-
۲۳ آذر
دوشنبه 23 آذرماه سال 1388 13:21
سلام امروز صبح از ساعت ۸.۵ هر نیمساعت یکبار بیدار میشدم و می خوابیدم تا ساعت ده و نیم که بالاخره رضایت دادم و بلند شدم و یه لیوان شیر خوردم و مشغول ترجمه شدم. زیاد حس وحالشو نداشتم. یه زنگ هم به دندونپزشکی زدم و نوبت گرفتم برای فردا. هم نخهای بخیه رو بکشم و هم اگه شد دندونم رو. تا ساعت یک دو-سه صفحه ترجمه کردم و بعد...
-
۲۲ آذر
یکشنبه 22 آذرماه سال 1388 20:04
سلام امروز صبح ساعت هشت و نیم بیدار شدیم من و خواهری. داداشی هم حدود نه بیدار شد. خواهری می خواست بره به کلاسهای فنی و حرفه ای یه سر بزنه و ببینه کلاس خوبی اگه گذاشتن ثبت نام کنه. ساعت نه و نیم خواهری رفت و همون موقع بابا زنگید و گفت که از شرکت شاتل تماس گرفتن و گفتن میخوان ساعت یازده بیان برای نصب خط اینترنت. چون...
-
۲۱ آذر- تولد مامانی نازنینم
یکشنبه 22 آذرماه سال 1388 00:38
سلام امروز تولد مامان قشنگم بود. ساعت دوازده بامداد من و خواهری با اس ام اس تولدش رو تبریک گفتیم و مامان هم عاشقانه جوابمونو داد. کلی ذوقیدیم. صبح هم ساعت هشت خوابیدم تا ۱۱. بیدار که شدم دو-سه تا لقمه نون و پنیر خوردم و بعد هم کمی ترجمه کردم. زیاد پیش نرفتم. حسش نبود. خواهری مشغول تهیه ی ناهار بود. لوبیا پلو. داداشی...
-
۲۰ آذر-***
جمعه 20 آذرماه سال 1388 00:36
سلام امروز صبح ساعت ۸.۴۵ بیدار شدم و دیدم خواب موندم و کپسولمو نخوردم! کلی حالم گرفته شد! خواهری گفت هرچی صدات زدم بیدار نشدی. آخه دیشب خیلی دیر خوابیدم. به هر سمتی که می خوابم به فکم فشار میاد. این آخری که همچنان خون میاد ازش. یه کیک خرمایی با یه لیوان شیر خوردم و کمی ترجمه کردم. حالم اصلن خوب نبود. دلپیچه ی شدیدی...
-
۱۹ آذر-چهلم بهترین عمه ی دنیا...
پنجشنبه 19 آذرماه سال 1388 23:55
سلام امروز صبح حدود ساعت ده بیدار شدم. خیلی کسل بودم. هنوز از دهنم خون نشت می کنه و اعصابم رو به هم میریزه. اون دوتای قبلی خیلی زود خونریزیشون بند اومد اما این یکی انگار خیال تمومی نداره. یه لیوان شیر با یه کیک یزدی با زحمت خوردم و یه کمی سر حال شدم. جای جوجمو عوض کردم و از توی سالن آوردمش توی اتاق و توی آپارتمان...
-
۱۸ آذر- سفر مامان و بابا به مشهد
چهارشنبه 18 آذرماه سال 1388 23:41
سلام امروز صبح ساعت 10 بیدار شدم. بعد از نماز و خوردن کپسولم باز هم بدخواب شده بودم. کمی هم خون از دهنم نشت کرده بود. برای همین دیشب نمیتونستم راحت بخوابم. خلاصه که تا یازده و نیم توی رختخواب بودم. مامان و بابا داشتن وسایل سفرشون رو برمی داشتن. خواهری هم به شدت کمکشون می کرد. مامان کلی به من اصرار کرد که پاشو یه چیزی...
-
۱۷ آذر
سهشنبه 17 آذرماه سال 1388 00:18
سلام امروز صبح بعد از نماز ساعت ۸ بود که خوابم برد و حدود ۱۱ هم بیدار شدم. به شدت استرس عصر رو داشتم که قرار بود برم برای جراحی سومین دندون. خیلی عذاب می کشیدم از لحاظ روحی. اما جالبه که درد جای دندونم حسابی خوب شده بود. آخه من شرط گذاشته بودم که اگه درد این یکی کاملن خوب شد میرم سومی رو می کشم وگرنه فقط میرم بخیه ها...
-
۱۶ آذر
دوشنبه 16 آذرماه سال 1388 17:47
سلام امروز صبح ساعت نه بیدار شدم اما تا ده و نیم توی رختخواب بودم. دندونم شدیدن درد می کرد و اصلن حسشو نداشتم که بلندشم. یه کمی توی رختخواب اس ام اس بازی کردم و بعدش دیگه بلند شدم و یه لیوان شیر خوردم به عنوان صبحانه! بعد هم از ساعت ۱۱ تا ۱۲.۵ تست می زدم. دیگه خسته شدم و رفتم یه کمی کمک مامان. ناهار جگر داشتیم و من...
-
۱۵ آذر-عید غدیر خم
یکشنبه 15 آذرماه سال 1388 23:18
سلام امروز صبح ساعت نه بیدار شدم. طبق معمول همه بیدار بودن و من آخرین نفر بودم! چند لقمه نون و پنیر خوردم (دیگه بعد از یه هفته دلم شدیدن نون می خواست!!) و بعد هم با بچه ها بازی کردم. تا ظهر کار خاصی نکردم به جز بازی با بچه ها و تی وی دیدن. برای دوستام هم پیام تبریک فرستادم. ناهار ته چین بود. داداشی و سهیل رفتن ماشین...
-
۱۴ آذر
شنبه 14 آذرماه سال 1388 11:33
سلام امروز صبح مثل همیشه دیرتر از همه بیدار شدم البته صبح بعد از نماز به سختی خوابم برد. مخصوصن اینکه باید کپسولم رو ساعت ۷ می خوردم. خلاصه بیدار شدم و تا ظهر با بچه ها مشغول بودیم. سهیل و داداشی هم رفته بودن برای خرید مودم ای دی اس ال. ساعت ۱۰ رفتن و ساعت سه بود که بالاخره موفق شدن از پس ترافیک وحشتناک بربیان و برسن...
-
۱۳ آذر
جمعه 13 آذرماه سال 1388 11:17
سلام امروز صبح ساعت حدود نه بود که بیدار شدم. درد زیادی داشتم. از دیروز ظهر مسکن نخورده بودم. چون بروفن اصلن روم تاثیر نداشت و مفنامیک اسید هم نداشتم دیگه. حدود ساعت ۱۱ خانومی و مامان رفتن سر مزار مامان بزرگ و بابابزرگ. ازشون خواستم که برام مفنامیک بگیرن. خواهری ساعت ۱۲ برنج رو درست کرد و مامان اینها قرار بود که کباب...
-
۱۲ آذر
پنجشنبه 12 آذرماه سال 1388 23:26
سلام امروز صبح با سردرد و درد دندون شدید از خواب بیدار شدم. البته دندون که نه! جای خالی دندون. خیییییییییییلی اذیت می شدم. درد امونم رو بریده بود. یه بروفن خوردم و سعی کردم یه چیزی به عنوان صبحانه بخورم اما دهنم رو که باز می کردم از جای بخیه ها خون میومد. اوضاع بدی بود. به پیشنهاد مامان کمی آش گرم کردم و خوردم. باز...
-
۱۱ آذر- دهنم سرویس شد!!
چهارشنبه 11 آذرماه سال 1388 22:19
سلام امروز صبح ساعت ۹و۴۷ دقیقه از خواب بیدار شدم. کمی صبحانه خوردم و یه عالمه با بچه ها بازی کردم. کمی هم درس خوندم. خانومی رفته بود بیرون. برای سهیل به صورت اینترنتی و با راهنمایی خودش بلیت گرفتم واسه امشب که بیاد اصفهان. ناهار بال کباب بود که وحشتناک چسبید!! بعد از ناهار حسابی دندونامو تمیزکاری کردم و ظرفارو شستم....
-
۱۰ آذر
سهشنبه 10 آذرماه سال 1388 12:14
سلام امروز صبح ساعت ۱۰.۵ بیدار شدم. یعنی مامان ستاره رو آورد پیشم و دیگه خواب از سرم پرید. ساعت یازده صبحانه خوردم و کمی درس خوندم. کلی هم با بچه ها بازی کردم. کمی هم کانکت شدم و سعی کردم که ویروس کش رو آپدیت کنم که نشد و مدام قطع می شد. خلاصه. مامان هم مشغول تهیه ی ناهار بود. خودش میگو رو درست می کرد و بابا ماهی رو...
-
۹ آذر- سومین حقوق!!
دوشنبه 9 آذرماه سال 1388 23:20
سلام امروز صبح ساعت ۸.۵ بیدار شدم و تا ساعت ۹ آماده شدم و به اتفاق مامان و داداشی رفتیم و من رو تا یه جایی رسوندن و داداشی مامان رو برد دکتر. منم رفتم دانشگاه. هوا به شدت سرد بود و من حسابی یخیدم! ساعت ۱۲.۵ اینا کارم تموم شد و با داداشی هماهنگ کردم و ساعت یک و نیم باهم رسیدیم خونه. ناهار پلو قرمه سبزی بود که زدیم تو...
-
۸ آذر
دوشنبه 9 آذرماه سال 1388 00:11
سلام امروز ساعت ۱۰ بیدار شدم و خیلی کسل بودم. قرار بود برم دانشگاه ولی نرفتم و هماهنگ کردم برای فردا. ساعت ۱۲ صبحانه خوردم!:دی بعد هم کلی با بچه ها حال کردم. شال گردنی که بافتم تموم شد و ریشه هاش رو هم گذاشتم. ظهر ناهار چلوکباب و مرغ داشتیم که خوردیم و رفتیم استراحت کردیم. ساعت پنج مامان و خواهری و خانومی رفتن پاتخت و...
-
۷ آذر-عروسی نوید
یکشنبه 8 آذرماه سال 1388 23:55
سلام امروز صبح ساعت 10 بیدار شدیم و به اتفاق خانومی شروع کردیم به جستجو برای یه آرایشگاه خوب که برای عروسی امشب بریم. من به یکی از شاگردای خودم که آرایشگر بود زنگیدم اما گرون می گفت بی وجدان! خلاصه به یکی که نزدیک محل کار داداشی بود زنگ زدیم که قیمتش مناسب بود. قرار شد ساعت سه بریم. ناهار از دیروز فسنجون مونده بود یه...
-
۵ آذر - قحطی اینترنت!
پنجشنبه 5 آذرماه سال 1388 12:10
سلام من همچنان بی اینترنتم! سه شنبه سوم آذر ماه رفتم یکی از دندون های عقلم رو کشیدم. اتفاق دردناکی بود! البته شبش خیلی اذیت شدم. حالا هفته ی آینده هم قراره برم یکی یا دوتای دیگه ش رو جراحی کنم. خدایا! خیلی تابلویی! بگذریم.. امروز هم رفتم بیمه برای تایید جراحی و بعدشم رفتم کلینیک نوبتم رو که مامان تلفنی گرفته بود تثبیت...
-
۲۸ آبان
پنجشنبه 28 آبانماه سال 1388 13:07
سلام اینترنتم قطع شده فعلن نمیتونم هر روز بنویسم این چندروزه کار خاصی نکردم به جز طرح سوال برای امتحان فاینال آموزشگاه خیلی خسته شدم و خیلی وقتمو گرفت اما بالاخره تموم شد دیشب هم آخرین جلسه ی کلاسهام بودو خوشبختانه به خیر و خوشی تموم شد. ترم کشدار و طولانی و پر زحمتی بود.الانم اومدم کافی نت تا این موضوعاترو ثبت کنم...
-
۲۴ آبان
یکشنبه 24 آبانماه سال 1388 23:12
سلام امروز صبح ساعت ۷.۵ با صدای جوجه بیدار شدم و دیگه نخوابیدم. قرار بود با خواهری بریم بیرون خرید. برای همینم خواهری ساعت ۸ بیدار شد و مشغول تهیه ی ناهار شد که لوبیا پلو بود. ساعت نه و نیم هم از بابا خدافظی کردیم و رفتیم. داداشی هم صبح ساعت ۸ رفت دانشگاه. ما هم رفتیم میدون نقش جهان و کلی توی بازار گشت زدیم و طلا...
-
۲۳ آبان
شنبه 23 آبانماه سال 1388 23:01
سلام امروز صبح ساعت هفت بیدار شدم. مامان و بابا هم بیدار بودن و مشغول تهیه ی صبحانه و البته مامان داشت ناهار هم درست می کرد. آخه مامان می خواست بره تهران و داشت برای توی راهش غذا درست می کرد و چلو جوجه گذاشت که یه باره ناهار ما هم باشه. منم فامیلیا با شیر خودم و آماده شدم و از مامان خداحافظی کردم و یه عالمه بوسیدمش و...
-
۲۲ آبان
جمعه 22 آبانماه سال 1388 18:05
سلام امروز ساعت ده از خواب بیدار شدم و همینجوری واسه ی خودم خوش خوشانم بود و حال می کردم و توی خونه قدم می زدم که یییییییییییییییهو تلفن زنگ زد!! مامان گوشی رو برداشت و گفت ماهی بیا از آموزشگاهه! ساعت یک ربع به یازده بود و من انگار که دنیا رو کوبوندن تو سرم! یادم افتاد ساعت ۱۰ آموزشگاه جلسه داشتم!!!! گوشی رو گرفتم و...
-
۲۱ آبان
پنجشنبه 21 آبانماه سال 1388 21:31
سلام امروز صبح ساعت نه بیدار شدم. هنوز یه عاااااااااااالمه خوابم میومد. با اینکه دیشب هم زود خوابیدم (۱۲.۵). خلاصه پا شدم و یه کمی به جوجه زل زدم و به کاراش خندیدم! بعد هم بقیه بیدار شدن و صبحانه خوردن و منم کمی با تلفن حرف زدم. بعد هم توی آشپزی به مامان کمک کردم (به قول مامان شدم پلوپز)!! بعد هم وقتی داداشی اومد...
-
۲۰ آبان-***
چهارشنبه 20 آبانماه سال 1388 23:53
سلام امروز صبح ساعت ۷.۵ بیدار شدم. پس از مدتها صبحانه خوردم چون خ موسوی گفته بود امروز اضافه تر میمونه تا باهاش کار کنم. ساعت هشت و بیست دقیقه رفتم آموزشگاه. یکربع با خ زمانی گپ زدیم و خندیدیم. بعد هم مادرشوهرا اومدن و کلاس شروع شد. تا ۱۰.۲۰ سر کلاس بودیم و خ شجاعی هم امروز غایب بود که بعد فهمیدم زنگیده به آموزشگاه و...
-
۱۹ آبان
سهشنبه 19 آبانماه سال 1388 22:56
سلام امروز صبح ساعت ۸ بیدار شدم و طبق قراری که با دوستانم داشتم رفتم به سمت دانشگاه. البته فرصت زیادی نداشتم و می خواستم زود برگردم خونه. آخه عصری قرار بود خاله ها و دایی بیان. فیلم «آقای هفت رنگ» رو دیدیم و چس فیل خوردیم و پفک خوردیم و حال کردیم. بعد مامان زنگید که ببینه من برای ناهار میرم خونه یا نه که گفتم می رم...
-
۱۹ آبان- هفت روز گذشت..
سهشنبه 19 آبانماه سال 1388 18:50
یک هفته گذشت در میان بهت و حیرت ما که دیگه عمه صدیقی در کار نیست و برگشت به سمت خالقش... روز اولی که رفتیم از شدت گریه تقریبن بیهوش شدیم. هیچکس نمی تونست هیچی بگه. بچه های عمه مخصوصن با دیدن ما داغ دلشون تازه شد باز. آخه عمه خیلی به ما علاقه داشت و ما هم به اون و خانواده ش بسیار علاقه داشتیم (و داریم). تمام روز رو...
-
۱۱ آبان
دوشنبه 11 آبانماه سال 1388 08:20
سلام داریم می ریم مشهد.
-
۱۰ آبان- عمه صدیق هم...
یکشنبه 10 آبانماه سال 1388 00:01
سلام امروز روز تلخ و سختی بود. خیلی تلخ. صبح رفتم دانشگاه و معدلم رو گرفتم و برای آزمون ثبت نام کردم. ظهر ناهار مهمون سلف بودم و بعدم اومدم خونه. از مامان سراغ حال عمه رو گرفتم که گفت زیاد خوب نبوده. عصری شاگردم اومد خونه و ساعت شش درحال تدریس بودم که صدای هق هق خواهری رو شنیدم. از اتاق دویدم بیرون و دیدم بله......
-
۹ آبان- روز بدون تب!
شنبه 9 آبانماه سال 1388 13:49
سلام امروز صبح ساعت چهارونیم بیدار شدم و یه قرص استامینوفن خوردم و تا پنج و نیم که تایم کپسولم بود بیدار بودم. احساس می کردم خیلی سرحال هستم و از تب و سر درد خبری نبود. به مامان که گفتم٬ گفت تبگیر بذار ببین وضعیتت چطوریه که خوشبختانه هیچ تبی در کار نبود. نصف موز با یه استکان شیر خوردم و خوابیدم. ساعت هشت و نیم کلاس...
-
۸۸/۸/۸
جمعه 8 آبانماه سال 1388 22:37
سلام امروز صبح باز با تب شدیدی بیدار شدم و سرم به شدت درد می کرد. ساعت سه و نیم بامداد بود. تا ساعت پنج و نیم توی رختخواب جون کندم و کابوس می دیدم. ساعت پنج و نیم مامان کپسولم رو با یه لیوان آب آورد و کلی اصرار کرد که یه چیزی بخورم قبلش و کپسول رو با معده ی خالی نخورم. اما من انقدر حالم بد بود که اصلن فکر خوردن رو هم...