´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

۱۹ آذر-چهلم بهترین عمه ی دنیا...

سلام 

امروز صبح حدود ساعت ده بیدار شدم. خیلی کسل بودم. هنوز از دهنم خون نشت می کنه و اعصابم رو به هم میریزه. اون دوتای قبلی خیلی زود خونریزیشون بند اومد اما این یکی انگار خیال تمومی نداره. یه لیوان شیر با یه کیک یزدی با زحمت خوردم و یه کمی سر حال شدم.  

جای جوجمو عوض کردم و از توی سالن آوردمش توی اتاق و توی آپارتمان خودش. قربونش برم سه هفته تو قفس بود پسرم! 

خواهری مشغول تهیه ی ناهار بود و لباسشویی رو هم زده بود. یه کمی ترجمه کردم و زیاد حالشو نداشتم. کلن بی حس بودم. کلاس عصری رو هم که کنسل کردم و انداختم به فردا بعد از ظهر. با مامان و داداشی تلفنی حرف زدم. همسفری مامان که هم رشته و هم مدرکم بود و آژانس محل کارش رو معرفی کرده بود ها! خب؟ زنگیدم به اونجا! گفت باید بیاین فرم پر کنین. ایشالا شنبه میرم یه سر.  

ظهر داداشی حدود یک و نیم اومد و دور هم ناهار که چلو قیمه ی بسیار عالی و دستپخت خواهری بود خوردیم و من ظرفها رو درحالی که با داداشی گپ می زدیم و از کارای احسان (پسر خاله م) می گفت و می خندیدیم شستم. بعد هم کپسولم رو خوردم و رفتم که بخوابم. تازه داشتم چرتی می شدم که یهو صدای مته ی دریل وحشتناک به دیوار و به دنبال اون کوبیدن میخ قلبم رو از جا کند و همزمان با من خواهری هم از خواب پرید. حسابی سر درد شده بودم. آخه کدوم آدم عاقلی ساعت دو و نیم بعد از ظهر میخ می کوبه به دیوار مشترک ای خداااااااااااا ما رو از دست این جماعت نجات بده! 

دیگه بیخیال خواب شدیم و کمی توی رختخواب با هم گپ زدیم. بعد هم که داداشی اومد خدافظی کرد و رفت سر کارُ‌ماهم بلند شدیم و خواهری آشپزخونه رو مرتب کرد و منم رفتم یه دوش گرفتم و اومدم سراغ ترجمه. از ساعت شیش تا یکربع به نه مشغول بودم. چهارتا صفحه انجام دادم. لامصب فونتش ریزه و متنشم زیاد! ایششششش!! 

اما خدایی کیف می کنم هروقت ترجمه می کنم. خودش یه نوع رمزگشاییه دیگه! 

بعد هم نشستیم به تماشای سریال. همزمان من بافتنیمو می بافتم. هنوز تموم نشده بود که داداشی اومد. کلی حرف زدیم و خندیدیم. خواهری براش سام کوکتل پنیری با تخم مرغ درست کرد. چایی هم بهش داد. کلن حسابی داداشی رو تحویل می گیره! آ.ت به من زنگ زد و پیشنهاد یه کلاس بهم داد که هم پسراش خیلی شر و بدن و هم ساعتش ۷.۵ تا ۹ شبه. منم یه کمی غر زدم و گفتم باشه فکرامو می کنم و خبر میدم. با داداشی و مامان مشورت کردم گفتن هرجور می دونی. منم چون می خوام درررررررررس بخونم مثلننننننن زنگیدم و گفتم با تایمش مشکل دارم.  

گفت حالا اگه شد عوض می کنیم زمانشو و خبر می دم تا فردا ظهر. امیدوارم نشه!
فیلمها رو دیدیم و من به مامان زنگیدم و مامان آمار کلی داد و احوال ما رو پرسید و گفت که همه خونه ی عمه جمع هستن. منم گفتم از طرف ما سلام برسونن و تسلیت بگن.  

داداشی رفت حمام. خانومی زنگید و با خواهری حرف زدن. دلم برای دوقلوها یه ذرررررررررررره شده. خییییییییییییلی بانمک و شیطونن دلم می خواد بخورررررررررمشون!~
الانم که اومدم آنلاین. دیگه هم خبر خاصی نبوده!
زت همگی زیات!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد