´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

۱۰ آذر

سلام 

امروز صبح ساعت ۱۰.۵ بیدار شدم. یعنی مامان ستاره رو آورد پیشم و دیگه خواب از سرم پرید. ساعت یازده صبحانه خوردم و کمی درس خوندم. کلی هم با بچه ها بازی کردم. کمی هم کانکت شدم و سعی کردم که ویروس کش رو آپدیت کنم که نشد و مدام قطع می شد. خلاصه. مامان هم مشغول تهیه ی ناهار بود. خودش میگو رو درست می کرد و بابا ماهی رو سرخ می کرد. خانومی هم رفته بود بیرون. ساعت دو خانومی اومد و نیم ساعت قبلشم داداشی اومده بود. ناهار رو خوردیم و من و خواهری ظرف ها رو شستیم و مامان رفت کمی استراحت کنه. حدود سه و نیم مامان و خواهر ی رفتن قرآن. من و خانومی هم کلی حال کردیم با بچه ها و بعد من آماده شدم که برم برای کلاس خصوصی کاظمی از ۴ تا ۶ قرارمون بود. خ زمانی رو دیدم و صحبت کردیم. کاظمی اومده بودش. برای همین سریع رفتیم سر کلاس چون من ۵ دقیقه دیر رسیده بودم.البته کاظمی گفت تا ۵ بیشتر نمیتونه بمونه چون جلسه داشت. ضمنن ای-میل ظهر هم بهش نرسیده بود. تا ۵ کلاس بودیم و جلسه ی بعدی رفت برای دو شنبه ی آینده چون فردا قراره زیر دست دندونپزشک سلاخی بشم. بعد از کلاس اومدم خونه و سر راه ده تا بیسکویت رنگارنگ خریدم که هممون خیلی دوست داریم. دیگه تا شب کلی تی وی دیدیم و کمی درس خوندم و سهمیه ی قرآنمم خوندم و کمی هم بافتنی بافتم! 

الانم جوجه ها می خوان بخوابن و من باید برم بیرون از اتاق!
زت همگی زیات! 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد