´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

۲۸ آذر

سلام 

امروز صبح ساعت هشت و نیم-نه بیدار شدم. قرار بود برم یه سر به آژانسی که قبلن صحبتش شد سر بزنم و یه سر هم برم دانشگاه. همون موقع ها نجاری زنگید که بیاد ترجمه ش رو بگیره. بیست دقیقه بعد اومد و براش ریختم روی فلش و با متنش تحویلش دادم. گفت پول رو میده به آموزشگاه. دیگه آماده شدم و به لطف آقایون خونه که قرار بود من رو تا نه و نیم برسونن٬ ده و ربع از خونه راه افتادیم. داداشی منو رسوند تا یه جای و بقیه رو با اتوبوس رفتم. خیابونا خوب خلوت بود اما هوا به شدت سرد بود و سوز بدی داشت. رسیدم نزدیک دانشگاه و رفتم آژانس که ازم خواستن یه فرم استخدام پر کنم و گفتن فعلن نیرو نمیخواین اما اگه لازم شد خبر می دن. بعدشم رفتم دانشگاه تا ساعت دوازده و نیم. بعد هم به مامان گفتم که برای ناهار میام خونه. با اتوبوس برگشتم خونه. دوتا از اون چیپس های گرون قیمت مورد علاقه م خریدم و تا نزدیک خونه با تاکسی رفتم و از سر کوچه برای تولد مامان یه کیک خوشگل خریدم. البته تولدش ۲۷ آذر بود اما چون مشهد بودن با تاخیر برگزار شد! خلاصه ساعت یک و نیم رسیدم خونه و مامان و بابا کلی سورپرایز شدن. داداشی حدود دو و ربع اومد و ناهار که خورشت کرفس بسیار لذیذی بود خوردیم. بعدش کمی استراحت کردم و ساعت سه و نیم آماده شدم و ساعت چهار رفتم واسه ی کلاس.آقای کاظمی و آ.ت بودن و چرخی هم یه پاکت بسته بندی بهم داد که فهمیدم از طرف نجاری و پول ترجمه س. خرکیفانه به روی خودم نیاوردم و گرفتم و تشکرکردم. بعد از کلاس کاظمی نیم ساعتی استراحت بود و چای و بیسکوئیت بالاخره رسید و خوردم و رفتم  سر کلاس. کلاس خوب بود. تا هفت و نیم بودیم و بعد اومدم بیرون. رفتم یه کارت شارژ و یه شکلات صبحانه ی کنجدی خریدم و رفتم خونه.  داداشی حدود نه اومد و شیرنارگیل درست کردیم و با کیک خوردیم. البته قبلشم کلی عکس گرفتیم و مجبور کردم مامان رو که کلاه بوقی بذاره سرش و ازش عکس گرفتم!
بعد فیلم ها رو دیدیم و بعد هم که اومدم اینجا اینا رو بنویسم. 

الانم میرم لالا که عجیب خسته ام. 

شب خوش 

خدایا برای سلامتی ستاره که نفس هممون به نفس های نازنینش بسته س ازت ممنونیم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد