´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

۱۲ تیر

سلام 

دیشب به خانومی گفتم زنگ بزنه برام بلیت رزرو کنه برای صبح فردا - اصفهان. 

خانومی هم گفت نه باشه فردا هروقت رفتی ماشین هست اینجوری هول هولکی میشه و اینا. من و سهیل هم عقیده داشتیم که با ماشین ساعت یازده برم. 

خلاصه بدون اینکه رزرو کنیم امروز صبح ساعت ۸ بیدار شدم و حدود ۸.۵-۹ هم خانومی بیدار شد و دست به کار تهیه ی کتلت شد برای ناهار من. بعد هم جوجه ها بیدار شدن و من حسابی باهاشون مشغول شدم. بعدشم ساعت ۱۰ به خانومی که دیگه کارش تموم شده بود گفتم به نظرت من به سرویس ساعت ۱۱ میرسم؟ خندید و گفت اگه از الان همش بدو بدو بکنی هم نمیرسی! دیگه منم وسایلم رو جمع کردم  و خانومی زنگ زد به خاله ی سهیل که بعد از رسوندن من برن خونه شون که اونها باغ رود هن بودن و خانومی اینا رو دعوت کردن اونجا. 

بعد هم آماده شدیم و ساعت ۱۱ از خونه راه افتادیم و ساعت ۱۲:۱۰ دقیقه هم رسیدیم ترمینال و برای ماشین ساعت ۱۲ بلیت گرفتیم و خوشبختانه چون نصف اتوبوس خالی بود روی صندلی مورد علاقه م نشستم و کیفم هم نشست کنارم! 

راننده ی خوش سلیقه ی اتوبوس برای هر صندلی یه بالشت کوچولوی نارنجی و بسیار تمیز گذاشته بود که من به یکیش تکیه دادم و اون یکی رو هم گذاشتم زیر سرم جهت لالا! 

چند ساعت بعد برای ناهار مجتمع تفریحی مارال نگه داشت و من نمازمم خوندم و در مقابل وسوسه ی سیب زمینی سرخ کرده مقاومت کردم و وقتی نیم ساعت بعد سوار ماشین شدیم ساندویچ های کتلت دستپخت خانومی رو خوردم و حالشو بردم. مرتب هم با خانومی و مامان در تماس بودم. دیگه خیلی داشتم سعی می کردم بخوابم. اتوبوس هم مدام توی پلیس راه ها نگه می داشت. بعدش ۲۵ کیلومتری دلیجان بودیم که اتوبوس نگه داشت در حالیکه پلیس راه نبود! 

کنار جاده یه ردیف طولانی ماشین ایستاده بودن. چند تا از مسافرا رفتن پایین و ما هم مونده بودیم که چی شده که یکی از مسافرا که صندلی روبه رویی من بود سوار شد و من پرسیدم چی شده؟ گفت یه اتوبوس با یه کفی تصادف کرده!! وقتی برگشتم و پشت سرم رو دیدم صحنه ای که دیدم واقعا باور نکردنی بود. پشت اتوبوس ما با یه فاصله ی طولانی یه اتوبوس ولوو انگار که با بمب منفجر شده بود متلاشی شده بود. البته فقط سمت راستش. خانوم همین آقاهه ازش پرسید کسی هم طوریش شده؟ آقاهه گفت خب معلومه! همه ی اونهایی که سمت راست اتوبوس بودن کشته و زحمی شدن. زمین پر از جسد بود و یه عالمه آمبولانس هم مدام مجروح ها رو می بردن. من واقعا سرم درد گرفته بود و بغض گلومو گرفته بود و ناراحت بودم. چند دقیقه ی بعد راننده سوار شد و راه افتادیم. یه کمی که گذشت شاگرد راننده اومد بره عقب که با همین آقای همسایه مشغول صحبت شد و گفت :«شاگرد راننده ی اون اتوبوس رفیقم بود.. صبح اومد واسه چاییش ازم قند گرفت و با خوشحالی داشت از اتمام خدمتش می گفت و متاسفانه تک فرزند پدر و مادرشم بوده. یک پسر جوون بیست ساله که اولین تجربه ی سفرش بوده». منم ا خودآگاه می شنیدم و اعصابم به هم ریخته بود. می گفت : «آیینه ی جلوی ماشین رفته بود توی شکمش و از صندلی زده بود بیرون. برای اینکه جنازه ش متلاشی نشه مجبور شدن صندلی رو ببرن و جنازه شو با صندلی بذارن توی پلاستیک و ببرن». من ازش پرسیدم:« اتوبوس کجا بوده؟» گفت :« اتوبوس تهران-اصفهان ساعت ۱۱»!! وای دیگه اینو که گفت من واقعا فشارم افتاد و حالت تهوع بهم دست داد. یعنی این بلا سر همون اتوبوسی اومده بود که من اصرار داشتم مسافرش باشم و خانومی مخالف بود. یعنی من قرار بود توی اون ماشین باشم... 

دیگه تا اصفهان همش به این موضوع فکر می کردم که مرگ چقدر می تونه نزدیک بشه به آدم و گاهی تا یک قدمیت میاد و میره... 

واقعا اتفاق عجیبی بود.. 

بلافاصله زنگ زدم و به خانومی اینا گفتم که این اتفاق افتاده و من سالم هستم و اگر توی خبرها چیزی شنیدن نگران نشن. 

قبل از این ماجرا هم فیلم مزخرف اخراجی های ۲ رو گذاشته بود که بعدش خوشبختانه دیگه نذاشت چون هیچکس دیگه حوصله ی دیدنش رو نداشت. 

ساعت ۶.۵ رسیدیم ترمینال کاوه ی اصفهان و با سیل استقبال کننده های عزادار مواجه شدیم که منتظر جنازه ی مسافراشون بودن... واقعا دردناک بود... 

وقتی رسیدم خونه یه دوش گرفتم و می خواستم مشغول ترجمه بشم که فکر ماجرای امروز آرومم نذاشت و بی خیال شدم و حدود ساعت ۱ خوابیدم.. 

به خانواده های همه ی اون عزیزانی که به این طرز فجیع از دنیا رفتن از صمیم قلب تسلیت می گم.

نظرات 8 + ارسال نظر
مسعود جمعه 12 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 03:00 ق.ظ http://aseman25.blogsky.com

سلام ماهی خانوم
امیدوارم سلامت باشید . اگر مایل به تبادل لینک هستید به من خبر بدید

محسن جمعه 12 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 10:11 ق.ظ

سلام

الن مشکل شد دوتا!

اگه امکان داره یه کمی در مورد کورن فلکس توضیح بدین!
جون خودم نمیدونم چیه!!

سلام
آقا محسن میشه بیخیال داداش؟
کورن فلکس اونه که شبیه جو پرک و شیرینه میریزم توی شیر می خورن!
امیدورام بدونی جو پرک چیه!!

محسن شنبه 13 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 02:42 ب.ظ

سلام

جوپرک فقط اسمش برام آشناس!:دی!

دیگه حوصله کن دیگه
وقتی مخاطبین وبلاگت از اقشار زیر زیر خط فقر هم باشن این مشکلات رو هم داره!!
نکنه دوس داری فقط قشر مرفهین بی درد بیان وبلاگت؟!!

سلام

:دی

محمد یکشنبه 14 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 06:01 ق.ظ

واقعاً نظر کرده هستی دختر !
اگه من جای تو بودم ... نمی دونم چیکار می کردم (:دی)

سلامت کو؟؟!

:))

یاد محمدرضا فروتن افتادم تو فیلم بازنده!
دیدی فیلمشو؟
فروتن مدام تهدید می کنه و میگه اگر تا ساعتی که می گم این کارو نکرده باشین... نمیدونم چی کار خواهم کرد!:دی

shila دوشنبه 15 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 04:37 ب.ظ

سلام خدا رو شکر که به خیر گذشت خوشحالم که حالت خوبه مواظب خودت باش. به خاطر تصادف متاسفم خدا به خانواده هاشون صبر بده.

سلام خانومی
ممنونم
من هم خیلی خیلی متاسف شدم
شاد باشی عزیزم

سید محمد رضا عالی پیام(هالو) سه‌شنبه 16 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 04:46 ق.ظ http://www.mr-halloo.persianblog.ir

گر نگهدار من ان است که من میدانم
شیشه را در بغل سنگ نگه می دارد

خدا نخواست بی ماهی بشیم. خدا جون ممنون

قربونتون برم استاد
واقعا نمیدونم چی بگم...
ممنون که اومدین.

طاهره سه‌شنبه 16 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 04:57 ب.ظ http://atreghahve.blogfa.com

خدایا شکرت که ماهی خانومنی اینجاست....
خبرت خیلی ناراحت کتتده بود...
خدا به بازمانده هاشون صبر بده...خودشون که رفتن....
خوشحالم که اینجایی
من که نمی دونم خانومی کیه..اما هر کیه از این به بعد خوب به حرفاش گرش کن...
ماهی شیطونک

ممنونم عزیز دلم
خانومی خواهر بزرگمه
چشم!
شاد باشی عزیزم

طاهره سه‌شنبه 16 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 09:17 ب.ظ http://atreghahve.blogfa.com

منم دلم خواهر بزرگتر می خواد.................
خانومی..........................................................

عسیییییییییییییسم!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد