´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

۳۰ اردیبهشت

سلام 

دیشب دیگه حدود ساعت ۸ تعطیل کردیم تا آقی ناصری هم به جومونگ جونش برسه! 

و از اینکه من هنوز داشتم کارامو انجام میدادم داشت عصبانی میشد/!! 

راستی امروز پفک نمکی مینو خریدم! 

به یاد قدیما و خونه ی مامان بزرگ و دخترخاله ها و پسر خاله ها و دعوای سر پفک و آدامس خرسی و روزای واقعا شاد کودکی... 

وقتی رسیدم خواهری پفک رو دید و باز کرد و باهم به اضافه ی مامان خوردیم و برای داداشی هم گذاشتیم که شب وقتی اومد و دید اونم کلی ذوق کرد و دوست داشت. 

خواهری ساعت ۱۰.۵ و منم ساعت یک خوابیدم. پدیده هم زنگ زد و تا یازده حرف زدیم و کلی خندیدیم سر جوک هایی که برای هم می فرستادیم. 

 

امروز صبح هم باز ساعت ۸ با صدای جوجه بیدار شدم اما دلم نیومد انتقام بگیرم! 

تا ۹ توی رختخواب بودم و بعدشم نشستم پای کامپیوتر و با ایرانسل کانکت شدم و خوشبختانه همونی که می خواستم آنلاین بود! 

جاشوا شهاب نوریل که یکی از دوستان امریکایی و مسلمانم هستش و یه فایل داشتم که برای الان فرستادم تا گوش کنه و متنشو برام ایمیل کنه. اگه انجام بده که البته گفته میده٬ کمک بزرگی کرده. 

امروزم ساعت دوازده و نیم راه افتادم و یک و نیم رسیدم. 

ناهار چلو مرغ و خورشت بادمجون بود و سبزی خوردن و دوغ و حالی به حولی. 

الانم که می خوام مشغول ترجمه بشم. 

 

فعلا...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد