´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

۱۴ مهر

سلام 

 دیشب پسرا ساعت یک بامداد اومدن خونه. رفته بودن باغ داداش دوست نادر.  

ماجراش جالب بود... 

بعدن می گم.

امروز صبح با صدای داداشی که داشت ازم خداحافظی می کرد ساعت ۸.۵ صبح بیدار شدم. بعدشم دیگه خوابم نبرد. مامان رفت جلسه ی قرآن. صبحانه ی مهمونا رو آماده کرد و من و بابا هم حواسمون بود که تا بیدار شدن (ساعت ده و نیم) چایی بردیم و پذیرایی کردیم. فکر کردیم می خوان برن بیرون اما تا صبحانه خوردن شد یازده و همگی جلوی تی وی ولو شدن! منم اومدم توی اتاق و قرآن دیروز و امروزم رو خوندم. بعدهم کمی کتاب خوندم. نادر ازم خواست که وارد اینترنت بشم. با امید سر افتخارات پرسپولیس و استقلال شرط بسته بودن! اونا سر سیستمم بودن و منم توی آشپزخونه ظرفها رو میشستم که مامان اومد. بعد هم پسرا رفتن پای تی وی دوباره. منم دور و بر مامان بودم و کمکش می کردم. ناهار نسار (نصار ! نثار! نسا حتا!!) پلو درست کرد که خیلی عالی شد. داداشی که اومد ناهار رو خوردیم و من ظرفها رو شستم. پسرا هم فوتبال می دیدن. مامان و بابا و داداشی رفتن توی اتاق مامان اینا لالا.  

منم توی آشپزخونه بودم که ظرفها که تموم شد نادر گفت صبح کارشون نصفه مونده! 

منم دوباره سیستم رو روشن کردم و خودمم توی سالن کتاب می خوندم. داداشی که بیدار شد بچه ها اومدن توی سالن و پیگیر فوتبال شدن. بابا و مامان هم بیدار شدن. منم رفتم حمام و کمی دراز کشیدم. بعدهم نماز خوندم و پسرا آماده شدن که برن چارباغ. من و بابا هم رفتیم آموزشگاه. کلاس پسرا بود که خوب بود. بعد از کلاس سریع اومدم و با بابا برگشتیم خونه. شام کوکوی نعنا و سوسیس سرخ کردم و به نادر زنگ زدم گفت نزدیکیم داریم میایم. ما هم بساط شام رو چیدیم و تا اومدن شام خوردیم و بعد هم دلنوازان که مامان ضبط کرده بود دیدیم دورهم! بعد هم کبرا یازده که من وسطاش اومدم اینجا.  

الانم بابا تو معبد منتظر خطه و من باید برم!
شب خوش

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد