´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

۲۹ اردیبهشت

دیروز دم دمای رفتنمون برادر میوه فروش نزدیک شرکت که آقای ناصری باهاش سلام و علیک داره اومد یه عکس پرینت بگیره بصورت تکرار روی صفحه. یعنی می خواست یه عکس ۸ بار روی صفحه تکرار بشه. آقای ناصری از من خواست البته با ترس و لرز! چون من وقتی میگرنی میشم خیلی هار میشم! منم البته خب انجام دادم و هرچی آقاهه می خواست حساب بکنه گفتم با خود آقای ناصری حساب کنین. آقای ناصری هم رو حساب برادرش ازش پولی نگرفت البته اونقدری هم نمیشد. حدود بیست صفحه پرینت بود. این بنده ی خدا هم رفت و ما در حال تعطیل کردن بودیم که با دوتا دونه موز اومد داخل! کلی حال کردیم. نفری یه دونه موز خوردیم که خیلی هم خوشمزه بود جای همگی خالی. 

سردرد امونمو بریده بود. وقتی رسیدم خونه مامان که داشت باهام حرف می زد اصلا نمیفهمیدم چی میگه. حتی نمیتونستم ببینمش. چشمام سیاهی میرفت و تار میدید. یواشکی مامان یه دونه قرص مسکن خوردم و رفتم حمام یه دوش گرفتم. 

حالم جا اومد اما سرم هنوز به شدت درد می کرد. پدیده زنگ زد و یک ساعتی حرف زدیم اما اصلا حالیم نبود چی دارم می گم. با شروع شدن سریال فاکتور هشت از هم خداحافظی کردیم و من نشستم سر پازلم و همزمان فیلم هم میدیدم. 

پازل تموم شد. 

سردردم با تاثیر مسکن خیلی بهتر شده بود. 

حدود ساعت یک خوابیدم. 

 

امروز صبح هم ساعت ۸ با جیغ ویغ های جوجه بیدار شدم و دیگه خوابم نبرد. خیلی حرصم گرفت از دست جوجه. به شدت کفری شده بودم. تا ساعت ۱۰ توی رختخواب موندم. حالا هرچی جوجه میومد چرت بزنه من یه سوت محکم می زدم و اون حیوونکی سه متر از جاش میپرید!ژ 

انتقاممو گرفتم ازش! ها ها ها!!:دی 

بعدم پا شدم یه دونات با آبمیوه خوردم و برای ناهارم املت درست کردم چون مامان با گوشت تازه آبگوشت درست کرده بود که نمیشد ببرم با خودم. 

سر راه از یه قابسازی درمورد قاب کردن پازلم پرسیدم. اگه فردا کالیبر اجازه بده صبح با داداشی میارمش که قاب بکنن برام. 

ساعت یک و نیم ر سیدم محل کارم و نماز خوندم و ناهار املت و چلو کباب به اضافه چیپس و دوغ خوردیم و کمی استراحت و بعد به کارام رسیدم. 

نیم ساعت قبل هم یه بشکه نسکافه برای خودم و یه فنجون هم برای آقای ناصری درست کردم. 

تا الان همینا فقط. 

اگه شد بازم میام سر میزنم. 

تا همینجاشم نزدیک بود یه لحظه دستم رو بشه. 

ای لعنت به... هرکی که اینجا آشغال بریزه!!! 

 

** نتونستم رو قولی که به خودم دادم بمونم. 

اون لکه ی سیاه خشک شده کف خیابون بود... 

بچه گربه هه له شده بود... 

و من تمام روز به خودم لغنت فرستادم که چرا نرفتم به زور بیارمش اینور خیابون...

نظرات 1 + ارسال نظر
کلاغ راست مغز سه‌شنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 09:52 ب.ظ http://kalaghfa.blogsky.com

سلام تازه اومدم
غریبم اینجا
تو شهر خودم کلی بروبیا دارم

کلی وبلاگو دیدم تا به اینجا رسیدم و اولین کامنت بلاگ اسکایی
وبلاگ اصلیم تو لینکمه با همین نام
بهت سر میزنم
اینجا شکلک نداره گل یا اینطور چیزا ؟

سلام
ممنون
خوش اومدی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد