´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

۲ دی

سلام  

امروز صبح ساعت هشت و نیم بیدار شدم و آماده شدم و رفتم پست. از ساعت نه تا ده برای ارسال یه بسته به خارج از کشور معطل شدم. مدام کاغذ بازی و بروکراسی های بی مصرف... خلاصه. ساعت ده هم که کارم تموم شد (و البته به جای کارت شناسایی٬ کپی کارت جعلی دانشجوییمو قالب کردم):دی رفتم دانشگاه. تا ساعت یک و نیم هم اونجا بودم و ناهار هم کباب بود که خوردیم و بعد برگشتم خونه. ساعت سه رسیدم. تندی وضو گرفتم و نمازمو خوندم و لباس پوشیدم و ساعت چهار شاگردم اومد. تا ساعت پنج و نیم بودش و این شد آخرین جلسه ی قبل از امتحانای مدرسه ش. بعد از امتحاناش باز میاد و ادامه می ده. تا رفتش نماز مغرب و عشا رو خوندم و زودی لباس عوض کردم و رفتم آموزشگاه. خ زمانی سی دی فیلم کد داوینچی رو داده بود به چرخی که ازش گرفتم. رفتیم سر کلاس. آقای شریفی امشب خواهرش رو به عنوان میهمان آورده بود که خیلی خیلی نایس و دوست داشتنی و اسمارت بود. کلی جواب سوالامو میداد/ گفت ۲۶ سالشه و داره گویش می خونه که اصلن راضی نیست. بعد از کلاسم کلی سوال ازم پرسید. دیگه وقتی سوالاش تموم شد اومدم بیرون از کلاس که دیدم آ.ت اومده و سلام و احوالپرسی گرمی کرد. بعدم گفت بمونم تا چایی بیاره که از بس خسته بودم گفتم نه میرم. توی پله ها وجید اومد ازم یه سری راهنمایی خواست که کمکش کردم و فیلم رو هم ازم گرفت! 

اومدم خونه و با مامان و بابا و خواهری گپ زدم. کمی استراحت کردم و اومدم آنلاین. 

باید برم وسایلمو برای فردا جمع کنم. مامان و خواهری رفتن روضه. راستی یه مهتابی که داداشی آورده بود ترکید! کلی ترسیدیم. صدای انفجار داد! منم با جارو برقی بقایای جسدش رو جمع کردم. همینا دیگه! 

فعلن.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد