´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

۲۶تیر - طرقبه


سلام 

امروز صبح ساعت 10 بیدار شدیم و من و خواهری و مامان و بابا آماده شدیم که بریم حرم برای نماز جماعت. وقتی از خونه اومدیم بیرون من تازه متوجه شدم که امروز جمعه س و نمازجمعه خونده میشه و من هم که این رژیم رو قبول ندارم و نماز جمعه نمیخونم می خواستم برگردم که مامان گفت تو زیارتنامه و قرآن بخون نماز جمعه نخون.همون روزا این مردک ا.ن هم مشهد بود و نادر تا وقتی رسیدیم حرم مدام شیطنت می کرد و پیام میداد که حتما امروز رئیس جمهور محبوبت هم میاد سخنرانی می کنه و خوب گوش کن و یاد داشت بردار و از این حرفا که حسابی می رفت رو مخم و البته بعدها تلافیشو سرش حسابی درآوردم! 

  خلاصه با حالی اندوهناک همراهیشون کردم و وقتی رسیدیم داخل حرم کلی حال کردم از دیدار مجدد امام رضا که اینقدر با معرفته و زودی ما رو می طلبه و کلی باهاش درد دل و راز و نیاز کردم. 

بعد هم مامان و خواهری رفتن توی رواق برای نماز و منم رفتم جایی رو برای نشستن انتخاب کردم که حتی به نماز جمعه اتصال هم نداشت! با قلبی آرام و دلی مطمئن خوندن قرآن و دعا و زیارتنامه رو به نیابت از تمامی دوستان شروع کردم و کلی هم نماز حاجت خوندم و دیگه انقدر قرآن خوندم که نماز تموم شد و رفتم سر قرار که با مامان اینا داشتم. 

هم دیگه رو پیدا کردیم و اونا مایل بودن که بمونن زیارتنامه بخونن اما من دیگه خیلی خسته بودم و غر زدم که بریم و من خوابم میاد! دیگه این شد کع برگشتیم به سمت خونه . 

وقتی رسیدیم دیدیم زن عمو ناهار قرمه سبزی درست کرده که خیلی خوشمزه بود و حسابی چسبید.  

باز هم بچه ها نذاشتن ما کمک کنیم البته خواهری رفت برای ظرفها و کمی کمک کرد و منم با بچه ها صحبت می کردم و سرگرم بودیم. 

بعد از ظهر عمو احمد و خانومش و مژگان و عمه صدیق و ندا و نرگس و زهرا و حسین و بچه هاشون و عمه فاطمه و فریبا اومدن دیدنمون و تا شب هم موندن. زهرا و حسین و علیرضا رفتن گردش و یسنا رو گذاشتن خونه عمو که از یکساعت بعدش به شدت گریه می کرد و مامانشو می خواست و مامانشم نمیومد!
ستاره و سجاد هم کلی بازی و جست و خیز می کردن و دیگه با همه انس گرفته بودن و از هیچکس غریبی نمیکردن. 

نیلوفر با آژانس اومد یسنا رو برد. بچه ها توی آشپزخونه مشغول تهیه ی شام بودن . دور هم خوردن(من و نادر و نفیسه و زن عمو  و بابا شام نمیخوردیم )  و بعد هم سفره رو جمع کردیم و بچه ها ظرفها رو شستن و نادر عمه فاطمه رو برد رسوند و عمه صدیق و عمو احمد اینا هم رفتن. 

ساعت 12 بود که تصمیم گرفتیم بریم طرقبه برای گردش و تفریح. نادر که اولش باور نمیکرد و می گفت دارین شوخی می کنین و ساعت 12 شبه! اما وقتی دید من و خواهری و نفیسه و مونا لبخند بر لب و حاضر و آماده جلوش وایستادیم تسلیم شد و راه افتادیم رفتیم. بقیه هم خوابیده بودن و فهیمه هم با شوهرش رفته بود بیرون. توی راه کللللللللللللللی خندیدیم و شوخی می کردیم و نفیسه که جلو نشسته بود کلی مزه میریخت. به مونا هم می گفت «ننه مسیب» و ما خیلی می خندیدیم. آخه بچه ها می گفتن اگه بچه ش پسر بود باید اسمشو بذارن مسیب! 

این شد که به مونا می گفتیم ننه مسیب و می خندیدیم. رسیدیم طرقبه و اول از همه نادر ما رو برد جایی که دوغ آبعلی داشت و ما به یاد قدیم و مسارفت هایی که باهم می رفتیم همگی یکی یه شیشه دوغ زدیم تو رگ. همون نزدیک جایی که ماشین ایستاده بود یه رودخونه بود که من خواهری محو تماشای حرکت آب بودیم و نادر هم منتظر بود که دوغمون تموم بشه و شیشه ها رو ببره. فقط کمی از دوغ من مونده بود که اومدم قلپ آخری رو بخورم که نادر گفت :«احستن یک یاعلی دیگه بگی تمومه» و این شوخی چون برای من تازگی داشت همهی دوغهای توی دهنمو به همراه یه خنده ی طولانی پاشیدم بیرون! گند زدم خلاصه! 

خواهری ونادر  و نفیسه و مونا هم کلی خندیدن. نادر شیشه ها رو برد تحویل داد و چندتا چیپس و پفک و کرانچی و لواشک گرفت و اومد توی ماشین و ما پفک رو که فکر کنم یه یک کیلویی بود باز کردیم و مشغول خوردن شدیم. نادر حال داد و وقتی فهمید معین دوست دارم تمام راه رو معین گذاشت برام. رستوران معین درباری هم که آقای ناصری همیشه صحبتش رو می کرد نشونم داد و وقتی گفتم باید مهمونم کنی گفت اگه قول بدی همه ی غذاتو بخوری نوکرتم هستم! آخه غذاش به طرز وحشتناکی زیاده و حتی یک مرد هم نمیتونه کامل یک پرس بخوره! بعد هم رفتیم بستنی خوردیم و دیگه حالمون داشت به هم می خورد از بس هله هوله های بی ربط خوردیم! تازه نادر پیشنهاد بلال هم داد که دیگه جا نداشتیم و البته بلالی ما خانومیه که اون شب همراهمون نبود. توی راه بازگشت باز هم کلی خندیدیم و وقتی نادر یک فلکه رو به صورت معکوس و کاملا خلاف رفت ازش پرسیدم کتاب آیین نامه ی تو فرق داشه با بقیه؟ جواب داد نه همونه ولی بستگی به شرایط داره! خلاصه کلی ماشین های مردم رو دید می زدیم و نفیسه سعی می کرد از روی رنگ مو و مش و های لایت بانوان پاکدامن موجود در خیابون مدل برداری کنه برای عقد فهیمه! 

باز هم معین گوش کردیم و بعد نفیسه به صورت قرعه کشی از ما یه شماره می پرسید و آهنگش رو میاورد و خلاصه تفریح می کردیم. سر ساعت 2 بامداد هم رسیدیم خونه. فهیمه از حمام در اومده بود و بقیه هم دراز کشیده بودن که بخوابن. ما پفک عظیم الجثه مون رو به اضافه ی فالوده ی خواهری دادیم بهش که بخوره چون تازه از حمام اومده بود و گرسنه بود. تا ساعت 3 گپ زدیم و بعد هم خوابیدیم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد