-
۲۸ دی-***
چهارشنبه 30 دیماه سال 1388 00:05
سلام امروز صبح ساعت هشت و نیم بیدار شدم. تا ظهر به درس و کارام رسیدم. نزدیک ظهر با داداشی حرف زدم گفت حدود یک راه می افته و میره دنبال خواهری. مامان هم زنگید و گفت شاید فردا راه بیفتن بیان. خاله محبوبه هم ساعت ۱۰ زنگید و یه ربعی حرف زدیم. اومدم برم دوش بگیرم دیدم آب قطعه خیلی حالم گرفته شد. ناهار که ته چین مرغ بود...
-
۲۲ دی- بیماری سجاد
سهشنبه 22 دیماه سال 1388 22:54
خدایا...سلامتی کوچولومون رو سپردیم به تو... لطفا حواست بهش باشه سلامتیش رو از تو می خوایم.. شفای عاجل...
-
۲۱ دی- تولدم...
دوشنبه 21 دیماه سال 1388 23:35
هیچی دیگه... تولدم بود... همین...
-
۲۰ دی - سورپرایز وبلاگی
یکشنبه 20 دیماه سال 1388 23:24
سلام امروز صبح از ساعت هفت و هشت بیدار شدم اما خیلی کسل بودم. تقریبا از اذان صبح بیدار بودم. خواهری ساعت هشت رفت و منم ساعت نه پا شدم و کلی ور رفتم و سر خودم رو بند کردم. بعدش دیگه عذاب وجدان گرفتم. داشتم دنبال پالتوی صورتیم می گشتم که بدم خشکشویی. تمام سولاخ سنبه های زندگی رو گشتم و به قول بابا کلی چیزایی که گم شده...
-
۱۹ دی-سفر مامان به تهران
شنبه 19 دیماه سال 1388 17:14
سلام امروز صبح ساعت نه بیدار شدم و مشغول درس شدم. مامان مشغول تهیه ی ناهار (لوبیا پلو) بود و خواهری و داداشی هم که رفته بودن سر کار. صبح مامان سفارش سبزی داد به اونجایی که برامون پاک و خورد می کنن. کمی هم اسفناج و کرفس و اینا گرفت تا خودشون پاک کنن. مشغول بودن و یه کمی هم با بابا کل کل کردن و منم کلی خندیدم از دستشون....
-
۱۸ دی-سومین روزه
جمعه 18 دیماه سال 1388 23:32
سلام امروز سحر ساعت ۵ بیدار شدم. داداشی هم همزمان بیدار شد و من غذاهایی که مامان دیشب برامون درست کرده بود (جوجه کباب) گرم کردم و باهم خوردیم. مشغول خوردن بودیم که بابا هم بیدار شد و قرآن خوند و اذان که گفتن نماز خوندیم و خوابیدیم. من یه کمی دیر خوابم برد و بدین ترتیب تا یازده خوابیدم!:دی یازده و نیم هم درس رو شروع...
-
۱۷ دی
پنجشنبه 17 دیماه سال 1388 23:49
سلام امروز صبح ساعت هفت برای نماز بیدار شدم اما اصلن حس درس خوندن نداشتم. لذا یه کمی دراز کشیدم و حدود هشت تا نه هم خوابیدم. نه بیدار شدم و کمی با مامان اینا حرف زدم صبحانه خوردم و از ساعت ده تا یک و نیم یه ضرب خوندم. فصل جدید رو شروع کردم که تقریبن آسونتر از قبلیه. ساعت یک و نیم داداشی و خواهری باهم اومدن و منم درس...
-
۱۶ دی-ادامه ی خرید
پنجشنبه 17 دیماه سال 1388 01:01
سلام امروز صبح ساعت ۹ بیدار شدم. صبحانه ی مختصری خوردم. قرار بود برم از بانک پول بگیرم و بدهیمو بخاطر خرید دیشب به مامان بدم و با بابا بریم برای خرید بقیه ش. همین کارو کردیم و رفتیم خریدیم و بعد از بابا جدا شدم که برم دانشگاه. دیر رسیدم ولی بالاخره رسیدم. بخاطر خرید دیشب و امروزحسابی مفلس بودم!:دی ساعت یک و نیم توی...
-
۱۵ دی - خرید طلایی!
سهشنبه 15 دیماه سال 1388 00:22
سلام دیشب به مامان سپردم که ساعت هفت بیدارم کنه. ساعت یکربع به هفت صدام کرد و منم نماز خوندم و از ساعت هفت تا یازده و نیم درس خوندم. مامان رفته بود قرآن. وقتی اومد من رفتم یه دوش بگیرم که خیلی کسل بودم از صبح. رفتم و حسابی هم سرحال شدم. ساعت یک و نیم که داداشی اومد ناهار رشته پلو با گوشت چرخ کرده (شبیه مواد ماکارونی)...
-
۱۴ دی
دوشنبه 14 دیماه سال 1388 00:23
سلام امروز صبح ساعت ۷ بیدار شدم اما اصلا حالشو نداشتم پا شم چون دیشب دیر خوابیدم. خلاصه ساعت ۹ بیدار شدم و از ۹.۵ مشغول درس شدم. خواهری و داداشی رفته بودن سر کار. مامان و بابا هم رفتن ترمینال بار زرشک و زعفران رو تحویل گرفتن. بعد تا ساعت ۱۱ درس خوندم و بعد به آ.ناصری زنگیدم که اگه زرشک یا زعفران می خواد بگه. اول گفت...
-
۱۳ دی-دومین روزه
یکشنبه 13 دیماه سال 1388 15:01
سلام امروز صبح ساعت ۵ بیدار شدم و کمی عدسی خوردم و بیشتر میوه خوردم و مسواک زدم و اذان رو که گفتن داداشی و مامان اینا رو بیدار کردم و نماز خوندم و خوابیدم. ساعت هشت که خواهری می خواست بره بیدار شدم اما تا ده توی رختخواب خواب و بیدار بودم. دیگه ده و نیم بلند شدم و مشغول درس شدم تا ساعت دو. مامان ناهار لوبیا پلو درست...
-
۱۲ دی
شنبه 12 دیماه سال 1388 23:35
سلام امروز صبح ساعت نه بیدار شدم. خواهری رفته بود سر کارش و من داداشی رو بیدار کردم و آماده شدیم و تا یه جایی منو رسوند و رفتم سمت دانشگاه. بعد هم رفتم راجع به جواهری که پسندیده بودم از یه زرگر سوال پرسیدم که اونم مثل مامان و بابا تایید کرد که طلای سفید اونم با بیش از صد قعطه برلیان نخرم بهتره. خلاصه.. کمی توی چهارباغ...
-
۱۱ دی
جمعه 11 دیماه سال 1388 00:01
سلام امروز سحر بیدار شدم برای گرفتن روزه. از ناهار دیروز که من خونه نبودم قیمه مونده بود که گرم کردم و با ماست خوردم. یه سیب و پرتقال هم خوردم. بعد هم مسواک زدم و نماز خوندم و مامان اینا رو هم بیدار کردم و خودم خوابیدم. یه بار ساعت 8 بیدار شدم و باز خوابیدم و دوباره از ده تا یازده همینجوری هی می خوابیدم و بیدار می...
-
۱۰/۱۰
پنجشنبه 10 دیماه سال 1388 19:41
سلام امروز صبح ساعت نه و نیم بیدار شدم و ساعت ده از خونه رفتم بیرون. تحقیقی که برای ندا پیدا کرده بودم بردم پرینت که حدود چهل و پنج دقیقه معطل شدم. بعد هم رفتم پست تا پست پیشتاز کنم که اونجا هم چون پنجشنبه بود خیلی شلوغ بود و دقیقن یکساعت توی نوبت بودم. ساعت از دوازده گذشته بود که راه افتادم به سمت شرکت محل کار قبلیم...
-
۹ دی
چهارشنبه 9 دیماه سال 1388 13:59
سلام امروز صبح ساعت ۹ بیدار شدم و تا ظهر کمی درس خوندم. ناهار سوپ داشتیم که خوردم و ظرفها رو شستم. بعد از ظهر کمی استراحت کردم و بعد ساعت شش رفتم برای کلاس. کاظمی دوباره کلاسش رو تلفنی کنسل کرد. منم که از خدا خواسته استراحت کردم. کتاب گرامرم رو تموم کردم. تصمیم گرفتم کتاب بعدیم روش تدریس باشه. کلاس خوب بود مثل همیشه....
-
۸ دی
سهشنبه 8 دیماه سال 1388 20:05
سلام امروز صبح ساعت نه بیدار شدم و ساعت ده آماده شدم و ده و نیم با بابا رفتم بیرون. قرار بود یکی از دوستامو ببینم. ساعت یازده همو دیدیم و تا دوازده گشتی زدیم و جماعتی که از راه پیمایی میومدن دید زدیم و اندکی خندیدیم. هوا عالی بود و کلی قدم زدیم و گپ زدیم و از درسا گفتیم. بعد هم دیگه برگشتیم خونه. ساعت دوازده و نیم...
-
۷ دی - بازگشت به اصفهان
دوشنبه 7 دیماه سال 1388 22:50
سلام امروز صبح ساعت پنج و نیم بیدار شدم و خانومی و سهیل رو هم بیدار کردم و نماز خوندیم. بعد هم من لباس پوشیدم و آماده شدم و سهیل هم حاضر شد. عروسک گنده ی خوشگلمم بسته بندی کردم و با جوجه ها همونطور که خواب بودن خدافظی کردم و بوسیدمشون و باخانومی هم یه خدافظی گرم کردم و کلی ازش بخاطر پذیرایی بی نظیرش تشکر کردم و رفتم...
-
۶ دی
یکشنبه 6 دیماه سال 1388 13:49
سلام صبح ساعت سه و نیم با صدای گریه ی ستاره بیدار شدم و شنیدم که خانومی داره می گه باید پاشویه کنیم. فهمیدم که ستاره باز تب کرده. دیروز بردنشون حمام و گفتیم شاید برای این باشه. تا ساعت چهارونیم مشغول پرستاری بودیم. تبش یه کمی اومد پایین و دیگه خانومی گفت برو بخواب و خودشم خوابید هرچند ستاره گاهی بیقراری می کرد. برای...
-
۵ دی
یکشنبه 6 دیماه سال 1388 13:48
سلام امروز صبح ساعت یازده بیدار شدیم و قرار شد که برای نماز بریم مسجد. تا به بچه ها لباس بپوشونیم و آماده شون کنیم دیر شد و سهیل از مسجد زنگید که یکی از نمازها رو خوندن. ما هم با ماشین سریع رفتیم مسجد اما نماز دومی هم تموم شد. برای همین ما نماز خودمون رو خوندیم و ناهار چلوکباب دادن کع گرفتیم و رفتیم خونه خوردیم با بچه...
-
۴ دی
جمعه 4 دیماه سال 1388 14:21
سلام امروز صبح ساعت ده بیدار شدم. خانومی و شوهرش رفته بودن خرید و بچه ها خواب بودن. من یه کمی درس خوندم و تست زدم. یکساعت بعد خانومی اینا اومدن و برای صبحانه حلیم خریده بودن که خوردیم. بچه ها بیدار شدن و اونا هم صبحانه خوردن و منم اونا رو خوردم!:دی بعد هم لباس سقایی هاشونو پوشوندیم و بردیمشون سر کوچه که خیمه و اینا...
-
۳ دی- سفر به تهران
جمعه 4 دیماه سال 1388 14:21
سلام امروز صبح ساعت یکربع به شش بیدار شدیم و نماز خوندیم و من و مامان و بابا آماده شدیم. البته من به اصرار مامان یه صبحانه ی مختصر خوردم و وسایلمو جمع و جور کردم و ساعت یکربع بع هفت از خونه زدیم بیرون. قبلش هم با خواهری و داداشی خدافظی کردم. رسیدیم ترمینال سوز وحشتناکی میومد! برای همین رفتیم توی سالن منتظر شدیم. بعد...
-
۲ دی
چهارشنبه 2 دیماه سال 1388 22:27
سلام امروز صبح ساعت هشت و نیم بیدار شدم و آماده شدم و رفتم پست. از ساعت نه تا ده برای ارسال یه بسته به خارج از کشور معطل شدم. مدام کاغذ بازی و بروکراسی های بی مصرف... خلاصه. ساعت ده هم که کارم تموم شد (و البته به جای کارت شناسایی٬ کپی کارت جعلی دانشجوییمو قالب کردم):دی رفتم دانشگاه. تا ساعت یک و نیم هم اونجا بودم و...
-
۱ دی
سهشنبه 1 دیماه سال 1388 23:11
سلام دیشب بعد از یکماه٬ اولین شب سه شنبه ای بود که بدون کابوس و استرس خوابیدم! آخه به مدت چهار هفته هر هفته دوشنبه شب با کابوس دندونپزشکی رفتن فرداش می خوابیدم. بگذریم! صبح ساعت نه بیدار شدم و چند لقمه شکلات صبحانه خوردم و ساعت ده نشستم به درس خوندن تا ساعت یک و نیم. خواهری رفته بود سر کار و مامان هم قرآن و داداشی سر...
-
۳۰ آذر-یلدا مبارک!
دوشنبه 30 آذرماه سال 1388 00:20
سلام امروز صبح ساعت هفت و نیم بیدار شدم اما چون خیلی خوابم میومد دوباره خوابیدم تا نه و نیم. خواهری رفته بود سر کار جدیدش. منم بیدار شدم و کمی با مامان اینا حرف زدم و صبحانه شکلات کنجدی خوردم و نشستم سر درم تا ساعت یک و نیم که خواهری اومد. ماجرای کفش پسندیدنش رو تعریف کرد و گفت که میخواد بعد از ظهر بره و بخره از بازار...
-
۲۹ آذر
یکشنبه 29 آذرماه سال 1388 00:36
سلام امروز صبح ساعت نه بیدار شدم. خواهری داشت آماده میشد که بره برای کار جدیدی که آگهیش رو دیده بود. منم دوباره خوابیدم تا ساعت ده! بعدش دیگه خجالت کشیدم و بلند شدم و صبحانه شکلات صبحانه ای که دیروز خریدم و خوردم که خیلی خوشمزه بود. بعد هم تا ساعت یک و نیم که داداشی و خواهری اومدن تست زدم. نتیجه ش بد نبود اما خوب هم...
-
۲۸ آذر
شنبه 28 آذرماه سال 1388 23:28
سلام امروز صبح ساعت هشت و نیم-نه بیدار شدم. قرار بود برم یه سر به آژانسی که قبلن صحبتش شد سر بزنم و یه سر هم برم دانشگاه. همون موقع ها نجاری زنگید که بیاد ترجمه ش رو بگیره. بیست دقیقه بعد اومد و براش ریختم روی فلش و با متنش تحویلش دادم. گفت پول رو میده به آموزشگاه. دیگه آماده شدم و به لطف آقایون خونه که قرار بود من رو...
-
۲۷ آذر-تولد شوهر خواهر
جمعه 27 آذرماه سال 1388 22:02
سلام امروز صبح ساعت ده بیدار شدم و چون هنوز همه خواب بودن منم به روی خودم نیاوردم که بیدارم! نیم ساعت بعد بقیه هم بیدار شدن و منم بالاخره ساعت یازده از رختخواب زدم بیرون. هوابه شدت خراب بود و باد و بارون و تگرگ و گاهی هم برف میومد. برق هم قطع شد برای چند دقیقه. بعد هم بابا و داداشی کنتور برق رو قطع کردن تا مهتابی های...
-
۲۶ آذر-بازگشت مامان و بابای عزیزم
پنجشنبه 26 آذرماه سال 1388 22:36
سلام امروز صبح ساعت هشت و نیم با صدای زنگ تلفن بیدار شدیم. عمه مهری بود از مشهد و تا اومدیم برداریم قطع شد. دوباره زنگید و دوباره قطع شد. ضدحال شدیدی بود اما خب دیگه بیدار شدیم. برای بار سوم که زنگید من جواب دادم و گفت موبایل باباتو داداشی رو می گیرم خونه رو هم که جواب ندادین دلواپس شدم. گفتم نه خواب بودیم نگران نشین....
-
۲۵ آذر
چهارشنبه 25 آذرماه سال 1388 13:41
سلام امروز صبح ساعت ۸:۴۵ از خواب بیدار شدم. خوابی آروم و عمیق که حدود یکماه بود تجربه نکرده بودم از بس که کابووس این دندونها رو داشتم! خدارو شکر جای دندونم خوب خوب بود و درد زیادی نداشت. تمام حالاتش مثل همون دندونی بودکه اول بدون جراحی کشیدم. صبحانه چیزی میل نداشتم اما یکی دوساعتی که گذشت حدود ۱۰:۳۰ یه کم کیک با شیر...
-
۲۴ آذر - اتمام سریال دندون عقل!
سهشنبه 24 آذرماه سال 1388 00:10
سلام دیشب متاسفانه اصلن نتونستم بخوابم. تا خود صبح غلت زدم و دعا کردم که خوابم ببره که نشد که نشد! با صدای اذان صبح یه کمی خوابیدم اونم مدام بیدار می شدم. دیگه ساعت هشت خواهری که بیدار شد منم بیخیال خواب شدم. خواهری گفت که اونم نتونسته شب بخوابه درست و حسابی. خلاصه یه نصف موز با یه استکان شیر خوردم. خیلی دلم می خواست...