´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

۲۸ مهر

سلام 

امروز صبح ساعت ده بیدار شدم و تا ساعت یک مشغول طرح سوال بودم. کتاب اینترچنج قرمز رو طرح کردم و کمی استراحت کردم. ناهار خورشت کرفس بود حالی به حولی!

 بعدم رفتم سراغ آبیه که سخت تره و باید سوالاش سطح بالاتر باشه. به جز ریدینگ این هم تموم شد . تا نزدیک زمان کلاسم مشغول بودم و ساعت ۷ تعطیلش کردم و آماده شدم و رفتم آموزشگاه. کلاسم شروع شد و همه ی بچه ها حاظر بودن. طبق قرار قبلی با خ زمانی٬ یکربع بعد از شروع کلاسم اجازه گرفت و اومد سر کلاس. کلی خوش گذشت و کلی خندیدیم! کلن این کلاسم خیلی جنبه ی تفریحی توریستی داره!!:دی 

بعد از کلاس از بس با زمانی خندیده بودیم بیحال شده بودیم. چند تا از بچه ها هم موندن و کمی سوال پرسیدن. بعد هم با زمانی تا سر کوچه رو رفتیم و از هم خدافظی کردیم و خودم تهنایی رفتم خونه! بابا گفته بود کارم تموم شد تک برنم تا بیاد دنبالم اما کوچه روشن بود و مزاحمش نشدم. رسیدم خونه پدیده زنگ زد که چون مامان می خواست با خانومی حرف بزنه گفت چند دقیقه دیگه. لذا خودم زنگیدم که داست تی وی میدید. نیم ساعت بعد زنگید و چهل و پنج دقیقه حرف زدیم. بعد هم ساعت یازده و نیم رفتم حمام.  

اومدم ساعت یک بود. سریع رفتم لالا.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد