´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

۱۰ مهر

سلام 

امروز ساعت ۱۰ بیدار شدم و یه نیم ساعتی توی رختخواب وول زدم. ساعت یازده صبحانه خوردم (به توصیه ی مامان یه تخم مرغ نیمرو کردم). بعد هم اومدم سر کتابهای تدریسم و کمی خوندم. بعد وقتی دیدم مامان داشت برای ناهار پلو قیمه  درست می کنه٬ منم پنج شیش تا سیب زمینی ورداشتم و شروع کردم به سرخ کردن! دیگه تا ساعت یک و نیم که داداشی اومد ما هم مشغول بودیم و کلی با مامان گپ زدیم و مامان از خاطرات قدیمی گفت و کلی حال کردیم و خندیدیم. داداشی که اومد میز رو چیدم و ناهار رو مامان آورد. مثل هرروز با کلی تیکه و خنده و شوخی خوردیم و آخرین سری سیب زمینی ها هم سوخت!:دی بماند که داداشی چقدر تیکه انداخت و مامان گفت شانس آوردی خونه ی شوهر نبودی!!:دی 

بعد از ناهار هم ظرفها رو شستم و من و داداشی دراز کشیدیم و مامان و بابا رفتند باغ رضوان سر خاک مامان بزرگ و بابا بزرگ. بیدار که شدم دیدم ساعت چهاره و مامان اینا اومدن و خوابیدن و منم نماز خوندم و کمی کتاب خوندم و کتابهای تیچرزم رو با چسب قطره ای محکم کردم. یه دیکشنری و درب جاروبرقی رو هم گذاشتم روش درست وسط اتاق!:دی 

بعد هم نماز خوندیم و طبق قرار قبلی با دوتا از دوستای مامان هماهنگ کردیم تا بریم خونه ی آ.ت برای زیارت عاشورا. اول زنگیدیو به آژانس اما ملیحه خانوم گفت با ماشین شوهرش میریم.  

ماهم به آژآنس ۵۰۰ت جریمه دادیم!بعدم ملیحه خانوم با شوهرش اومدن دنبال من و مامان و خ صالحی که اومده بود دم خونه ی ما و باهم رفتیم تا منزل آ.ت که اتفاقا تا رسیدیم خودش هم همونجا بیرون بود و کلی خوشحال شد تا من و مامان رو دید و کلی تشکر کرد.  بعد هم با مادرش و دخترخاله هاش آشنا شدم. مامان که همشونو می شناخت از قبل و باهاشون دوست بود.  خاله جان هم بود و من کلی ذوق کردم تا دیدمش و اونم خیلی خوشحال بود و کلی ماچم کرد و بغلم کرد.  بعد هم با بقیه آشنا شدیم و نشستیم که چایی آوردن و مشغول صحبت شدیم تا بقیه هم بیان.  کم کم اومدن و خانوما طبقه ی پایین و آقایون طبقه ی بالا بودن. آقای نجا.رزاده هم اومد صحبت کرد و کم کم که شلوغ شد زیارت عاشورا شروع شد و تا ساعت حدود هشت ادامه داشت. بعد هم پذیرایی کردن با بسته هایی  که حاوی یه دونه کیک کاکایویی٬ یه آبمیوه٬ یه شکلات کاکایویی و یه کارت اینترنت ایران گیت بود که بسی چشمان شهلایمان درخشید و کارت مامان را سریعا به کیفمان منتقل کردیم! مال خاله جان را هم برداشتیم و حال و حول نمودیم!
کمی با دخترهای خاله جان هم حرف زدیم و از دست اونکه معلم بوده (زری خانوم) کلی خندیدیم که به من گفت برم تو حوض حیاط شنا کنم ... 

بعد هم با خانوم صالحی و خواهرش برگشتیم خونه.  موقع خداحافظی بازهم خود آ.ت توی حیاط بود که بازم یه عالمه تشکر کرد که تشریف بردیم!:دی 

رسیدیم خونه و منم کمی با بابا و داداشی سربه سر گذاشتم و بعدشم با کارت اینترنت اهدایی اومدم اینجا!:-پی 

بعدشم باز کمی با مامان حرف زدم چون اومد توی اتاقم و نشست پیشم. کمی باهم چکاچک خوردیم البته با کلی التماس بهم اجازه داد! بعدشم فیلم درچشم باد رو دیدم. من توی اتاقم دیدم و مامان اینا توی سالن.  

بازم کمی کتاب می خونم و دیگه احتمالا برم لالا!
شب بخیییییییییر!!
 

 

خدایا خیییییییییلی چاکریم!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد