´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

۷ آذر-عروسی نوید

سلام

امروز صبح ساعت 10 بیدار شدیم و به اتفاق خانومی شروع کردیم به جستجو برای یه آرایشگاه خوب که برای عروسی امشب بریم. من به یکی از شاگردای خودم که آرایشگر بود زنگیدم اما گرون می گفت بی وجدان! خلاصه به یکی که نزدیک محل کار داداشی بود زنگ زدیم که قیمتش مناسب بود. قرار شد ساعت سه بریم. ناهار از دیروز فسنجون مونده بود یه عالمه مامانم دوباه برنج درست کرد و کمی هم املت درست کردیم و خوردیم. بعد هم نمازامونو خوندیم و رفتیم آرایشگاه. به شدت بارون می بارید. هوا هم خیلی هم یخ بود. رسیدیم آرایشگاه و تا ساعت 7 شب اونجا بودیم! کارشون زیاد مال نبود در مجموع اما خب خیلی هم بد نبود و تقریبن هرکسی که مدل موهامونو می دید می گفت کجا رفتین آرایشگاه. تا رسیدیم خونه لباسهای ماکسی بسیار فاخری که خانومی پارسال برامون گرفته بود پوشیدیم و رفتیم. ساعت هشت و ربع رسیدیم. همه اومده بودن و همه هم به جونمون غر زدین که چرا دیر اومدین! کللللللللللی عکس گرفتیم و با بچه ها گفتیم و خندیدیم. با نوید و خانومشم یه عالمه عکس گرفتیم. ساعت ده هم شام دادن که مرغ و کباب بود و غذاشونم خیلی خوب بود. به اضافه ی خورش ماست و سالاد و دوغ و نوشابه و سایر مخلفات. بعد هم بچه ها رو حسابی پوشوندیم و با آقایونی که ندیده بودیمشون احوالپرسی کردیم و رفتیم توی ماشین. همچنان بارون شدیدی میومد. سهیل از ما خداحافظی کرد و به اتفاق داداشی و خانومی رفتن ترمینال. ماهم اومدیم خونه. ساعت 12 شوهرخواهر گرامی حرکت کرد و داداشی وخانومی اومدن خونه. حدود ساعت یک هم درحالی که از خستگی ترکیدیم خوابیدیم!

روز خوبی بود مخصوصن هم که یه عالمه عکسهای قشنگ گرفتیم. و اینکه همه دور هم بودیم و خاله صدیق اینا هم از تهران اومده بودن.

چسبید.

ایشالا که خوشبخت بشن.

امروز تولد آزاده (دوست صمیمی دوران کودکیم از 12 سال پیش) بود که زنگیدم جواب نداد.


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد