´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

۲۸ دی-***

سلام 

امروز صبح ساعت هشت و نیم بیدار شدم. تا ظهر به درس و کارام رسیدم. نزدیک ظهر با داداشی حرف زدم گفت حدود یک راه می افته و میره دنبال خواهری. مامان هم زنگید و گفت شاید فردا راه بیفتن بیان. خاله محبوبه هم ساعت ۱۰ زنگید و یه ربعی حرف  زدیم. اومدم برم دوش بگیرم دیدم آب قطعه خیلی حالم گرفته شد. ناهار که ته چین مرغ بود   گذاشتم گرم بشه و میز رو چیدم تا بچه ها ساعت یک و نیم اومدن و ناهار رو خوردیم. ساعت دو زنگ زدیم به حوادث آب گفتن لوله شکسته و تا یکساعت دیگه میاد. کمی دراز کشیدم و بعد چندتایی تست زدم و تا ساعت ۴ که من خونه بودم آب نیومد. با آب معدنی رفتم دستشویی!:دی 

ساعت چهار رفتم آموزشگاه.کلاس کاظمی یکساعته بود و یکساعت بعدش به جای خانوم عامری رفتم کلاس تا ساعت ۶ و بعد اومدم نشستم توی دفتر. ت هم برام چایی آورد که نخوردم و پنج دقیقه بعد رفتم سر کلاس تا هفت و نیم. بعد هم پیگیر ماجرای شنبه شدم که گفت کاظمی بد رسونده منظورشو. اومدم خونه. خواهری گفت ساعت ۵ آب اومده. کمی استراحت کردم و کمی هم با تلفن حرف زدم. خواهری گفت مامان و بابا برای ساعت ۱۱ شب بلیت قطار گرفتن.  

درس خوندم تا ساعت ده که آشپزباشی اومد دیدیم باهم. خواهری برای من و داداشی و خودش چایی آورد. خوردم و تا ساعت ۲ بامداد تست زدم.  

ساعت یازده هم مامان از توی قطار زنگید و گفت راه افتادن.

همین 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد