´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

۸ مهر

سلام 

امروز صبح از ساعت شش و نیم تقریبن بیدار بودم و ساعت هفت و ربع دیگه از رختخواب زدم بیرون و کم کم آماده شدم و ساعت یک ربع به هشت رفتم آموزشگاه. امروز اولین جلسه ی کلاس خانومهای بیسیک بود با کتاب آن یور مارک! (کاش می شد توی بلاگ اسکای هم انگلیش نوشت)! 

خلاصه رسیدم اونجا و دیدم دوتا از خانوما اومدن و تا بریم سرکلاس یکی دیگه هم اومد و شدن چهار نفر که نفر آخر بعد از نیم ساعت اومد. هرکدوم هم یه سازی می زدن و واقعا اسکل شده بودم که باید باهاشون چی کار کنم. این ترم برای خانوم های سن بالا بود یعنی بین ۴۰-۵۰ سال و یکی دوتاشون زبان بلد بودن و دوتاشونم اصلن یادشون نبود چیری از زمان مدرسه. منم با حروف شروع کردم که باز یکیشون که خیلی ادعاش می شد حرفمو قطع کرد و باز غرغر کرد و منم حواله ش دادم به خ زمانی تا ردیفش کنه!~
بعد از کلاس اومدن کلی حرف زدن درمورد سطح و ساعت و این مسایل. خ زمانی هم واقعن دیوونه شده بود مثل من! وقتی اونا رفتن تا یکساعت بعد داشتیم حرف می زدیم و آ.ت هم اومد و بازم تعریف کردیم چی شده و کلی ناراحت شد و گفت من اگه بودم همون موقع بهش می گفتم انصراف بده. مامان هم زنگید و گفت دارن با بابا می رن خرید. وقتی صحبتهامون تموم شد خ زمانی راجع به کلاس چیلدرن پرسید و داشتم جوابشو می دادم که آ.ت رفت از توی انبار یه چکش آورد و داشت می رفت به طرف درب یکی از کلاسها که خرابه! منم با لحن شیطنت آمیزی گفتم:
حالا نمی خواد خیلی عصبانی بشین می شه با صحبت حلش کرد! 

هر دوشون کلی خندیدن و دیگه من ساعت یازده و ربع خداحافظی کردم و رفتم خونه. تا رسیدم به مامان زنگیدم که ببینم غذارو درست کنم یا نه که گفت نه و داریم میایم. منم از خداخواسته پریدم پای کامیپوتر و درسهایی که قرار بود امروز عصر بدم رو از روی سی دی که صبح گرفته بودم و کپی کرده بودم مرور کردم. مامان اینا که اومدن برنج رو درست کردم (باقالی پلو) و ماهی رو هم مامان سرخ کرد. قبل از غذا من کمی از سوپ دیروز که واقعن خوشمزه بود خوردم و داداشی که اومد پلو ماهی رو خوردیم و من ظرفها رو شستم و خوابیدم. یکساعت بعد بیدار شدم و سرم به شدت درد می کرد. برای این دوتا کلاس که کتابهای اینترچنج آبی و قرمز بود کمی استرس داشتم. یه فنجون نسکافه با شیر خوردم برای آرامش اعصاب و بعد یه زنگ به نگار زدم و کمی راجع به نحوه ی تدریس باهاش حرف زدم. بعد هم رفتم آموزشگاه. کلاس اولم با هشت تا دختر بود که بخش دوم کتاب قرمز بودن که بچه های خوبی بودن و کلاس خوب بود. بلافاصله وقتی اونا رفتن کلاس آقایون شروع شد که بخش اول کتاب آبی بودن و ماشالا هرکدوم که میومدن توی کلاس با اون قد و قواره ی بلند و مشتی من بیشتر احساس جوجه بودن می کردم! البته پسرای خوب و مودب و باشعوری بودن  (فعلا)!! و خب سوادشون هم خوب بود. ساعت ۹ شب کلاسمون به خیر و خوشی تموم شد! بعدشم که طبق قرار قبلی بابا اومده بود دم درب آموزشگاه دنبالم تا باهم برگردیم. توی راه گفت که نادر و امید و علی که شمال بودن قراره برن خونه ی خانومی اینا فردا. 

وقتی رسیدم خونه سریع پریدم دوش گرفتم (البته دوش ۲ساعته) و بعد هم ادامه ی فیلم سینمایی «بانو» رو که دیشب نصفش رو دیده بودیم دیدیم . خیلی باحال بود. الانم که ساعت ۱:۱۷ بامداده و من کم کم میرم لالا. 

خدایا دمت گرم خیلی آقایی!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد