´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

۱ اردیبهشت

سلام 

امروز صبح ساعت ۷ یه بار بیدار شدم و دوباره خوابیدم تا ۹. مامان داشت میرفت قرآن خونه ی دوستش. 

باباهم پای کامپیوتر خودش بود. منم به اصرار بابا یه چند لقمه ای صبحانه با بی میلی خوردم و دوباره دراز کشیدم و کتاب (یک فنجان چای داغ) هدیه ی آقای ناصری رو می خوندم. تا ساعت ۱۰ خوندم و بعدش زنگ زدم شرکت تا به آقای ناصری یادآوری کنم که به یکی از مشتریها زنگ بزنه و بگه بیاد کارشو ببره که گفت خودش زودتر زنگ زده. 

بعد آماده شدم که برم. ساعت ۱۱.۱۵ بود راه افتادم. سر راه باز رفتم سراغ همون ساعت فروشی برای باتری که داداشی سفارش داده بود که نداشت. 

بعد هم یه بسته نون خرمایی کرمانشاهی (از اینا که شبیه بیسکوئیت های بای هستش) خریدم برای چای بعد از ظهر توی شرکت. 

سوار اتوبوس شدم و تا مقصد موزیک گوش کردم فارغ از دنیا و مافیها... 

وقتی رسیدم یه زنگ به خونه زدم و خبر دادم. بعد مشغول انجام کارام شدم و تا نبودم یکی دوتا سفارش اومده بود که داشتم با توجه به تایم بررسیشون می کردم. 

کمی بعد با شنیدن صدای اذان نماز خوندم و بعد هم رفتیم برای ناهار که پلوماهی قزل بود به اضافه ی چیپس و دوغ. خیلی حال کردم برعکس آقای ناصری که زیاد ماهی دوست نداره من همه ی ماهیها رو خوردم!:دی 

فرصت استراحت نداشتم چون همه ی مشتری های صبح رو به این ساعات که من هستم ارجاع داده بودن برای همینم تا ساعت سه یکی یکی مشتری میومد. 

چایی درست کردیم و با همون شیرینی ها خوردیم و سرحال شدیم. 

بعد هم تا ساعت ۸ شب مشغول بودیم. بازم آقای امیری اومده بود و مدام شوخی می کرد و با آقای ناصری می خندیدن. تازه داشت نقشه می کشید که دستگاه عشقولی منو ببره برای کارخونه ی ذوب آهن که من مثل شیر وایسادم جلوش و گفتم این دستگاه زن منه! اگه می خوای ببریش منم باید ببری! کمی هم سر این جریان شوخی کردیم و خندیدیم. 

ساعت ۸ هم تعطیل کردیم و چون آقای امیری ماشین نیاورده بود و ماشینش دست آقای مسعودی بود با ما اومد و رسوندیمش در خونه شون که همون نزدیک شرکته تقریبا. 

بعدم اومدم خونه و البته سر راه دوتا بسته پفک موتوری خریدم برای مامان که خیلی دوست داره!
وقتی رسیدم خونه مامان سریع برام یه نیمرو درست کرد! منم همش با تعجب می گفتم آخه من که شبا شام نمیخورم! گفت نه صبحانه می خوری نه شام خیلی وقتم هست که تخم مرغ نخوردی باید بخوری که انرژی بگیری! هیچی دیگه الکی الکی یه دونه نیمرو البته خالی خالی خوردم. بعدم نمازمو خوندم و یه زنگ به پدیده زدم که مینا دختر خاله ش هم اونجا بود و اول مینا جواب داد و کلی باهم گپ زدیم و یه چند دقیقه هم با پدیده حرف زدم و قطع کردم. 

بعدم پفک ها رو دادم به مامان که با اخم شیرینی بهم گفت چرا هله هوله می خری انقد؟! گفتم چون مامان قشنگم پفک دوست داره!
الانم که اومدم اینجا آنلاین. 

خیلی هم خسته هستم احتمالا امشب خداوند توفیق بده زود بخوابم!
 

فعلا همینا 

 

شب بخیر

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد