´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

۹ آبان- روز بدون تب!

سلام 

امروز صبح ساعت چهارونیم بیدار شدم و یه قرص استامینوفن خوردم و  تا پنج و نیم که تایم کپسولم بود بیدار بودم. احساس می کردم خیلی سرحال هستم و از تب و سر درد خبری نبود. به مامان که گفتم٬ گفت تبگیر بذار ببین وضعیتت چطوریه که خوشبختانه هیچ تبی در کار نبود.  

نصف موز با یه استکان شیر خوردم و خوابیدم. ساعت هشت و نیم کلاس داشتم. ساعت یکربع به هفت بیدار شدم و دیدم دوبار از آموزشگاه زنگ زدن بهم. همون لحظه زنگیدم و خ زمانی گفت زنگ زدم که بگم نمیخواد بیای کلاس و من به جات می رم. کلی ازش تشکر کردم و دوباره گرفتم خوابیدم تا ساعت ۱۱!! یه خواب راحت و حسابی٬ بدون کابوس و سردرد. خیلی بهتر بودم. 

ساعت یازده و نیم صبحانه کره و عسل خوردم و زنگ زدم آموزشگاه و مجددن ازش تشکر کردم. یکساعت بعد نماز خوندم و اومدم آنلاین که دیروز رو بنویسم. داداشی که اومد ساعت یک و ربع ناهار آش رشته خوردیم که چسبید هرچند زیاد چیزی از مزه ش دستگیرم نشد!
الانم می رم دراز بکشم که برای کلاسهای شب سرحال باشم. 

فعلن.. 

از ساعت سه و نیم دیگه بیدار بودم و هی می خوابیدم! چون وقت داشتم دلم نمیومد از رختخواب جدا بشم. ساعت چهارونیم بود که خ زمانی زنگید خونمون و بهم گفت اگه می دونی نمی تونی بری سرکلاسات بگو تا من به جات برم. منم کلللللللللللللللللیییییییییی تشکر کردم ازش و گفتم حالم خوبه و می تونم برم. با این حال گفت هرزمان به من بگی من یکربع بعدش آموزشگاهم. واقعن توی این دوروز خیلی به من لطف کرد یک دختر به تمام معنا مهربون و دوست داشتنی که هرگز حتا به شوخی منت سرم نذاشت برای این لطفش وحتا اونقدر خانومه که وقتی ازش تشکر کردم گفت من باید تشکر کنم که بهم اعتماد کردی و اجازه دادی به جات برم. مامان و بابا هم حسابی دعاش کردن. دیگه ساعت پنج و نیم بود که آماده شدم و رفتم کلاس. آقای چرخ*ابی و نجا*رزاده اونجا بودن و کلی احوالمو پرسیدن. خانوم عامری هم اومد و اونم سرماخورده بود. کلاس دخترا رو در شرایطی برگزار کردیم که تقریبن همه مریض بودن. حتا مریم گفت که مشکوک به آنفلوآنزای خوکیه! منم کلی سرزنشش کردم که چرا میای کلاس و بقیه رو هم بیمار می کنی. بعد هم کلاس پسرا بود که سالار کیک و آبمیوه آورده بود چون نمره ی امتحانیش از بقیه بالاتر بود و خودش قبل از امتحان پیشنهاد داد که هر کی تاپ شد باید شیرینی بده!  

کلاس هم خوب بود و آخرای ساعت پاسخنامه هاشون رو آوردم و بهشون گفتم که ایراداتشون کجا بوده. بعد از کلاس بابا زنگ زد و گفت داداشی اومده با ماشین دنبالم و الان دم دره آموزشگاهه. منم سریع خداحافظی کردم و رفتم داداشی رو دیدم و با ماشین برگشتیم خونه. بلافاصله نماز خوندم و بعد مامان شام گرم کرد (پلوقرمه سبزی + آش رشته) و من و داداشی دلنوازان رو دیدیم و شام خوردیم. بعد هم پدیده زنگ زد و باهم حرف زدیم  و بعدشم اومدم اینجا. کمی آنلاین خواهم بود و بعد می رم لالا. 

فردا صبح باید برم دانشگاه که معدلمو بگیرم. 

شب خوش.

نظرات 2 + ارسال نظر
محسن شنبه 9 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 10:21 ب.ظ

سلام

عیبی نداره حالا اگه برای عقد ۸/۸/۸۸ نشد به هر حال ۹/۹/۹۹ که هست!!!

سلام

والا اینم بعید نیست!

ماهی تنها یکشنبه 10 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 12:11 ق.ظ http://onlyabadan.blogsky.com

سلام خوبی
خیلی وقته ننوشتم دیگه دل نوشتن ندارم
زندگی برام سخت شده برای دومین بار عاشق شدم و بازخانوادم قبول نکردن من الن ۲۵ سالمه ولی خانوادم دوست ندارن برام برن خواستگاری اولین بار بابام نیومد اونا هم گفتن مگه صاحب نداره دومین بارم همینطور مادرم به زور من امد اونا هم جواب رد دادن به نظرت من باید چکار کنم

سلام
فقط صبر
هیچ پدر و مادری بد بچه ش رو نمی خواد
موفق باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد