´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

۱۹ تیر

سلام 

امروز صبح حدودای ۹.۵-۱۰ دیگه رسما بیدار شدم اما اصولا حالشو نداشتم برم به زندگیم برسم و رختخواب رو ترجیح دادم. دیگه حدودای ۱۱ بود خجالت کشیدم یه کمی و رفتم توی زندگی!
مامان مشغول تهیه ی ناهار بود. منم یه کیک از تو یخچال برداشتم و با بی میلی خوردم البته به اصرار مامان که باز مدتیه روی صبحانه نخوردن های من حساس شده! 

بعدشم اومدم توی اتاق و هدیه ی دوستام رو کادو کردم. آخه یه تولد دیگه توی راهه. بعدشم ظهر که داداشی اومد ناهار رو که فسنجون بود خوردیم (دوباره رژیمم رو شروع کردم) و باز مامان حرص می خورد که چرا اینجوری غذا می خوری!
بعدشم رفها رو شستم و کلی با بابا و داداشی سر به سر گذاشتیم و خندیدیم. بعدشم باز اومدم وبلاگهای دوستان رو خوندم و بعد هم دراز کشیدم اندکی. البته موفق نشدم بخوابم. 

وقتی پا شدم مامان اینا داشتن یه فیلم سینمایی می دیدن که منم نشستم همراهشون شدم اما چون فیلمو دنبال نمیکردم بیشتر با داداشی مشغول بگو و بخند بودیم. 

بعدش مامان با بابا رفتن خونه ی پری خانوم تا مامان لباسی که داده بود دخترش بدوزه رو پرو کنه. حدود ۸.۵ اومدن و رفتن نماز. بعدشم هم رفتن یه کمی قدم زدن مادام و موسیو! 

منم با شکوه تلفنی حرف زدم که اونم امشب داشت به همراه داییش اینا می رفت تهران. 

به مرضیه هم زنگیدم که نبود. 

به پدیدم زنگ زدم که طبقه ی پایین بود و مادربزرگش امروز صبح از امریکا برگشته بود!
یه نیم ساعتی حرف زدیم و مجبور شدیم زود قطع کنیم!:دی 

فردا هم باید برم دانشگاه تا ببینم چی میشه. 

فعلا هم که برنامه ای ندارم. 

همینا دیگه!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد