´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

سیزده به در!

سلام 

امروز صبح که بیدار شدیم پس از کلی مشورت و رایزنی قرار شد بریم همینجوری یه دوری بیرون بزنیم و زودی برگردیم! حتی این احتمال رو دادیم که از ماشین هم پیاده نشیم. آخه امروز قرار بود خاله اینا که روز اول عید رفتن مکه از مکه برگردن. و چون ظهر ساعت یک و نیم پرواز داشتن دیدیم نمیرسیم که بخوایم بریم درست و حسابی بیرون. 

بعدش که بی هیچ وسیله ای رفتیم بیرون فقط برای گردش با ماشین٬ عاطفه پیام داد که مامانش اینا خبر دادن پروازشون پنج ساعت تاخیر داره! فکر کن! پنج ساعت! ماهم کلی ماتحتمون سوخید که چرا با خاله و دایی قرار نذاشتیم برای بیرون و کاملا دست خالی اومدیم بیرون. رفتیم کنار یکی از پارکهای زاینده رود و بعد از کلی گشتن دوتا جای پارک پیدا کردیم و ماشینهامونو پارک کردیم. داداشی همراهمون نیومده بود. یه زیرانداز توی ماشین داشتیم رفتیم پهن کردیم توی چمنهایی که از جمعیت غلغله بود! 

بعد من و خانومی رفتیم توی یه سوپرمارکت و چیپس و سالاد اولویه و دوغ برداشتیم که بخریم. تا آقاهه اومد حساب کنه دیدیم کیف پولمونو با خودمون نیاوردیم!:دی 

با کلی خنده و تیکه انداختن و اینا که به آقاهه می گفتیم برامون قسط بندی کنه و اینا٬ زنگ زدم به سهیل و گفتیم که پول نداریم! 

خلاصه عابر بانکمون اومد و خوراکی ها رو حساب کرد و رفتیم پیش مامان اینا. تازه لیوان یک بار مصرف و قاشق بستنی (برای سالاد الویه ) گرفتیم!!! یعنی انقده بی هیچی اومده بودیم سیزده به در!
ناهارو خوردیم ساعت یک و کلی عکس و فیلم گرفتیم و بعدش چون دوقلوها گریه می کردن جمع کردیم که بریم خونه. البته من با یه عالمه شوخی و خنده به اتفاق خواهری سبزه گره زدیم. بابا و شوهرخواهر گرامی هم کلی سر به سرمون میذاشتن که شمادوتا باید دوتا درخت رو به هم گره بزنین و اینا!!:دی 

برگشتنی من با ماشین خودمون و مامان و بابا بودیم و یه سر رفتیم در خونه ی خاله محبوبه. احسان داشت دم در رو آبپاشی و جارو می کرد. تا ما ایستادیم جلوی در شیلنگ آب رو گرفت روی ماشین و ماشین حسابی تمیز شد. با خنده پیاده شدیم که احسان به مامان اینا گفت میشه هزارتومن!
منم گفتم بیا آقا پسر چند جفت کفش داریم اینا رو هم واکس بزن یه باره حساب کنیم!
یه دونه گوسفند حیوونکی هم بسته بودن تو حیاط. احسان گفت اسمش همایونه!! گفتم حیوونکی گناه داره ببرینش پیش دوستاش! خیلی دلم براش سوخت. خیلی از این رسم قربانی کردن متنفرم. یعنی واقعا از کشتن حیوونا متنفرم... 

خلاصه یه سر رفتم بالا پیش عاطفه و فاطمه. عاطفه خیلی اصرار کرد که بمونم اما خب ترجیح دادم عصری با خانواده برم پیششون. یه سبزه که شکل کله ی آدم بود با سیبیل و اینا بردیم دادم بهشون. 

یه کمی باهاشون گپ زدیم و برگشتیم خونه. تا رسیدیم آقایون فوری خوابیدن. منم نشستم سر ترجمه هام که مامان پیشنهاد داد تا خونه ساکته منم بخوابم چون ظاهرا شب قراره تا صبح بیدار باشیم! یه کمی دراز کشیدم که فقط نیم ساعت خوابم برد اما همش کابوس های خفن وحشتناک دیدم! بعدش فهمیدم مال فکر کردن به گوسفنده بوده. خیلی فکرمو ناراحت کرده. 

بیدار که شدم جواب شونصد تا اس ام اس رو که برام اومده بود دادم. میگرنمم اومده بود سراغم. مامان برام چایی آورد. با اینکه از چایی بدم میاد اما خوردم  بلکه سرم خوب بشه. 

یه کمی با ستاره بازی کردم. پسرا رفتن توی حیاط که روی ماشین خانومی اینا سیستم ببندن و روکش صندلی بندازن براش. 

الانم مامان و بابا و خانومی دارن جومونگ میبینن. نمیدونم چرا این سریال باشکوه تمومی نداره! 

برای این الان اومدم سراغ ماهیتابه چون معلوم نیست شب کی برگردیم خونه. یهو نشه بیام آپ کنم. 

ادامه ی ماجرا رو هم احتمالا فردا بنویسم. 

 

فعلا با اجازه

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد