´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

۲۵ تیر- حرکت به مشهد مقدس


امروز ساعت چهارو نیم بیدار شدم و بقیه رو هم صدا کردم آخه همه خیلی خواب بودن!
بعدش تند تند وسایلمون رو جمع و جور کردیم و خونه رو مرتب کردیم و ساعت یک ربع به شش صبح حرکت کردیم به طرف راه آهن. 

ساعت شش و نیم رسیدیم و تقریبا بدو بدو رفتیم به سمت گیت و همون لحظه بیت ها رو چک کردن و وارد سالن انتظار شدیم. 

نیم ساعت بعد از بلندگو اعلام کردن که میتونیم بریم سوار قطار بشیم. وسایلمون رو با آسانسور بردیم پایین و سالن رو پیدا کردیم و نشستیم روی صندلی های خودمون.  

خانومی و خواهری کنارهم نشستن و مامان و بابا هم کنار هم و منم که سر راهی هستم(!!) نشستم کنار یه دختر خانوم جوونی که تنها بود و بلیت هامون کنار هم بود!  

سر ساعت ۷ حرکت کرد و یکساعت بعد هم صبحانه آوردن که شامل چایی شیرین پنیر و کره و مربا و یه بسته ی چهارتایی نون بود. بعد از صبحانه یه کمی با بچه ها بازی کردیم و یه کمی هم خوابیدیم و کم کم هوای قطار داشت خیلی گرم می شد. وقتی به مهماندار گفتیم گفت تهویه ی قطار مشکل داره و کاریش نمیشه کرد!!! 

دیگه صدای اعتراض همه بلند شده بود چون هوا به شدت گرم بود و توی بیابون زیر آفتاب داغ هم مدام توقف می کرد. همه داشتن با روزنامه خودشون رو باد میزدن! اکثر بچه های کوچولوی توی قطار کاملا لخت شده بودن و فقط با پوشکهاشون بودن از جمله آقا سجاد خودمون! 

وضعیت افتضاحی بود. 

ساعت ۱۲ هم که ناهار رو آوردن دیگه همه از عصبانیت منفجر شدن! ناهار شامل کوکوی سیب زمینی٬ کوکوی سبزی٬ ناگت مرغ و یه تکه ماهی سرخ شده بود که همشون یه مزه ی تلخی داشتن و به راحتی می شد به اندازه ی یه بند انگشت روغن ماسیده از روشون جمع کرد. ما و دیگران تقریبا بدون اینکه به غذامون دست بزنیم ریختیمشون دور و مدام اعتراض می کردیم. 

آخر سر هم مهماندار اومد و گفت وقتی رسیدین مشهد برین به  رئیس سیمرغ شکایت کنین. 

حدود ساعت ۴.۵ رسیدیم (با یکساعت و نیم تاخیر) و نادر از ساعت ۳ تقریبا مدام اس ام اس میزد بهم و خبر می گرفت که کجاییم. آخه قرار بود نادر بیاد دنبالمون و امسال ساکن خونه ی عمو بودیم. 

دیگه وقتی رسیدیم من به نادر زنگ زدم و اونم از خونه حرکت کرد که بیاد. بابا و چندین نفر دیگه از مسافرا رفتن اعتراض کردن و همون موقع نادر هم اومد و بعد از احوالپرسی و این حرفا رفتیم سوار شدیم. هوا به شدت داغ بود و ماهم از غذای قطار همگی حالت تهوع گرفته بودیم! نادر هم لوطی گری کرد و کولرو تا ته زیاد کرد تا رسیدیم خونه. قیافه هامون همه خسته و درب و داغون بود. با عمو و خانواده ش سلام علیک و احوالپرسی کردیم و مشغول گپ زدن شدیم. ما و دخترای عمو که کلی حرف داشتیم برای هم رفتیم توی اتاق ولو شدیم و کلی حرف زدیم.  

حدود دو ساعت بعد عمه مهری و عاطفه و عروسش و بچه هاش اومدن و دیدارها تازه شد. یکساعت بعد هم امیر اومد و شام رو نفیسه به اتفاق عاطفه درست کرد. کتلت بود که خیلی هم چسبید آخه ناهار که نخورده بودیم و حسابی گرسنه بودیم. 

ناصر و مونا هم اونجا بودن و یهو توی آشپزخونه خانومی به من گفت می دونستی مونا بارداره؟ منم به مونا نگاه کردم دیدم داره لبخند میزنه و کلی ذوق کردم و نینیش رو فشار دادم!:دی چهارماهش بود. 

بعد از شام بچه ها اجازه ندادن ما کمک کنیم و خودشون جمع و جور کردن و شستن و بعد هم میوه آوردن که البته من نخوردم چون چیزی میل نداشتم.  

بعد با عمه اینا و زن عمو رفتیم طبقه ی بالا و خریدای عقد فهیمه رو بهمون نشون داد و توضیح داد که خب خیلی قشنگ بود.

بعد هم ساعت 12 بود که شب بخیر گفتیم و با یک دنیا خستگی خوابیدیم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد