´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

خنده ناک!

سلام

امروز صبح باید یه سر می رفتم دانشگاه برای همین حدود ساعت 9 از رختخواب زدم بیرون البته ساعت 7 بود که بیدار شدم. یعنی من انقده بدم میاد این بدن بی جنبه م هی به یه سیستم عادت می کنه! درک نمیکنه که فقط وقتی صدای زنگ گوشی رو میشنفه باید بیدار شه!
یه کمی جزواتم رو جمع و جور کردم و آماده شدم که برم. ساعت 10.5 از خونه زدم بیرون و رفتم تا برسم به دانشگاه.

بعد ساعت 12.5 بود که راه افتادم به سمت شرکت. توی تاکسی بودم که یه جوک بسیاااار باحال از یکی از دوستای گلم رسید و منم که اینجور مواقع جنبه ی کنترلم میرسه به زیر صد! همینجوری هی تو خودم گوله شده بودم از خنده و نمیدونستم چیکار کنم! بدبختی این بود که جلو و بغل دست راننده بودم و کافی بود ببینه دارهم همینجوری می خندم! فکر می کرد طرف بعله!
حالا بدی ماجرا اینجاست که هی می خواستم حواس خودمو پرت کنم، صاف خنده دار ترین اتفاقات میومد تو ذهنم! دیگه وقتی پیاده شدم یه هر هر رگباری سر دادم واسه خودم که عقده ای نشم!

فقط دوبار دیگه من اینجوری خندیدم که یکیش سر کلاس دکتر وحید بود و توی آزمایشگاه بودیم و پدیده سوتی داد و یه کلیپ صوتی ضایع پلی شد و به جای اینکه استپ بکنه از برنامه اومد بیرون و اون همینجوری داشت می خوند و من و نگار از خنده میزارو داشتیم می جوئیدیم! آخرشم مجبور شد گوشیشو خاموش کنه مستقیما!
یه بار دیگه هم سر کلاس دکتر توانگر بد اخم بودیم و من همینجوری یه ستاره کشیدم و تبدیل به شد به ستاره ی دریایی و باقی ماجرا (خودسانسوری)! اونجا هم من و پدیده تا سر حد مرگ خندیدیم! یعنی با اینکه می دونستیم این خنده خیلی عواقب خواهد داشت اما اصلا نشد جلوی خودمونو بگیریم!
امروز هم سومین مورد بود!
خلاصه صدای اذان میومد که رسیدم شرکت و بلافاصله مشغول نماز شدم. یه کمی هم به ترجمه هام ور رفتم و رفتیم سراغ ناهار که مهمون آقای ناصری بودیم. جاتون خالی ناهار مرغ بریون بود و چقدرم زیاد بود و کلی اضافه اومد.بعد از حدود 7 ماه نوشابه خوردم امروز! البته سون آپ.

بعدم یه کمی استراحت کردم و با یکی از دوستای گلم اس ام اس میزدیم و خلاصه خوش می گذشت. بعد هم با اینکه یکی دوتا کار کوچولو داشتم بیخیال شدم و گذاشتم برای فردا یا شنبه. مشغول خوندن مجله ی روزهای زنگی شدم که خانومی همه ی شماره هاشو میگیره و ماهم خیلی دوست داریم. آخه چلچراغم زود تموم شد!

دیگه تا ساعت 7.5 شب سر خودمو هرجوری بود گرم کردم و وقت رفتن شد.

برگشتیم خونه و دیدم مامان داره نماز می خونه. بابا هم رفته بود مسجد. منم تا نماز مامان تموم شد سریع وضو گرفتم و نمازمو خوندم. چون اگه میشستم دیگه حالشو نداشتم پاشم برا نماز!
بعدشم با مامان خوش و بش کردیم و به هم دیگه گزارش روزانه رو دادیم. بابا هم از مسجد اومد و منم از همون توی پله ها خودمو براش لوس کردم و حال کردم دیگه!
بعد هم اومدم حدود 45 دقیقه آنلاین. داداشی ساعت 9.5 بود اومد و شام که چلو جوجه کباب بود خوردیم جای شما خالی. خلاصه که دیگه من الان حسابی به قد قد افتادم!

الانم که اینجام!

*******************

این رنگی که امسال برای مانتو و شال دخترا مد شده دیدین؟ دختر داییم میگه اسمش سبزآبیه!

من وقتی حدود 4-5 سالم بود یه جفت دمپایی این رنگی داشتم که باهاش میرفتم توی حیاط و دنبال جوجه ها میکردم! الان هرکسی رو که میبینم با این رنگ لباس پوشیده یاد دمپایی هام می افتم!
خیلی خوشحالم که هیچوقت دنبال مد نبودم. خیلی خوشحالم که دغدغه ی من هم نوع آرایش صورت و مو و لباس و کفش و کیف و اینجور چیزای پیش پا افتاده نبوده هیچوقت. کلا من چقده خوبم!:دی

همینا دیگه!!!

با اجازه ی همگی

شب خوش

نظرات 1 + ارسال نظر
محسن پنج‌شنبه 27 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 10:38 ق.ظ

سلام

احسنت بر شما!

سلام!

احسنت بر خودتو و هفت جد و آبادت!

آقا دمت گرم این اشانتیون کارخونه تون اسیدی حال داد!

شاد باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد