-
۷ آبان
پنجشنبه 7 آبانماه سال 1388 20:22
سلام امروز صبح وقتی برای نماز بیدار شدم صورتم رو که توی آینه دیدم وحشت کردم. پر شده بود از دونه ها و لکه های قرمز. ترسیدم که نکنه اون مریضیه باشه. رفتم به مامان اینا گفتم که مامان گفت به خاطر تب بوده و دیشب هم روی صورتت بوده منتها ما نگفتیم بهت که نترسی. اما من ترسیده بودم. انگار که یه انار نزدیک صورتم ترکیده باشه. پر...
-
۶ آبان- آنفلوآنزا
چهارشنبه 6 آبانماه سال 1388 00:04
سلام امروز صبح ساعت هفت و نیم بیدار شدم. آماده شدم و رفتم برای کلاس مادرشوهرا!:دی هر سه تاییشون با یک ربع تاخیر اومدن و منم خوش خوشانم بود و با خانوم زمانی حرف می زدیم و می خندیدیم. وقتی اومدن رفتیم سر کلاس و درس رو شروع کردم. البته نمره هاشونم گفتم. تا ساعت ده مشغول بودیم و بعدش اونا رفتن و منم با زمانی تا ساعت...
-
۵ آبان
سهشنبه 5 آبانماه سال 1388 14:38
سلام امروز صبح ساعت نه بیدار شدم. کار خاصی برای انجام دادن نداشتم. یه کمی سوالای امتحانی رو مرتب کردم و البته همچنان منتظر یه کاور آ۴ هستم که از دیار غیب برام برسه و اینا رو بذارم توی میزم! بعد هم نشستم دو قسمت سریال دلنوازان رو که ندیده بودم دیدم تا ساعت دوازده و نیم. بعدش یه زنگ به خ زمانی زدم و کمی حرف زدیم. بعد هم...
-
۴ آبان
دوشنبه 4 آبانماه سال 1388 14:42
سلام امروز صبح از ساعت هفت و ربع بیدار شدم و دیگه خوابم نبرد. بعد از مدتها به خودم حال دادم و نیمرو درست کردم و خوردم. آخه امروز مادر شوهرا امتحان داشتن و منم همیشه سر این کلاس خیلی خسته میشم و سردرد می گیرم. لذا بهتر بود که صبحانه بخورم. تا رفتم هنوز هیشکی نیومده بود. یه کمی با خ زمانی حرف زدم و بعد دوتا مادرشوهرا...
-
۳ آبان
یکشنبه 3 آبانماه سال 1388 00:07
سلام امروز صبح ساعت هشت و نیم خواهری بیدارم کرد و تا آماده بشیم و بریم شد نه و ربع. تا کمی از مسیر رو با داداشی رفتیم و بعد با اتوبوس رفتیم چهارباغ برای خرید شلوار لی. دومین مغازه ای که پرو کرد پسندید اما نخرید و گفت بریم بازم ببینیم مدلارو. دوساعت تمام گشت زدیم و نگاه کردیم و دست آخر گفت بریم همونو بخریم. تا رفتیم و...
-
۲ آبان
شنبه 2 آبانماه سال 1388 11:30
سلام امروز ساعت هفت و نیم بیدار شدم و آماده شدم و هشت و نیم رفتم آموزشگاه. خ زمانی نیومده بود. چرخی گفت قهر کرده!:دی خانوما با ده دقیقه تاخیر اومدن و کلاس رو شروع کردیم. سر کلاس برای خ زمانی پیام دادم و احوالشو پرسیدم. امروز تولدش بود. بعد از کلاس هم زودی رفتم خونه. مامان اینا نبودن. بابا پای پی سی بود. منم یه کمی...
-
۱ آبان
جمعه 1 آبانماه سال 1388 14:16
سلام دیشب با اجازه ی بزرگترا تا ساعت دوی بامداد داشتم فیلم سینمایی گروه نجات رو می دیدم. خیلی قشنگ بود. امروز ساعت حدود نه و نیم اینا بیدار شدیم. صبحانه کره و مربا ی هویج خوردم پس از قرنها بی صبحانه ای! به شدت چسبید! بعد هم کمی با کتاب ها و سوالای امتحانیم ور رفتم و اونی که آ.چرخی گفته بود اشتباه هست٬ دیدم که به جای...
-
۳۰ مهر
پنجشنبه 30 مهرماه سال 1388 00:37
سلام امروز صبح ساعت هشت و نیم بیدار شدم و ساعت ۹ مشغول تهیه ی سوالهای لیسنینگ شدم. تا ساعت دوازده و نیم طول کشید. وضو گرفتم که نماز بخونم. یه زنگ زدم آموزشگاه که بگم خ زمانی بمونه تا سوالارو به دستش برسونم. آ.ت جواب داد و گفت داره نماز می خونه. منم نماز خوندم و آخراش بودم که خ زمانی زنگید و گف بیا منتظرتم. رفتم و هنوز...
-
۲۹ مهر
چهارشنبه 29 مهرماه سال 1388 23:18
سلام امروز صبح ساعت هفت و نیم بیدار شدم و آماده شدم و ساعت هشت و بیشت دقیقه رفتم آموزشگاه. هنوز شاگردام نیومده بودن و با خ زمانی مشغول گپ زدن شدیم. با پنج دقیقه تاخیر اومدن و منم رفتم سر کلاس. تا ساعت ده سر کلاس بودیم. خیلی کند پیش می رن. ساعت ده کلاس تموم شد و کمی برای خانوما رفع اشکال کردم و رفتم بیرون. آ.ت و فرزاد...
-
۲۸ مهر
چهارشنبه 29 مهرماه سال 1388 23:18
سلام امروز صبح ساعت ده بیدار شدم و تا ساعت یک مشغول طرح سوال بودم. کتاب اینترچنج قرمز رو طرح کردم و کمی استراحت کردم. ناهار خورشت کرفس بود حالی به حولی! بعدم رفتم سراغ آبیه که سخت تره و باید سوالاش سطح بالاتر باشه. به جز ریدینگ این هم تموم شد . تا نزدیک زمان کلاسم مشغول بودم و ساعت ۷ تعطیلش کردم و آماده شدم و رفتم...
-
۲۷ مهر
دوشنبه 27 مهرماه سال 1388 22:51
سلام امروز صبح باز با مادرشوهرام(!!!):دی کلاس داشتم! (اینو که می گم منشیمون انقده می خنده) کلاسمون خوب بود و سه تایی بودن و به جز موسوی بقیه خوب کار می کردن. بعد از کلاس قرار بود بمونم و با همکارم روی طرح سوالا کار کنیم. تا دوازده و نیم بودم و کلی گپ زدیم و خندیدیم. بعدش رفتم که برم خونه. سر کوچه بابا رو دیدم که اومده...
-
۲۶ مهر
یکشنبه 26 مهرماه سال 1388 00:29
سلام امروز صبح ساعت هشت و نیم بیدار شدم. باید می رفتم دانشگاه اما نه زیاد زود. بدین ترتیب کلی الکی خوش بازی در آوردم و وقتم رو تلف کردم! بعدش ساعت ۱۰ آماده شدم و رفتم بیرون. توی پله ها داشتم با مامان حرف میزدم دم در خونه بودم می خواستم برم بیرون که مامان گفت خاله جان توی کوچه داره می ره و وسیله دستشه. منم خدافظی کردم...
-
۲۵ مهر
شنبه 25 مهرماه سال 1388 00:38
سلام امروز صبح ساعت یکربع به هشت بیدار شدم و دیدم شونصد تا میسدکال افتاده روی جفت خطهام! و دو تا اس ام اس که فلانی جواب بده از طرف آ.کاظمی میزنگیم واسه سی دی! منم تازه یادم افتاد باید سی دی رو چک می کردم. خوابالو پاشدم و سیستم و روشن کردم و تا ساعت هشت و بیست دقیقه داشتم غلط گیری می کردم. بعدشم تند تند آماده شدم و...
-
۲۴ مهر
جمعه 24 مهرماه سال 1388 12:33
سلام امروز صبح ساعت ده بیدار شدم و همه بیدار بودن و همچنان به من می گفتن شلمان! صبحانه خوردم و حسابی با بچه ها بازی کردم. مامان مشغول تهیه ی ناهار بود به همراه خانومی. ناهار ماهی و میگو بود با سبزی پلو. دیگه ما سرگرم بودیم با بچه ها و تی وی و مجله و غیره! کار خاصی نکردیم تا ناهار که دور هم با کلی شوخی و خنده خوردیم....
-
۲۳ مهر
پنجشنبه 23 مهرماه سال 1388 23:29
سلام امروز صبح ساعت ده بیدار شدم. دلم می خواست بازم بخوابم اما نمیشد دیگه! همینجوریشم هر کی از دم در اتاق رد می شد بهم می گفت :«شلمان»!! خلاصه پا شدم و صبحانه ی مختصری خوردم و بعدش با بچه ها بازی می کردم و گاهی می رفتم توی آشپزخونه. شاگردم دم دمای ظهر زنگید و گفت که امروز چون سرماخورده نمیاد که منم ازش نگیرم. منم از...
-
۲۲ مهر- ***!!!
چهارشنبه 22 مهرماه سال 1388 12:04
سلام امروز صبح ساعت ۱۰ بیدار شدم و هنوزم خیلی کسل بودم. رفتم یه ذره تخم مرع همراه با خانومی خوردم و یه عالمه بچه ها رو چلوندم و حال کردم. بعدهم یه کمی توی آشپزخونه بودم و کمک مامان اینا می کردم. آخه بابا می خواست برای ناهار کباب درست کنه. دیگه با بچه ها سرگرم بودیم و منم زیاد حالم خوب نبود و بیشتر استراحت می کردم. قبل...
-
۲۱ مهر- سورپرایز
سهشنبه 21 مهرماه سال 1388 00:12
سلام امروز صبح ساعت هشت بیدار شدم. می خواستم برم دانشگاه اما تا از جام بلند بشم و آماده بشم یه دوساعتی طول کشید! اصلن حسشو نداشتم! ساعت ده داداشی می خواست بره سرکارش منم تند تند آماده شدم و باهاش تا یه قسمت از مسیر رو رفتم. تا از ماشین پیاده شدم دیدم ترجمه هایی که باید تحویل صاحابش می دادم جا گذاشتم! کارد می زدی خونم...
-
۲۰ مهر
دوشنبه 20 مهرماه سال 1388 00:07
سلام امروز صبح ساعت یکربع به هشت بیدار شدم و آماده شدم و رفتم آموزشگاه. فقط دوتا از خانوما اومدن و یکیشون غایب بود که تلفنی خبر داده بود. تا ساعت ده با اینا سر کلاس بودم. حسابی سرم گیج می رفت چون صبحانه نخورده بودم. بعد از کلاس کمی با خ زمانی حرف زدم و ده و ربع رفتم از آموزشگاه بیرون تا برسم به قرارم با نگار. سر ساعت...
-
۱۹ مهر
یکشنبه 19 مهرماه سال 1388 00:17
سلام امروز صبح ساعت نه و نیم در کمال آرامش و بعد از دیدن یک عدد خواب بسیار آرام و زیبا بیدار شدم! از بس که خوابای جفنگ میبینم دیشب خیلی چسبید! هیچی خلاصه بیدار شدم و مامان معجون عسل و دارچین به خوردم داد! (خیلی خوبه حتمن بخورین) یه کمی زبان خوندم و یکساعت بعد هم کمی فامیلیا با شیر خوردم و کارتون شرک رو گذاشتم که...
-
۱۸ مهر
شنبه 18 مهرماه سال 1388 00:13
سلام امروز صبح ساعت یکربع به هشت بیدار شدم و آماده شدم که برم سر کلاس. توی کوچه یه کمی سردم شد! فکر کن! من توی زمستون از سرما خواهم مرد! رفتم کلاس و درس یک بالاخره تموم شد بعد از پنج جلسه! بعد از کلاس کمی با خ زمانی و آ.نج*ارزاده صحبت کردم. آ.ن درباره ی تقویت زبان جهت لیسنینگ ازم می پرسید و منم راهنماییش کردم. بعد هم...
-
۱۷ مهر
جمعه 17 مهرماه سال 1388 23:23
سلام امروز صبح ساعت ده و نیم بیدار شدم با اجازه تون! تا ساعت یازده و نیم هم توی رختخواب بودم و چند دقیقه ای هم با موبایلم حرف میزدم با دوستان. بعد هم رفتم دیدم مامان اینا دارن تی وی میبینن! بابا گفت بالاخره به هوش اومدی؟!:دی مامان داشت برای ظهر قیمه بادمجون درست می کرد. منم یه کمی از بادمجون سرخ شده ها رو دزدیدم و زدم...
-
۱۶ مهر
پنجشنبه 16 مهرماه سال 1388 00:39
سلام امروز صبح با یکی از دوستان قرار ملاقات داشتم برای ترجمه که رفتم پارک رجایی. داداشی منو رسوند تا اتوبوسها و بعدشم خودم رفتم و با بیست دقیقه تاخیر رسیدم ساعت ده و نیم بود. تا ساعت دوازده مشغول مذاکره بودیو بعد خداحافظی کردیم و برگشتم خونه. توی راه بودم که نادر زنگ زد و گفت که نزدیک مشهد هستن. خیلی گرسنه بودم. مامان...
-
۱۵ مهر
چهارشنبه 15 مهرماه سال 1388 23:52
سلام امروز صبح با مادرشوهرام(!!) کلاس داشتم! برای همینم ساعت یکربع به هشت بیدار شدم. خیییییییییییییییلی خوابم میومد. دیشب تا حدود دو و نیم بیدار بودم و خوابم نمیبرد. قبل از خواب نادر پیام داد که اگه صبح هم رو ندیدیم خداحافظ. پرسیدم مگه کی می خواین برین؟ گفت هشت صبح! گفتم بابا من هشت و نیم کلاس دارم بیدارم. بعدبهش گفتم...
-
۱۴ مهر
سهشنبه 14 مهرماه سال 1388 23:54
سلام دیشب پسرا ساعت یک بامداد اومدن خونه. رفته بودن باغ داداش دوست نادر. ماجراش جالب بود... بعدن می گم. امروز صبح با صدای داداشی که داشت ازم خداحافظی می کرد ساعت ۸.۵ صبح بیدار شدم. بعدشم دیگه خوابم نبرد. مامان رفت جلسه ی قرآن. صبحانه ی مهمونا رو آماده کرد و من و بابا هم حواسمون بود که تا بیدار شدن (ساعت ده و نیم) چایی...
-
۱۳ مهر
دوشنبه 13 مهرماه سال 1388 23:16
سلام امروز صبح ساعت هشت بیدار شدم و تا هشت و نیم آماده شدم و با پنج دقیقه تاخیر رسیدم آموزشگاه! (نیس رام دوره؟!واسه اینه!)! قبل اینکه برم همه خواب و داغون تا خرخره زیر پتوهاشون بودن!:دی خلاصه خ زمانی گفت زیاد عجله نکن هنوز هیچکدوم نیومدن! با یک ربع تاخیر خانوما اومدن و رفتم سرکلاس. کلاس هم خیلی خوب بود. بعدش سریع رفتم...
-
۱۲ مهر
یکشنبه 12 مهرماه سال 1388 23:43
سلام امروز صبح ساعت ده و نیم با نگار چلوی در دانشگاه قرار داشتم تا بریم برای گرفتن نامه ی اداره ی رفاه نگار برای تکمیل پروسه ی فارغ التحصیلیش. با کمی تاخیر رسیدم و رفتم داخل دانشگاه و دیدم که داره با دوتا از دوستاش حرف میزنه. تا منو دید از اونا جدا شد و باهم خوش و بش کردیم و رفتیم آموزش. از اونجا حواله مون دادن به...
-
۱۱ مهر
شنبه 11 مهرماه سال 1388 23:48
سلام امروز صبح ساعت هشت بیدار شدم و آماده شدم و ساعت هشت و بیست دقیقه رفتم آموزشگاه. خ زمانی بود و بعد هم اون سه تای دیگه اومدن و اون یکی که جلسه ی قبل اذیت می کرد رو امروز صبح جوابش کرده بودن. دیگه با همون سه نفر کلاس شروع شد و خیلی هم عالی پیش رفت. بعد از کلاس هم حدود دوساعت نشستیم با خ.زمانی پشت سر همه حرف زدیم و...
-
۱۰ مهر
جمعه 10 مهرماه سال 1388 00:10
سلام امروز ساعت ۱۰ بیدار شدم و یه نیم ساعتی توی رختخواب وول زدم. ساعت یازده صبحانه خوردم (به توصیه ی مامان یه تخم مرغ نیمرو کردم). بعد هم اومدم سر کتابهای تدریسم و کمی خوندم. بعد وقتی دیدم مامان داشت برای ناهار پلو قیمه درست می کنه٬ منم پنج شیش تا سیب زمینی ورداشتم و شروع کردم به سرخ کردن! دیگه تا ساعت یک و نیم که...
-
۹ مهر
پنجشنبه 9 مهرماه سال 1388 01:23
سلام امروز ساعت ۹ بیدار شدم. بیرون یه کمی کار داشتم که همراه با داداشی از خونه رفتیم بیرون. به طرز ناگهانی فهمیدم که پ.ع.ر.م.س اصفهانه و رفتم دیدمش. بعد هم ظهر بود که برگشتم خونه. قبلش با مامان تلفنی حرف زده بودم. رسیدم خونه بابا آماده بود که بره برای نماز و مامان هم مشغول آشپزی بود و بوی مدهوش کننده ی قرمه سبزی داشت...
-
۸ مهر
چهارشنبه 8 مهرماه سال 1388 00:09
سلام امروز صبح از ساعت شش و نیم تقریبن بیدار بودم و ساعت هفت و ربع دیگه از رختخواب زدم بیرون و کم کم آماده شدم و ساعت یک ربع به هشت رفتم آموزشگاه. امروز اولین جلسه ی کلاس خانومهای بیسیک بود با کتاب آن یور مارک! (کاش می شد توی بلاگ اسکای هم انگلیش نوشت)! خلاصه رسیدم اونجا و دیدم دوتا از خانوما اومدن و تا بریم سرکلاس...