´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

۱۸ مرداد

سلام 

امروز هم مثل هر روز از خواب بیدار شدم و آماده شدم برم آموزشگاه. یک عدد موز هم به عنوان صبحانه تناول فرمودیم!
سر کوچه خانوم عامری رو دیدم و سلام علیک کردیم و باهم رفتیم آموزشگاه. آقای نویدی بود که صحبت کردیم و یه کم اذیتم کرد و خندیدیم و رفتیم سر کلاس. بچه ها همه بودن به جز مهدی که رفته مسافرت و تا یک هفته نمیاد. درس رو با آموزش اعداد شروع کردم و کمی تمرین کردیم. بعد هم رفتم سراغ درسهای کتاب و چون علی دیروز غایب بود کمی درسهایی که دیروز دادم رو مرور کردیم و بعد هم درس جدید دادم. علی امروز به جای اینکه بیشتر از بقیه به درس توجه بکنه چون غایب بود٬ واقعا دیگه شورش رو در آورده بود و داشت کلافه و عصبانیم می کرد. دقیقا سه دقیقه مونده بود به اتمام کلاس و منم هزاران بار تذکر دادم و دعواش کردم٬ یهو با امیرحسین دست به یقه شد و دیگه منم بدون تذکر در کلاس رو باز کردم و به آقای نویدی گفتم اومد داخل و می خواست علی رو ببره بیرون که دیگه داشت گریه ش می گرفت و بیخیالش شد. بعدشم دیگه صدا ازش در نیومد اما من خودم به شدت براش ناراحت بودم و عذاب وجدان داشتم که چرا دعواش کردم. البته خداییش ده روزه دارم تحملش می کنم. کلاسم رو خیلی کند کرده این بچه... 

خلاصه بعد از کلاس خانوم عامری هم اومد و با مادر مهدی یوسفی هم حرف زدم و توجیهش کردم راجع به عملکرد پسرش. بعدهم رفتم سر کلاس دخترا که همگی حاضر بودن و کمی اعداد رو تمرین کردیم و از پریسا و انوشه هم پرسیدم و بعدش رفتم سراغ مرور درسهایی که دیروز دادم چون انوشه نبود. بعد هم درس جدید رو دادم. آخر ساعت هم بازی کردیم و نقاشی کشیدن بچه ها. 

بعدشم که فرستادمشون رفتن و کمی با آقای نویدی حرف زدم و بعد از خانوم عامری که هنوز توی کلاس بود خداحافظی کردم و رفتم خونه. 

مامان با خانوم بلوری داشتن توی پله ها صحبت می کردن و من هرچی تعارف کردم که بیان بالا خانوم بلوری قبول نکرد. منم شربت آبلیمو و ریس برای پذیرایی بردم. بعدشم ریحون که بابا گرفته بود پاک کردم و خیس کردم و کمی کمک مامان کردم برای ناهار. قرار بود امروز یه سر برم شرکت پیش آقای ناصری که ساعت دوازده و نیم رفتم. ناهار هم مهمون ایشون مرغ بریون بود که خوردیم و کمی مذاکرات کاری و بعد هم برگشتم خونه. مامان و بابا رفته بودن میدون نقش جهان دوتایی! فکر کن! عصری هم آقای نویدی از آموزشگاه زنگ زد و راجع به برنامه ی سفرم پرسید.

بعدشم که اومدن خرید کرده بودن و کلی برای هم تعریف کردیم که امروز چه اتفاقاتی برامون افتاده. بعد هم داداشی اومد شام خوردیم و گپ زدیم و خندیدیم.  

الانم اومدم آنلاین و بعدشم رستگاران و صد درصد لالا! 

امروز واقعا خسته شدم.. 

شب بخیر

نظرات 1 + ارسال نظر
محسن یکشنبه 18 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 11:26 ق.ظ

سلام

شما نیازی نیس زحمت بکشی اینجارو آپ کنی!!!

کل هفته خلاصه میشه به :

از خواب بلند شدم رفتم کلاس - پسرا خنگن و شیطون! - دخترا خیلیییییییی بهترن! - اومدم خونه - داداشی اومد ناهار خوردیم -ظرف شستم - خوابیدم - بلند شدم با تلفن حرف زدم - آنلاین شدم - انبه - رستگاران - لالا

فقط بیا هر روز بگو ناهار چی خوردی!! چون فقط همین یه مورد فرق میکنه!

حالا روزای جمعه هم بیا آپ کن دپرس نشی!

سلام

محسن جان فقط اینو بهت بگم که تا یه ربع داشتم قهقه می زدم!
خیییییییییییییییییییییییییییییییییییییلی باحال بود!
عجیب خستگی امروزم رو پروند!
خدا خیرت بده جوون!
شاد باشی یه دنیا!
در پناه حق

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد