´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

۲۷ مرداد

سلام 

دیشب تا حدود ساعت سه بیدار بودم و هرکاری می کردم خوابم نمیبرد. صبح اما برای بیدار شدن زیاد اذیت نشدم. دیگه آماده شدم و رفتم آموزشگاه. کمی با خانوم عامری و آقای نویدی حرف زدیم و بعد رفتیم سر کلاس. امروز علی به خاطر تهدیدای دیروزم خیلی خوب بود. اغلب ساکت بود هرچند گاهی شیطنت می کرد. اما قابل اغماض بود. فقط دو روز دیگه باهم کلاس داریم و بعدش جمعه و بعد هم شنبه هستش که امتحان پایان ترمشونه. 

دخترا هم مثل همیشه خوب کار کردن و آخر ساعت حسابی شیطونی کردن و می خواستن پنجشنبه رو تعطیل کنن. بعد هم وقتی کلاس تموم  شد زینب یه دفترخاطرات کوچیک آورد و ازم خواست تا براش یادگاریبنویسم و نوشتم و براش آرزوی موفقیت کردم. از آموزشگاه که اومدم بیرون دیدم مامان تماس گرفته. بهش زنگیدم و گفت که توی راهن و برای ناهار می رسن. این شد که تا رسیدم خونه با بابا آماده شدیم و رفتیم رستورانی که همیشه می ریم و چلوکباب سلطانی گرفتیم و اومدیم خونه و منتظر رسیدن مامان و خواهری و داداشی شدیم. تا رسیدن بابا رفت ترمینال دنبالشون و منم میز ناهار رو چیدم و بعد از ورودشون و احوالپرسی و اینا نشستیم سر میز و با کلی حرف و گپ و خنده ناهار رو خوردیم. بعد هم من ظرف ها رو شستم و کمی ترجمه کردم و دراز کشیدم. 

عصری هم مامان و خواهری رفتن جلسه قرآن و منم مشغول ترجمه شدم و تا الان هم مشغولم و احتمالا هروقت خسته بشم می خوابم. 

همین دیگه!
راستی امروز کادر آموزشگاه رفتن سفر جمکران که من به خاطر ترجمه نتونستم برم. 

شب بخیر

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد