سلام
امروز صبح با صدای آواز ستاره ی سهیل ساعت ۷ بیدار شدم. خواهری هم بیدار بود داشت آماده میشد که بره سر کارش.
خانومی و همسرش و دوتا جوجه ها هم بیدار بودن. ساعت حدود ۸ داداشی هم بیدار شد.
باهم صبحانه خوردیم و ماشین اومد دنبالم و رفتم شرکت. البته قرار بود زود برگردم چون هم خانومی دست تنها بود هم باید خونه برای ورود مامان و بابا آماده میشد.
آقای منصوری یه کار تایپ داشت که چون بیکار بودم انجام دادم براش.
به بابا اینا زنگ زدم که گفتن توی فرودگاه هستن و پروازشون رو خبر می دن!
کمی با آقای ناصری حرف زدیم و از برنامه های تابستون گفتیم و من دیگه ساعت ۱۲.۵ بود که راه افتادم برای خونه.
توی راه داداشی زنگ زد و سفارش سطل ماست داد. از دفترخدماتی جلوی درب دانشگاه هم کارت شارژ گرفتم.
سر راهم ماست گرفتم و رسیدم خونه. حدود ساعت ۲.۵ بود که خواهری هم اومد و دور هم ناهار خوردیم البته با خنثی کردن شیطنتهای سجاد. ستاره رو خودم خوابونده بودمش.
خاله محبوبه زنگ زد و گفت بعد از ناهار میان اینجا که باهم بریم فرودگاه. ناهارو خوردیم و من ظرفهارو شستم و خواهری خونه رو جارو زد . ساعت ۴.۵ بود که خبر دادن پروازشون نشسته و ماهم رفتیم سمت فرودگاه.
خیلی زود هم دیدیم مامان و بابا رو و دیدارها تازه شد و مامان اینا کلی با نی نی ها ذوق کردن.
بعد همه باهم اومدیم خونه و خاله محبوبه هم یکی دو ساعتی بودن و رفتن.
خانومی و سهیل رفتن خرید. ماهم با ستاره بازی می کردیم. سجاد هم که خوابه.
فعلا...
وقتی خانومی اینا برگشتن نمازامونو خوندیم و رفتیم سراغ چمدان های شیرین سوغاتی!!:دی
دوقلوها برای هرچیزی کلی ذوق می کردن و ما هم با ذوق اونا سر ذوق اومده بودیم.
یه عالمه لباس و عروسک و روسری و دامن و سوغاتی های معمول.
بعد هم که مناظره ی احمدی با آقای کروبی بود که تا دیروقت طول کشید. بعد از مناظره با اینکه به شدت خوابم میومد اما سالن رو جمع و جور کردم و آشپزخونه رو مرتب کردم و ظرفهارو شستم و رفتم خوابیدم.
همین!
سلام
چشمت روشن...
سلام
ممنون
جای شما خالی!