´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

خوابالو!

سلام 

امروز صبح ساعت ۷ یکبار بیدار شدم و برای اینکه روی سیستم ساعتی بدنم رو کم کنم دوباهر خوابیدم تا ۹! آی حال داد آی حال داد!:دی 

بعدش مونده بودم که برم شرکت یا نه. آخه پنجشنبه ها میل خودمه میتونم برم میشه هم تعطیل باشم. اما خب دیدم اگه بخوام خونه هم بمونم حالا که خواهری نیست حوصله م سر میره دیگه. این بود که ساعت ۱۰.۳۰ از خونه زدم بیرون. مامان رفته بود دیدن خانوم حقیقی که از سوریه اومده بود. بابا هم که رفته بود معبد آمون !! (خواهری به میز کامپیوتر بابا میگه معبد آمون!)
منم تمام راه رو با اتوبوس رفتم تا بتونم یه عالمه معین گوش کنم! 

وقتی رسیدم آقای ناصری رو دیدم و کلی هم خوشحال شد که رفتم. بعد یه کمی کار داشتم که مشغول شدم.  

یهو دیدیم از بیرون صدای سلام علیک و تبریک و اینا میاد. من که طبق معمول هیچی توجهمو جلب نمیکه اما آقای ناصری رفت ببینه کی اومده. طرف خودش اومد تو!
یکی از همکارامون که البته قبل از عید دیگه از شرکت رفت تا چشمش به چشمم نیفته! بعله! طرف خواستگار ما بود و پیله پیله که بیا و زن ما شو! مام که اعصاب درست و درمونی نداریم که! 

به انواع و اقسام زبانها بهش گفتیم نه! خلاصه بعد از چند ماه سریش شدن قبل عید بود که استعفا داد و رفت خودش یه جایی رو راه انداخت. حالا هم اومده بود شیرینی عروسیشو بین (مثلا) همکارا (که یکیشونم منم) پخش کنه که دلم بسوزه!:دی 

واقعا از اینکه بعضی از رفتارای آقایون اینقدر بچه گونه س دلم میسوزه! بعد قشنگ یه جوری رفتار میکرد ه انگار من اونجا نیستم! می خواست بگه مثلا به من محل نمیذاره. 

آقای ناصری هم اسیدی حال داد! برگشت بهش گفت دیگه وقتی درجه یک ها به این زودی شوهر نمیکنن آقایون به درجه های کمتر راضی میشن دیگه!:دی 

خلاصه ظهر وقت اذان نماز رو خوندم (+نماز قضای صبحم)!! 

بعدم که وقت نهار شد. من که چلوکباب داشتم جاتون خالی و آقای ناصری هو خورت کنگر آورده بود که من تاحالا نه دیده بودم و نه شنیده بودم. اما خب خیلی خوشمزه بود مزه کرفس میداد! 

بعد هم یه کمی استراحت کردم و دوباره مشغول شدم. 

تا ساعت  ۷ شب بودیم و بعد تعطیل کردیم . فقط مشکل من این بود که با وجود اون دوساعت خواب اضافه امروز کلا خوابم میومد.  

رسیدم خونه دیدم مامان و بابا می خوان برن مسجد. منم سریع رفتم یه دوش گرفتم و حالم جا اومد اما خوابالوتر شدم! 

بعد هم شام خوردیم و یه کمی با خانواده دور هم گفتیم و خندیدیم. بابا شاکی شده بود به من می گفت یا سر کاری یا توی اتاقت! دلمون برات تنگ شده از بس مخمونو نخوردی!~
منم یه نیم ساعتی باهاشون سر به سر گذاشتم و بعدم اومدم اینجا. 

توی همسن پست تقریبا کوتاه ۵۶۴۶۵۴۱۶۵۴۶۵۴۱ تا خمیازه کشیدم!
در اکثر وقت (!!!!) میرم لالا 

 

شب همگی بخیر 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد