´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

مهمونی

سلام 

یکی از دوستای قدیمی مامان اینا از مکه اومده٬ به همین مناسبت باشکوه ما رو ساعت ۸ از خواب پروندن! که ماااااااهیییییی پاشو بریم دیدن مهری خانوم!
گفتم مادر جان خدا پدر و مادرتو بیامرزه نمیشد حالا صبح جمعه این موجود فلاکت بار رو نادیده بگیری و خودت بری؟! نفرین آمون بر شماها باد!

گفت خاله هم میاد هاااااا!! گفتم خب الان مثلا اینو گفتی که من از خوشحالی crazy بشم و بیام؟! 

گفت عاطفه هم میاد هاااااا! گفتم باشه مادر جان موفق شدی بنده الان شدیدا مشعوفم! 

با آه و ناله و اینا پاشدم یه آبی به سر و روی قورباغه سانم دادم و شروع کردم لباس پوشیدن. 

می خواستم تیپ آبی بزنم یه کم دلم وا شه 

مامان: میگما ماهی جان! اینجا که داریم میریم مهری خانوم اینا خیلی مومن و سنگین و با کلاسن! می خوای مشکی بپوشی؟؟؟ 

ماهی عصبانی: مثلا تیپ آبی من بی دین و ایمون و جلفونک و بی کلاسه؟!! 

مامان: نه عزیزم منظورم این نبود میگم مشکی سنگین تره!
ماهی: آها پس اگه بنده تیپ عزاداری بزنم با ایمان و نوه ی دختری پیامبر حساب میشم!
در همین حال شروع کردم به درآوردن مانتوم و رفتم دوباره توی رختخواب و گفتم مهری جونو ببوس بگو دختر کافرم روش نشد بیاد عرض ادب!
مامان خیلی ناراحت شد و گفت باشه اصلا هرچی می خوای بپوش!
منم یه کم ناز و نوز کردم تا مامان بیشتر بهم محبت کنه!
نه اینکه فکر کنی زیاد از این اتفاق ناراحت شده باشما! کلا کمبود محبت داشتم!:دی 

خلاصه فقط و فقط به دلیل اینکه عاطفه هم بود پاشدم لباس (مشکی) پوشیدم و حاضر شدم. طبیعتا وقتی لباس آبی واسه اونجا جرم محسوب میشه٬ آرایش هم مساوی با .... میشه دیگه! 

اینه که همانند یک فقره قورباغه ی فوت شده و دوباره احیا شده رفتم نشستم تو ماشین!
کتاب دکتر کرمانی رو هم که عاطفه با اس ام اس خواسته بود براش ورداشتیم و به اتفاق داداشی و مامان رفتیم در خونه ی خاله اینا. داداشی رفت سر کارش و من و مامان هم چند دقیقه ای توی ماشین خاله منتظر شدیم تا بیان پایین. 

خاله و عاطفه و فاطمه اومدن و راه افتادیم و حدود ساعت یازده رسیدیم اونجا. 

این مهری خانوم به اتفاق خواهرش زهره خانوم از دوستای دوران کودکی مامان های ما هستن. 

یعنی مامان و سه تا خاله هام و این دوتا خواهر و چند نفر دیگه که دوران دبستان باهم دوست و همسایه و همشاگردی بودن تا این زمان ارتباطشونو حفظ کردن. 

من هم از این حرکت نیک و پسندیده واقعا لذت میبرم. وقتی رسیدیم اونجا که البته حاج خانوم و خواهرشو از خواب بیدار کردیم!! اولین نفرات بودیم ما. قرارمون البته ساعت ده بود اما زهره خانوم گفت دیشب تا چهار صبح بیدار بودیم و مهمون داشتیم برای همینم خواب موندیم. 

خلاصه کم کم دوستای مامان اینا و خاله منصوره هم اومدن. 

یه چیزی که توجه هر جنبنده ای رو اونجا به خودش جلب می کرد این بود که همه با تاپ یا لباسهای آنچنانی صورتی(!!) و یاسی و آبی و جینگول و پینگول بودن و قیافه ها حال و حول داده شده ی اساسی و فقط من بودم که عین هویج با مانتو و روسری سیاه نشسته بودم انگار روی مبل من مجلس ترحیم بود! از بس هم که همه بهم گفتن بابا مانتوتو در بیار و منم مخالفت کردم جیگرم خنک شد! چون مامان خودش روش نمیشد تو چشمای شهلای من نیگا کنه!!:دی 

خیلی موذی ام من!
دیگه با عاطفه مشغول گپ و گفتمان شدیم و فاطمه و حدیثه هم باهم اسم فامیل بازی می کردن و خانوما هم که رفقای قدیمی بودن کلی خاطره و داستان و ماجرای زندگی برای هم گفتن. 

من و عاطفه بعد از یکی دوساعت حوصلمون سر رفته بود اما به عاطفه که کم کم می خواست غر بزنه گفتم بذار حال کنن بابا چهارتا رفیقن دیگه! من و تو هم چهل سال دیگه (بابا امید به زندگی)!! اگه با دوستامون بشینیم به صحبت بچمون تو حوض غرق بشه نمیفهمیم از بس خاطره برامون زنده شده! 

ساعت حدود یک بود که کم کم خواهرا رضایت دادن و بلند شدن.  

برگشتیم خونه و بابا رو در حال ارتکاب به جوجه کباب کردن دستگیر کردیم! منکه درجا یه تیکه ورداشتم و با لذت جویدم! دلم داشت از گرسنگی غنجولک میزد! 

بعد هم که داداشی اومد و نماز خوندم و رفتیم برای راند دلنشین ناهار!
بعد از ناهار فشار آب زیاد خوب نبود برای همینم ظرفهارو گذاشتم برای عصری که بشورم. 

این سنت شب جمعه آسفالت کرده است مارا!
بعد از ناهار یه سر اومدم اینجا و ساعت ۴ بود رفتم خوابیدم. تا ۶ خوابیدم آی حال داد آی حال داد!
تلافی صبح دراومد!
عصری هم چندین هزار صفحه که به صورت آفلاین داشتم خوندم و اس ام اس بازی کردم و کتاب خوندم و حالی به حولی. 

یه اتفاق دوست داشتنی دیگه هم که افتاد این بود که یک کتاب با امضای نویسنده که به اینجانب تقدیم شده بود توسط یه بزرگوار به تمام معنا به دستم رسید و از خوشحالی در روح خود نمیگنجیدم!!!:دی  

مامان شیرکاکائو درست کرد که رفتم خوردم و  دیگه ساعت ۱۰ هم که رفتیم برای یوسف پیامبر و الانم که اینجام!
جهت اطلاع رفیق گلم آقا امیر!!:
امشب میوه تعطیله! چون هم صبح توی مهمونی خوردم مقداری هم الان دل کوچکمان اندکی درد می فرمایند!  

ضمنا چیپسی هم که از دیروز به یادگار مونده بود ظهر وقت ناهار دودستی و چارچنگولی تقدیم خانواده ی محترم گشت! 

باشد که توبه نماییم! 

 

فعلا همینا!
 

تا فردا...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد