´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

۲۷ مهر

سلام 

امروز صبح باز با مادرشوهرام(!!!):دی کلاس داشتم! (اینو که می گم منشیمون انقده می خنده) 

کلاسمون خوب بود و سه تایی بودن و به جز موسوی بقیه خوب کار می کردن.  

بعد از کلاس قرار بود بمونم و با همکارم روی طرح سوالا کار کنیم. تا دوازده و نیم بودم و کلی گپ زدیم و خندیدیم. بعدش رفتم که برم خونه. سر کوچه بابا رو دیدم که اومده بود خرید. باهم که دست دادیم دستمو ول نکرد و گفت بیا بریم خرید و باهم بریم خونه. منم رفتم و شیر و حلوا شکری خریدیم و رفتیم خونه. بعد رفتیم خونه. تا ساعت دو الاف جناب داداشی بودیم که تشریف بیارن برای ناهار! معده م سولاخ شد از گرسنگی! ناهار ماکارونی بود!:( اما خوشمزه بود. خوردیم و ظرفها رو خواهری شست و منم رفتم درسای عصرم رو آماده کنم. ساعت سه بود خوابیدم و چهارو نیم دیگه دیدم خوابم نمیبره بلند شدم و یه کمی ور رفتم و بعد آماده شدم و پنج و نیم رفتم آموزشگاه. ساعت یک ربع به شش کلاسم شروع شد که خوب بود. بعد هم کلاس ترم بالایی های پسرا بود که مثل همیشه عالی بود. من عاشق این کلاس چهار نفره م هستم. خیلی عالیه که هرچی بگی شاگردات بفهمن و اسکل نشن. واقعا از اینکه این کلاس رو بهم دادن ازشون ممنونم. بعد از کلاس همیشه کلی وقت وایمیستن و کلی انگلیسی گپ می زنیم. فوق العاده ن. 

بعد از کلاس هم رفتم بابا رو دیدم سر کوچه و اومدیم خونه. مامان اینا دلنوازان می دیدن. منم اومدم توی اتاق و یه تماس تلفنی داشتم و بعد هم قرآنم رو خوندم و بعد هم اومدم آنلاین تا اگه بشه سوال سرچ کنم که نشد و ظاهرن باید هم بکشم خودم سوال طرح کنم! مفت خوری به ما نیومده!:دی 

الانم با یکی دوتا از دوستان گپ می زنم و دیگه می رم که فیلم رو که مامان ضبط کرده ببینم و بعدشم لالا. خیلی کار دارم برای فردا... 

شب خوش

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد