´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

پوووووووول!!

میام می نویسم چند دقیقه ی دیگه! 

 

اومدم! 

 

میام می نویسم چند دقیقه ی دیگه! 

 

سلام!
امروز صبح ساعت ۹ رفتم از خونه بیرون  و سوار ماشین شرکت شدم. خوشبختانه امروز زیاد بد اخلاق نبودم وقتی بیدار شدم! 

ساعت حدود نه و نیم بود رسیدیم شرکت و من  اول از همه یه دونه کیک با یه کاپ نسکافه خوردم و زنده شدم!

بلافاصله مشغول ترجمه شدم. پسر آقای ناصری هم چند تا تحقیق از اینترنت می خواست که خب طبیعتا من باید می گفتم براشون انجام میدم دیگه!
هروقت از ترجمه خسته میشدم یه سر به نت میزدم و سرچ می کردم. چقدررررررررر دلم قیلی ویلی میشد که بلاگ اسکای کوفتی رو باز کنم و وبلاگمو ببینم اما به خاطر مسایل سکیوریتی نمیشد دیگه! :( 

تا ظهر بدون اتفاق خاصی مشغول ترجمه و تحقیق بودم. اذان رو که گفتن رفتم نماز خوندم و دیگه دلم از گرسنگی داشت سرگیجه میگرفت! 

ناهار سبزی پلو با کوکو سبزی و لوبیا پلو بود به اضافه ی سالاد و دوغ ! {منهای چیپس}!!! 

بعد هم به شدت چشمان شهلایم خمار و سنگین شده بود. برای همینم در اتاق رو بستم و یه کمی سرم رو روی میز گذاشتم و استراحت کردم. 

ساعت ۴ بود که دوباره به کارم ادامه دادم و موفق شدم تحقیق های امیر حسین رو انجام بدم. بعدم که چسبیدم به ترجمه. صبح سر راه که وارد شرکت میشدیم روی دکه ی روزنامه فروشی که نزدیکمونه چلچراغ رو دیدم و کلی دلم آب شد اما بنا به دلایلی نشد برم سمت روزنامه فروشی. بعد از ظهر که همینجوری واسه خودم تو عالم خودم و معین بودم٬ دیدم آقای ناصری با یه دونه مجله توی دستش اومد طرف من! برام چلچراغ خریده بوووووووود!!! کلی مشعوف و شعف ناک گشتیم!!:دی 

بعدشم که خب قاعدتا ترجمه رفت لالا و من و چلچراغ و معین روی میز کار من پهن شدیم! 

آقای ناصری هم سرگرم سرویس دستگاه بود و منم که مشغول مجله. حالا این مکالمه رو داشته باشید:
-خانوم ماهی خانوم؟
(ماهی خانوم درحالی که سرش توی مجله س)- هوم؟

-شما همیشه باید حتما معین گوش بدین؟ 

- هوم! 

- فکر نمیکنین تکراری شده؟ 

-نچ!! 

-نمیخواین موزیک های دیگه رو امتحان کنید؟ 

- نچ! 

-خیلی ممنون!! 

-:دی 

 

بعله!
بعدشم که دوباره مشغول ترجمه شدم و سرگرم بودم تا ساعت ۷ که می خواستیم برگردیم و داشتم سیستمم رو خاموش می کردم که مشتری پروژه ی ترجمه که دیروز تموم شده بود اومد و کارشو تحویل گرفت و پوووووووووووووووووووول!!!!
بله بله بله! لحظات شیرینی بود!!:دی 

سر راه هم برگشتنی دو-سه تا موس شکلاتی خریدم و آقای ناصری هم بستنی سنتی خرید و رفتیم خونه. 

تا رسیدم خونه بابا داشت فوتبال میدید و مامان رفته بود مسجد. سریع پریدم یه دوش گرفتم و یه تیکه ماهی که از غذای دیروز بود خالی خالی خوردم . پدیده هم زنگ زد و درباره ی دانشگاه رفتن صحبت کرد و قرار شد خودش با زهره برن ببینن چه خبره. 

الانم که مست خوابم 

میوه هم میل ندارم 

دل کوچولوم چیپس می خواد! 

نفرین آمون... 

 

تا فردا...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد