کرد. اما قابل اغماض بود. فقط دو روز...
-
۲۶ مرداد
دوشنبه 26 مردادماه سال 1388 00:32
سلام امروز صبح مثل هرروز ساعت ۸کلاسهام شروع شد و تا یازده و نیم سر کلاس بودم. بلافاصله بعد از کلاس هم رفتم خونه. ناهار مرغ و برنج از قبل بود و من فقط چند تا سیب زمینی به سفارش بابایی سرخ کردم و باهم خوردیم و کلی هم خندیدیم. با مامان هم صحبت کردم و گفت یا فردا یا پس فردا میان. ظهر خیلی سرم درد می کرد. خوابیدم تا حدود...
-
۲۵ مرداد- سالگرد میلاد دوقلوهای ناز ما مبارک!
یکشنبه 25 مردادماه سال 1388 12:30
سلام امروز صبح ساعت ۷ با صدای جوجه از خواب پریدم و یه لحظه فکر کردم خواب موندم و دیرم شده! بعدش که خیالم راحت شد دیدم بابا هم بیداره و داشت آماده می شد که بره کانون بازنشستگی. زودتر از من از خونه رفت بیرون و منم کیک و شیر خوردم و راهی آموزشگاه شدم. آقای نویدی احوالپرسی کرد و پرسید که «کار اداریم» انجام شده یا نه؟!:دی...
-
۲۴ مرداد-بازگشت
شنبه 24 مردادماه سال 1388 21:18
سلام امروز صبح ساعت ۸ در کمال غم و غصه با پچ پچ های خاله محبوبه با خاله منصوره از خواببیدار شدم. غم و غصه ش مال این بود که خیلی خوابم میومد و دیشب هم دیر خوابیدیم و کلی هم خسته بودیم. بعدش دیگه کلی طول کشید تا به هوش بیام و دیگه شوهر خاله که از اتاق اومد بیرون من خجالت کشیدم و خودمو جمع کردم وگرنه بازم می خواستم...
-
۲۳ مرداد- جشن تولد جوجه ها
جمعه 23 مردادماه سال 1388 11:03
سلام امروز از ساعت ۸ صبح بیدار شدیم و بلافاصله مشغول آماده کردن تدارکات جشن تولد شدیم. من و عاطفه سالاد الویه رو درست می کردیم و خانومی کیک ژامبون مرغ و حدیثه و فاطمه مواد اسپاگتی با سوسیس رو آماده می کردن. بقیه هم میوه می شستن و حواسشون به دوقلو ها بود و مامانم ناهار که لوبیا پلو بود رو آماده می کرد. خلاصه که تا ظهر...
-
۲۲ مرداد-حرکت به تهران
جمعه 23 مردادماه سال 1388 11:02
سلام امروز صبح مثل هر روز رفتم آموزشگاه. با آقای نویدی راجع به شنبه صحبت کردم و گفتم که نمیام و گفت استاد جایگزین می ذارن. بعد از کلاسها فوری اومدم خونه و کمی صبر کردیم تا داداشی بیاد و ناهار رو که قرمه سبزی بود خوردیم و آماده شدیم و رفتیم ترمینال که ساعت ۱:۴۵ رسیدیم و منتظر شدیم خاله و حدیثه هم اومدن و سوار شدیم و...
-
۲۱ مرداد- امتحان میان ترم
چهارشنبه 21 مردادماه سال 1388 23:06
سلام امروز صبح همون ساعت همیشگی رفتم آموزشگاه. بچه ها امتحان میان ترم داشتن. امروز به جای آقای نویدی یکی از همکاراش اومده بودن. من و خانوم عامری جاهامون عوض شد و من رفتم سر کلاس بچه های ایشون و ایشونم رفتن سر کلاس من. حدود یک ساعت طول کشید امتحان و بعدش کمی استراحت کردیم و رفتیم سراغ امتحان دخترا. امتحاناشون مثل هم...
-
۲۰ مرداد
سهشنبه 20 مردادماه سال 1388 20:50
سلام امروز صبح ساعت ۸ رسیدم آموزشگاه. بچه ها کم و بیش بازم با تاخیر اومدن. قبل شروع کلاس آقای نویدی راجع به ترجمه م می پرسید. گفت داره کسانی رو بتونن کمکم کنن اما خب من قبول نکردم چون هم دلیلی نداره و هم نمیتونم به کار دیگران اعتماد کنم. خلاصه رفتم سرکلاس و پسرا همش به هم گیر می دادن و آخر کار هم علیرضا و امیرحسین...
-
۱۹ مرداد
دوشنبه 19 مردادماه سال 1388 00:05
سلام. امروز صبح رفتم آموزشگاه مثل هر روز. البته امروز خیلی خیلی خوابم میومد. طبق معمول پسرا کلی حرصم دادن و کلی هم دیر اومدن و قبلشم با خانوم عامری یه عالمه از دستشون خندیدیم آقای نویدی هم مشغول خوندن درساش برای امتحاناش بود. دخترا هم امروز نمیدونم چشون شده بود که همش از من راجع به خانواده و کار و درس و این چیزا می...
-
۱۸ مرداد
یکشنبه 18 مردادماه سال 1388 00:29
سلام امروز هم مثل هر روز از خواب بیدار شدم و آماده شدم برم آموزشگاه. یک عدد موز هم به عنوان صبحانه تناول فرمودیم! سر کوچه خانوم عامری رو دیدم و سلام علیک کردیم و باهم رفتیم آموزشگاه. آقای نویدی بود که صحبت کردیم و یه کم اذیتم کرد و خندیدیم و رفتیم سر کلاس. بچه ها همه بودن به جز مهدی که رفته مسافرت و تا یک هفته نمیاد....
-
۱۷ مرداد- کلاس خداشناسی
شنبه 17 مردادماه سال 1388 22:51
سلام امروز صبح مثل هر روز رفتم آموزشگاه. علی امروز غایب بود و کلاس انگار کلی فرق کرده بود. ساکت و آروم و موفق شدم سه تا درس رو بدم! بدون اینکه بخوام داد بزنم و تذکر بدم! امروز هم مدام با بچه ها انگلیش حرف میزدم تا دیگه یاد بگیرن مکالمه کردن رو. سر پرسش از تعداد خواهر برادرای بچه ها هم کلی خندیدم از دست امیرحسین (بابا...
-
۱۶ مرداد- نیمه ی شعبان مبارک
جمعه 16 مردادماه سال 1388 23:16
سلام امروز صبح با زنگ گوشی که روی ۹.۱۵ تنظیم کردی بودم بیدار شدم و صبحانه خوردم و راه افتادم رفتم آموزشگاه. دیگه از ساعت ۱۰.۵ والدین بچه ها اومدن تا ۱۲. صاحب امتیاز شرکت و آقای نویدی و یکی دو نفر دیگه هم اومده بودن که من نمیشناختمشون. آقای گرامی هم اومده بود. کمی درمورد نحوه ی تدریس برام توضیح داد. بعدشم صاحب امتیاز...
-
۱۵ مرداد
پنجشنبه 15 مردادماه سال 1388 00:30
سلام امروز هم مثل هرروز رفتم آموزشگاه البته با یک جعبه شیرینی. آقای نویدی تا شیرینی رو دید کلی تشکر و ابراز شرمندگی و این حرفا کرد و منم گفتم الوعده وفا! اینم شیرینی! آقای نویدی گفت بابا من شوخی کردم! شما چرا جدی گرفتی؟ گفتم آقای محترم مگه من با شما شوخی دارم؟ خلاصه خندیدیم و بعدش به خودم تعارف کرد که میل نداشتم....
-
۱۴ مرداد - ناهار می پزیم!(تهنایی)!!
چهارشنبه 14 مردادماه سال 1388 00:16
سلام امروز هم مثل هر روز رفتم آموزشگاه. فردا بچه ها املا دارن. خیلی زور زدن که املاشون رو بندازم برای شنبه اما زیر بار نرفتم. البته چون نزدیک نیمه ی شعبانه و همه می گفتن عروسی دارم بهشون حق میدادم ها٬ اما چون می خواستم زودتر بگیرم و خودشون گفته بودن پنجشنبه٬ دیگه تغییر ندادم. آقای نویدی هم گفت یکی از بچه های خوب کلاست...
-
۱۳ مرداد
سهشنبه 13 مردادماه سال 1388 00:20
سلام امروز مثل هر روز صبح ساعت ۷ بیدار شدم و کمی با مامان اینا صحبت کردم و از خواهری یه خداحافظی تپل فرمودم و روانه ی کلاس شدم. آخه خواهری امروز رفت تهران خونه ی خانومی اینا که فردا با هم برن شمال عشق و صفاااااااااا... منم که تا ساعت ۱۱:۱۵ آموزشگاه بودم و بعدشم مثل فشنگ برگشتم خونه آخه خیلی کمبود خواب داشتم. کمی...
-
۱۲ مرداد
دوشنبه 12 مردادماه سال 1388 00:49
سلام امروز صبح هم مثل هر روز رفتم آموزشگاه. دیگه فکر کنم تکراری بشه اگه بگم پسرا شیطونی می کردن و دخترا خوب بودن! بعد هم کمی با آقای نویدی و خانوم عامری گپ زدیم و رفتم خونه. خیلی خسته بودم. خواهری هم رفته بود پیش همکار سابقش و ظهر اومد. با اومدن داداشی نهار رو خوردیم. من حسابی خوابالو بودم! اما چون قرار شد فردا خواهری...
-
۱۱ مرداد- لیسانس می گیرییییییییم!!!
یکشنبه 11 مردادماه سال 1388 00:06
سلام امروز مثل همیشه صبح رفتم تا ظهر یه شاگرد کوچولو به کلاسم اضافه شد به اسم امیرحسین که شش ساله بود و حتا هنوز نمیتونست مداد توی دست بگیره! اما خانوادش خواستن که بیاد این کلاس.. کلاس دخترا حروف تموم شد. خوب پیش میرن بهتر از پسرا. بعد از کلاس دخترا که یکربع زودتر تعطیل کردمشون٬ رفتم دانشگاه. اونجا مدرک لیسانسم رو بعد...
-
۱۰ مرداد
شنبه 10 مردادماه سال 1388 00:24
سلام دیشب خیلی خیلی به سختی خوابم برد حدود ساعت سه بامداد! بعد از نماز هم نتونستم بخوابم و دیگه ساعت ۷ بود که بلند شدم تا یه آبی به صورت بزنم و قیافه م سرحال بشه برای کلاس. خیلی خوبه که بعد از مدتها باز روزهای هفته برام معنا پیدا کردن و منتظرم تا جمعه بشه و تا ساعت ۱۰-۱۱ بخوابم! ساعت یک ربع به هشت بود که از خونه زدم...