´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

´°●¤دلنوشته ¤●°`

حرفهایم با خدا

۲۰ خرداد- خاتمی می آید!

سلام 

امروز صبح حدود ۸ با رفتن خواهری بیدار شدم و احساس کردم کمی گلوم تحریک میشه و انگاری قراره اتفاقایی بیفته! 

خلاصه پاشدم و یه کمی آشپزخونه رو مرتب کردم و ساعت ۱۱ با نگار (دوست دوران دبیرستانم) قرار گذاشتم که ببینمش و ترجمه ای که خواسته بود بهش بدم. 

ساعت ۱۱.۵ همو دیدیم و کلی خوشحال شدیم تقریبا بعد از ۴-۵ سال همدیگه رو میدیدیم. حدود ۱۵ دقیقه باهم گپ زدیم و بعدش دیگه از هم خداحافظی کردیم و رفتیم. من یه سر رفتم تا دانشگاه که اگه شد سوالی که دختر پری خانوم (دختردایی مامان) راجع به کتابای تافل پرسیده بود رو جواب بدم. بعدهم رفتم داروخونه و بعد هم به سمت شرکت. تا رسیدم نماز خوندم و ناهار خوردیم و من بلافاصله مشغول ترجمه ی پرینت بانکی شدم که یکی از مشتریا آورده بود.  

خیلی ریز و زیاد بود و بدتر اینکه باید تایپش هم می کردم. 

دیگه تا شب مشغول بودم و ساعت ۸ بود تعطیل کردیم.  

امروز خاتمی اومده بود میدون نقش جهان. هرچی به مامان اصرار کردم بذاره برم نذاشت! می گفت تو کلت بو قرمه سبزی می ده این روزا هم که همه جا درگیری هست و نمیشه بری! 

یکی دوباری با پدیده حرف زدم با موبایل که اونم پرسید میای یا نه که من گفتم نه. خودش می خواست با عمه و دختر عمه و اینا بره!

رسیدم خونه دیگه حسابی گلوم ورم کرده بود. یه عالمه سوپ خوردم و حدود ۱۲.۵ خوابیدم.

۱۹ خرداد

سلام 

امروز صبح حدود ۹ با صدای زنگ تلفن بیدار شدم. عمو اینا بودن از مشهد و می خواستن به مامان و بابا زیارت قبولی بگن. 

مامان رفت جلسه قرآن و خواهری و داداشی هم رفتن سر کار. 

دلم برای دوقلوها که صبح سروصداشون توی خونه می پیچید خیلی تنگ شده بود :(
وقتی پا شدم بلافاصله رفتم توی آشپزخونه و کللللللللللللللللللللی ظرف که از دیشب مونده بود شستم تا ساعت ۱۱ . بعد هم ناهار آماده کردم که ببرم. امروز ناهار مهمون من بودن از ولیمه ی مامان اینا. 

حدود ۱۲ حرکت کردم و می خواستم برم دانشگاه. ساعت ۱.۵ رسیدم شرکت و بلافاصله نماز و ناهار. 

بعد هم استراحت کردم و به کارا رسیدم. 

تا ساعت ۷.۵ مشغول بودیم. یه بستنی هم آقای ناصری و امیری رو مهمون کردم. آقای امیری نی نی نازشو آور ددیدیم و من کلی بغلش کردم. خیلی ناز بود. 

بعد هم که به خاطر جومونگ زودتر راه افتادیم و ساعت ۸ خونه بودم. 

وقتی رسیدم می خواستم برم دوش بگیرم که هم مهمون داشتیم و هم فشار آب ضعیف بود. 

یه کمی با کامپیوتر ور رفتم و شام خوردم و اومدم اینجا. 

الانم میرم دوش بگیرم 

شب بخیر

۱۸ خرداد- رفتن مسافران

سلام 

امروز صبح ساعت ۸ بیدار شدم و آماده شدم که ساعت ۹ برم شرکت که آقای ناصری تماس گرفت و گفت بمون خونه کمک مامانت کن! میبینین تورو خدا؟! آخر زمون شده! به جای اینکه من چونه بزنم برای مرخصی٬ خود مدیر می گه نیا! 

منم با کمال میل از این پیشنهاد استقبال کرده و به مدت یک ساعت دیگه خوابیدم! بعدشم مامان به زور اومد بیدارم کرد! فکر می کرد باید برم که از اشتباه درش آوردم! 

خلاصه دیگه ساعت ۹.۵ بود که مثل بچه ی آدم پا شدم رفتم صبحانه خوردم (البته به اصرار مامان) و بعدشم کارایی که از دیشب مونده بود انجام دادم. 

بعد هم که همسایه ها و یکی از دوستای مامان اومدن دیدن مامان و بابا و پذیرایی تماما به عهده ی من بود. 

خواهری که رفته بود سر کار و خانومی هم با بچه ها بود. ظهر ساعت یک تصمیم گرفتن برن فروشگاه شاهد توی فرودگاه که همشون رفتن به جز من و سجاد کوچولو. 

سجاد هم شیر خورد و خوابید تا وقتی که مامانش اومد!
داداشی ساعت ۲ اومد و خواهری هم ۲.۵ اومد و مامان اینا ۳. بلافاصله ناهار که از چلومرغ دیشب بود خوردیم و من ظرف ها رو شستم . بعد هم اومدم توی اتاق پای کامپیوتر و با خانومی کلی خندیدیم.   

مامان اینا بیدار شدن و وسایل پذیرایی برای دوستان مامان که قرار بود همگی باهم بیان آماده گذاشتیم و از ساعت ۶.۵ کم کم اومدن تا ساعت ۸ که رفتن. 

من و خواهری و خانومی پذیرایی می کردیم و کلی هم می خندیدیم! 

 ساعت ۹.۵ چندتا دیگه از دوستای مامان و بابا اومدن دیدن. من که دیگه نرفتم برای پذیرایی چون همه ی ظرفهای مهمونی رو شسته بودم و دیگه پاهام اررور می دادن!

بعد از رفتن مهمونا هم خانومی اینا تصمیم گرفتن برگردن تهران چون مرخصی سهیل تموم شده بود.تا ساعت ۱۱ مراسم الوداع و جمع و جور کردن وسایلشون طول کشید. تا بالاخره دل کندیم از جوجه ها و رفتن.  

البته نیم ساعت بعد تماس گرفتن و گفتن که عینک آفتابی  سهیل جامونده و براش پیدا کردیم و گذاشتیم که اومدن بردن.  

بعد هم نماز خوندیم و تلویزیون مناظره ی احمدی با آقای رضایی بود که ندیدم چون حوصلشو نداشتم. 

الانم اینا رو با کلی خستگی دارم می نویسم. 

احتمالا کم کم برم لالا 

شب بخیر