´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

۲۹ و 30 تیر


بیست و نهم تیر ماه: 

امروز صبح ساعت 8 سجاد بی دلیل گریه کرد و تقریبا همه بیدار شدیم. دیگه طبقه ی دوم نخوابیدیم چون فهیمه و شوهرش اونجا بودن و همون طبقه پایین توی اتاق خوابیده بودیم. من که دیگه خوابم نبرد. بقیه هم حدود ساعت 11 بیدار شدن و صبحانه خوردیم. صبحانه هم یک طبقه از کیک عقد بود که آورده بودن خونه. من یه لیوان نسکافه هم درست کردم و خانومی هم خورد و بعد مامان و بابا رفتن حرم. قرار بود ناهار امروز خونه ی عمه صدیق باشیم. زن عمو اینا که گفته بودن نمیان چون خیلی خسته بودن. ماهم زیاد حالشو نداشتیم مخصوصا اینکه دیشب دیر شام خوردیم و خیلی دیر هو خوابیده بودیم اما خب به خاطر اصرار زیاد عمه قبول کردیم که بریم. منتظر شدیم تا بچه ها بیدار بشن و خانومی صبحانه بهشون داد و دیگه از این طرف فقط من و خانومی و خواهری بودیم که ساعت یک زنگ زدیم به عمو مهربان اومد دنبالمون و رفتیم خونه ی عمه. چیزی نگذشته بود که مامان و بابا هم اومدن. من و خانومی می خواستیم بریم کافی نت که ببینیم شوهر خواهر برامون پیام رسیدنشو گذاشته یا نه. آخه دیروز رفته بود مصر برای ماموریت. کافی نت تعطیل بود و تا برگشتیم شربت خوردیم و میوه و چایی و بعد هم ناهار که پلو قیمه و مرغ شکم پر بود آماده شد و سفره انداختیم. نینی نرگس تو اتاق خواب بود و ایلیا هم مدام به سجاد و ستاره ور میرفت و پر حرفی می کرد. سر سفره ی ناهار موبایلم زنگ زد که دیدم شماره برام آشنا نیست. خط همراه تهران بود. وقتی صحبت کردم دیدم کورش بود دوست سهیل و خبر رسیدشو بهمون داد و بعد هم یه شماره موبایل اعتباری که سهیل اونجا خریده بود داد به خانومی. بعد از ناهار خواهری و ندا ظرفها رو شستن و من و بقیه هم سفره رو جمع کردیم. برای ناهار شوهر نیر هم اومد. نادر بعد از ظهر اس ام اس زد و پرسید تا کی اونجاییم که مامان گفت معلوم نیست. گفتم نادر گفته شاید عصری مامانش بخواد بیاد اینجا که دیگه ما تا ساعت 7 بودیم و بعد چون بچه ها داشتن اذیت می کردن برگشتیم خونه ی عمو. همون موقع ها بود که زن عمو هم از خونه ی خواهرش اومد و بعد هم عمه مهری با عاطفه اومدن اونجا.  

مامان و بابا رفتن حرم. 

بچه ها شام بندری درست کردن و خانومی هم سالاد کلم براشون درست کرد که حالشو بردن!  

عمه و قاسم آقا و عاطفه رفتن و ما هم تا ساعت 3 گپ می زدیم و بعد هم رفتیم لالا. 

سی تیر ماه:
امروز صبح ساعت 9.5-10 بیدار شدیم و صبحانه ی مختصری خوردیم و شروع کردیم به حاضر شدن تا بریم خونه ی آقای مقدم بعد از چند سال. قرار بود خود عمو مقدم بیاد دنبالمون. ما ساعت 11 بهش زنگ زدیم اما چون کار بانکی داشت تا ساعت 1 طول کشید. ساعت یک اومد دنبالمون و سر راه از داروخونه برای بچه ها پوشک گرفتیم و رسیدیم خونه. شربت و چای و میوه و شیرینی و بعد هم ناهار مرغ و قرمه سبزی. حالا صاف همین امروز سجاد  و ستاره بد اخلاق بودن و همش خرابکاری می کردن!  

تا ساعت 5 اونجا بودیم و بعد با آژانس برگشتیم خونه ی عمو. خاله ی نفیسه اونجا بود. همگی دور هم جومونگ دیدن و نماز خوندیم و همگی آماده شدیم به اتفاق دوقلوها بریم حرم. نادر تا چهار راه شهدا ما رو برد. وسط راه سجاد خرابکاری کرد و در به در دنبال پوشک بودیم من و خانومی. قبلشم عینک شنا برای من و هدبند برای ستاره خریدیم و توی یه آتلیه هم از دوقلوها عکس گرفتیم. 

بعد هم رفتیم حرم یه زیارتی کردیم سریع و بعد برگشتیم خونه. ساعت 12.5 رسیدیم خونه. نادر روی پشت بوم خوابیده بود (شبهای قبل هو توی حیاط توی ایوان می خوابید که خنکتره) و بابا هم رفت طبقه ی سوم و ما هم که پایین بودیم. تا ساعت 2.5 زن عمو و مامان حرف می زدن و بعد هم خوابیدن. منم برای جلوگیری از بیماری دوتا قرص خوردم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد