´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

۲۵ مرداد- سالگرد میلاد دوقلوهای ناز ما مبارک!

سلام 

امروز صبح ساعت ۷ با صدای جوجه از خواب پریدم و یه لحظه فکر کردم خواب موندم و دیرم شده! بعدش که خیالم راحت شد دیدم بابا هم بیداره و داشت آماده می شد که بره کانون بازنشستگی. زودتر از من از خونه رفت بیرون و منم کیک و شیر خوردم و راهی آموزشگاه شدم. آقای نویدی احوالپرسی کرد و پرسید که «کار اداریم» انجام شده یا نه؟!:دی 

منم گفتم بعععععله!
بعدشم دیگه کلاسهام شروع شد و اولش کلی بچه ها ازم می پرسیدن که چرا دیروز نبودم و منم پیچوندمشون. فهمیدم که همسر آقی گرامی اومده به جای من. دیگه بعد از کلاسها هم سریع برگشتم خونه و دیدم بابا هنوز نیومده. بهش زنگ زدم که گفت رفته بوده مجلس ختم مادر عباس آقا و داره برمیگرده. منم اومدم پای کامپیوتر و کمی به ترجمه ور رفتم. بعدشم بابا اومد و اذان گفتن و هردو نماز خوندیم و ناهار رو که قرمه سبزی بود گرم کردیم و خوردیم. ظرفها رو شستم و کمی دیگه آنلاین بودم و بعد خوابیدم تا ساعت پنج و نیم. به شدت سردرد داشتم و یه لیوان نسکافه بعد از مدتها خوردم و خیلی بهتر شدم. بعد هم نشستم پای ترجمه تا وقت اذان. بابا رفت مسجد و منم همون موقع نماز خوندم و کمی میوه خوردم و دوباره کارم رو ادامه دادم. بعد هم بابا اومد و دیدم بععععععععله! برا انبه خریییییییییده! کلی ذوقمولک شدم و ثانیه شماری می کردم برای ساعت یازده که رستگاران شروع بشه و منم انبه بخورم! ساعت یازده دیگه کارم رو تعطیل کردم و رفتم پای تی وی. با بابا انبه و میوه خوردیم و بعد از فیلم هم که قسمت آخرش بود اودم اینجا. 

قبلش هم رفتم یه سر به وبلاگ جوجه ها زدم و دیدم مامانشون براشون یه آ~ تولد رفته به چه مفصلی!
عاشقتونم کوچولوهای نازنین 

تولدتون برای همیشه مبارک باشه...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد