´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

۲۴ خرداد- آشوب

سلام 

دیروز عصر یکی از دوستای مامان زنگ زد و گفت با یکی دیگه از دوستان میاد دیدن مامان. اونم چه ساعتی؟!؟!؟!؟! ۸.۵ صبح! چون باید ساعت ۹.۵ خودشونو به یه جلسه می رسوندن. واسه همینم دیشب با اینکه تصمیم گرفته بودم زود بخوابم اما تا حدود ۱۲.۵ مشغول ردیف کردن کارا بودم واسه اینکه بیش از ۱۰۰٪ مطمئن بودم که امکان نداره من ۸.۵ صبح بیدار شم. همه ی وسایل پذیرایی رو آماده گذاشتم که مامان هم که حسابی مریضه زیاد اذیت نشه واسه پذیرایی. 

صبح ساعت ۹.۱۵ بود بیدار شدم و دیدم که مهمونا اومدن! جالبه که حتا با صدای زنگ هم بیدار نشده بودم!!!:دی 

داداشی هم اومد پیش من که همچنان توی رختخواب بودم و مامان وسایل صبحانه شو آورد تو اتاق ما و همینطور که می خورد باهم گپ میزدیم باباهم گاهی میومد پیشمون باهم شوخی می کردیم و می خندیدیم. 

مهمونایی که گفته بودن ساعت ۹.۵ باید جلسه باشن تا ساعت ۱۰ موندن خونمون!
بعد هم بلافاصله خانوم باقری و شوهرش و نیره اومدن دیدن. البته نیم ساعت قبلش زنگ زده بودن. من بازهم از اتاقم در نیومدم و کتابی که از دیروز شروع کرده بودم به خوندن رو ادامه دادم: گزارش یک مرگ- گابریل گارسیا مارکز 

تا ساعت ۱۱ هم اینا بودن و ساعت ۱۱.۵ دایی زنگ زد از خونه ی مامان بزرگ و گفت می خواد برامون آجیل مشکل گشا بیاره. نیم ساعت بعد اومد و از همون اولم بحث سیاسی داشتیم  و کلی خندیدیم. ساعت یک و نیم هم دور هم ناهار خوردیم که البته همه بودیم به جز خواهری که حدود ۲.۵ بود اومد. دایی چندتایی فیلم آورد داد به داداشی که از روش برای خودمون بزنه. حدود ساعت ۳ هم رفت. خیلی حال داد اومدنش. صدای دایی و لهجه و نوع شوخیهاش منو یاد بچگی ها میندازه و اون روزای خوبی که همگی جمع میشدیم خونه ی مامان بزرگ و ظهرای جمعه مجبور بودیم دور هم با صدای خیلی کم کارتون ببینیم که بزرگترا بیدار نشن... 

یادش بخیر 

خیلی دلم برای مامان بزرگ تنگ شده...کاش نمیرفت.. 

خدا رحمتش کنه... 

خلاصه خواهری ناهار خورد و همگی بعد از رفتن دایی خوابیدیم. قربونش برم مامان خیلی خسته شده بود و سرماخوردگیش هم مزید بر خستگیش. 

حدود ساعت ۴.۵ با خاموش شدن کولر بیدار شدم. مامان رفته بود دوش بگیره و کولرو خاموش کرده بود. 

دیگه از عصری یه کم کتاب می خوندم و یه کمی آنلاین بودم و خبر از آشوبهای سراسری می گرفتم. شیراز تهران شمال و جنوب همه جا پر از فریاد اعتراض و خشم بود. 

و تنها کاری که آًایون کردن اینه که توی میدون ولیعصر جمع شدن و طرفدارای میرحسین رو به سخره گرفتن!
امیدوارم تغییری حاصل بشه. 

زنگ زدم خونه ی پدیده اینا که نبودش و با مامانش یه نیم ساعتی حرف زدم. یک ساعت بعد هم خودش زنگ زد و یک ساعتی حرف زدیم!!:دی 

بعدم با خانومی حرف زدم. 

الانم که اینجام و خیلی خسته ام 

یحتمل برم لالا 

 

شب بخیر

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد