´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

ماهی غرغرووووو!

سلام 

از اونجایی که من عادت دارم هر روزم رو با غرغر کردن درمورد کم خوابی شروع کنم٬ امروز اساسی حالم گرفته شد!
قرارمون با ماشین شرکت ساعت ۹ صبح بود و منم گوشیمو برای ۸.۲۰ دقیقه تنظیم کرده بودم. بعدش همینجوری یهویی ساعت ۸.۱۵ بیدار شدم و دیدم همکارم پیام داده که ماشین نیم ساعت زودتر میاد! یعنی یکربع دیگه!
منم مثل ترقه از جام پریدم و شروع کردم حاضر شدن درحالیکه اعصابم به شدت خاکشیری بود! آخه من حتما حتما باید حداقل ده دقیقه بعد از خوابم توی رختخواب وول بزنم تا هم اخلاقم و هم فکر و حواسم بیاد سر جاش! واسه همینم حسابی از این بی برنامگی شاکی بودم. 

وقتی هم ماشین رسید و قیافه ی خواب آلود و عصبی منو دید جرات نداشت جیک بزنه!
تا خود شرکت هم غر زدم به جیگرشون!  

بعدشم که ماجرا رو به اطلاع آقای ناصری با نق و نوق و غرغر پیرزنی رسوندم و ایشونم کلی عذرخواهی کرد. 

خلاصه تا رسیدم کارامو شروع کردم. تا ظهر اتفاق خاصی نیفتاد. 

ظهر هم با مامان صحبت کردم و بعد رفتم برای نماز. بعد از نماز هم که ناهار پلو خورشت کرفس (که من عااااااااااشقشم) و پلو مرغ بود به اضافه ی چیپس و پیاز و فلفل دلمه ای که به سفارش من تهیه شده بود!:دی 

بعد از ناهار سهیل زنگ زد و یه سوال زبان داشت اما قبلش یه کمی شیطنت کرد و گوشی رو داده بود به دوستش! با اس ام اس کلی خندیدیم!:دی واقعا مثل برادرم برام عزیزه.. تازه شم توی چت گفت که برام یه دی وی دی رایتر و یه دونه مودم وایرلس (مثل همونی که بابا از من کش رفت!!) خریده. کلی ذوق مرگ گشتیم!
خلاصه بعد از ناهار یک ساعتی استراحت کردم و بعد دوباره مشغول شدم. شب ساعت ۷ هم یکی از مشتریام اومد و کارشو تحویل گرفت و رفت. 

قبل از ناهار رفتم از سوپرمارکت نزدیک شرکت برای ناهار دوغ با سلیقه ی خودم خریدم و چندتا هله هوله ی دیگه هم گرفتم. از جمله بیسکوییت های بای و بادوم زمینی و مغز تخمه آفتابگردون مزمز! برای آقای ناصری هم یه بیسکوییت کرم دار پرتقالی (چون میدونستم آخرش نصفش نصیب خودم میشه!):دی  

آقای ناصری یه پیشنهاد توپ بهم داد! اونم اینکه صبح ها دیرتر برم سرکارم یا حتی مثلا ظهر اونجا باشم. برای اینکه صبح ها هم به استراحتم برسم چون واقعا گاهی شبها نمیتونم زود بخوابم. 

قرار شد فکر کنم و نظرمو بگم. هرچند بنده کاملا موافقم!

ساعت ۸ بود که دیگه کم کم کارو تعطیل کردیم. از آقای امیری هم خداحافظی کردم و رفتم توی ماشین .  

آقای ناصری می خواست بیاد شرکت که ازش خواهش کردم ببینه اگه روزنامه فروشه که دیگه کلی باهاش رفیق شدیم چلچراغ داره برام بگیره که خوشبختانه داشت و خرید برام منم همون موقع پولشو دادم که یادم نره.

ساعت حدود ۸.۵ بود که رسیدم خونه و سریع پریدم دوش گرفتم. بعدشم که با مامان و بابا و داداشی مشغول بگو و بخند شدیم و خوش گذشت!
بعدم داداشی رفت حمام و مامان و بابا رفتن از همون جایی که همیشه میرن ماست و شیر گرفتنو یه نوع ماست هست که من و داداشی فقط از اون می خوریم و دوست داریم برای همینم همیشه از اونجا میگیرن. (ماست مخلوط) 

وقتی هم اومدن با کلی خنده و شوخی یکی یه دونه کاسه ی ماست برای خودمون ریختیم و خوردیم جاتون خالی. 

بعدش اومدم بیام پای کامپیوتر دیدم به به! به به! یه کاسه پر از مغز فندق و بادوم هندی روی میز کامپیوترمه!‌ (محسن جون دلت بسوزه عزیزم)!!!:دی 

سه سوته همشو خوردم و اومدم اینجا خدمت شما!
 

فعلا همینا دیگه!
احتمالا توی پست های آینده خبری از غرغر کردن های من نباشه!
 

شب بخیر

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد